این بانوی امدادگر میگوید: باید پیش از آنکه خاطراتم را روایت کنم به این نکته اشاره داشته باشم که من از ترسوترین بانوانی هستم که برای امدادگری به جبهه رفتم. روایت حضور من بسیار متفاوت است چرا که به توصیه دکتر فیاضبخش دو سال پیش از آنکه جنگ آغاز شود به استان کردستان رفتم.
شهید فیاضبخش معتقد بود از آنجایی که من درشتاندام هستم در آنجا کارآیی بالایی خواهم داشت. اما هنگامی که به کردستان رفتم یکی از دوستانم را دیدم که قدش بسیار کوتاه بود و من بسیار از حضور او متعجب شدم. وقتی از او پرسیدم: شما اینجا چکار میکنید؟ گفت:«به توصیه دکتر فیاضبخش به جبهه آمدهام. چون هیکلی کوچک دارم بسیار فرز و چابکتر خواهم بود.» پس از آن هر دو به مریوان رفتیم. به آنجا که رسیدیم حاج احمد متوسلیان گفت شما برای چه به اینجا آمدهاید و ما جواب دادیم: برای فعالیت در بیمارستان.
حاج احمد ادامه داد ما در بیمارستان نیرو نیاز نداریم. ما شما را میخواهیم تا تأمین جاده باشید. من ابتدا منظورش را نفهمیدم و بعد از آن متوجه شدم که باید بانوانی که لباس کردی دارند را در جاده بازرسی کنم چرا که عناصر زن کومله و دموکرات با توجه به نوع پوششی که داشتند به راحتی اسلحه و مهمات جابجا میکردند.
اگر بخواهم در رابطه با کشتار اعضای کومله و دموکرات در کردستان سخن بگویم حرفهای گفتنی زیادی دارم چرا که این افراد رزمندگان ما را فجیحتر از داعش به شهادت میرساندند. به عنوان مثال یکی از رزمندگان را اسیر کرده بودند و در مراسم عروسی دختر یکی از سرکردگانشان قربانی کرده بودند و یا سر تعداد زیادی را با کاشی شکسته و با شیشه بریده بودند. این فقط بخشی از جنایات کومله و دموکرات است.
یادم میآید در جریان یکی از این بازرسیها زنی را دستگیر کردیم که اسمش «شمسی» بود. او نیز از اعضای کومله و دموکرات به شمار میآمد. از او پرسیدم که چند نفر را کشتهای او گفت فقط در یک عملیات 13 رزمنده ایرانی را کشته و 11 نفر را زخمی کرده است. شمسی یکی از زنان شکنجهگر کومله و دموکرات بود که ما او را دستگیر کرده بودیم. در اعترافتش به این اشاره داشت که حتی چندین رزمنده را نیز پوست کنده بود. بیشتر عناصر کومله و دموکرات از تمام شهرهای کشور بودند که لباس کردی به تن داشتند. آنها بسیار خشن و بیرحم بودند. این خاطرات مربوط به پیش از آغاز جنگ است.
با آغاز جنگ نیز با تجربهای که داشتم به بیمارستان شهید کلانتری اهواز رفتم. دو روز را در راه بودم. وقتی که به بیمارستان شهید کلانتری رسیدم برایم ناهار آوردند که نوشابه، مرغ، برنج، سالاد و ماست داشت. بسیار تعجب کردم چرا که در کردستان اصلا چنین وفور نعمتی نبود. از آنجایی که ایثار و اخلاص زیادی نداشتم بیمهابا شروع به خوردن غذا کردم. با هر لقمهای که در دهان میگذاشتم اشک میریختم و هِقهِق گریه میکردم. چرا که خیلی وقت بود چنین غذایی نخورده بودم و از طرفی یاد دوستانم در کردستان میافتادم.
چند وقت که گذشت به دلیل فعالیت زیادی که در جنگ داشتیم دوباره جیرهای که برای غذا در اختیار ما قرار میگرفت کم شده بود. یادم میآید یک شب سرهنگ جوادی که یک ارتشی بود به دیدار یکی از همرزمانش که مجروح شده بود آمد و برایش دو عدد کمپوت آورد. همرزم سرهنگ جوادی بسیار درد داشت و از ما تقاضا کرد که به او رسیدگی کنیم. دیدن این کمپوتها من را وسوسه کرد و به یکی از دوستانم گفتم که بهتر است که خیلی سریع به این ارتشی مجروح رسیدگی کنید.