گروه فرهنگی مشرق - کاظم بلوچی بازیگر را در مقام بازیگر با آثاری همچون مدرس(هوشنگ توکلی)، لبه تیغ(جواد افشار)، میوه ممنوعه (حسن فتحی)، آشپزباشی(محمدرضا هنرمند) مرد عمل (احمدرضا معمتدی)، راز یک خزان(فرامرز باصری) آمین(بهرنگ توفیقی) می شناسیم. غافل از اینکه او خالق بسیاری از سریال پر مخاطب این سالهای سیمای جمهوری اسلامی است. سریال هایی نظیر حکایت های اخلاقی (1363)، قصه های بابا(1364)، مغازه اقای ساعتچی(1365)، میثاق خون(1370) عیاران(1373)ُُُ،میگی نه نگاه گن(1379)، چراغ های خاموش(1380)، نسیم یک رویا(1382)، فاصله(1382)دور گردون(1383)، وارث(1385) که حتی اطلاعاتش در "ویکی پدیا" نیز موجود نیست. آنچه در پی خواهد آمد عملگرایی هنرمندی را بازتاب می دهد که آرزوی به ثمر رساندن پروژه های هنرمندانه مردمی را در سر داشت.
*قرار بود سینما را در همان دهه شصت عوض کنید، اما در سینما کم کار کردید.
بله، خیلی کم در سینما کار کردم، نمی دانم، شاید یک مقدار، اذیت شدم، نمی دانم...گفتنی نیست رضاجان... این یکی را نمی توانم بگویم چون قصد دارم در سینما بزودی کار کنم و ممکن است گفتن برخی چیزها موجب شود نتوانم در سینماکار کنم .
*عمو کاظم عزیز! امروز که من روی این صندلی نشستم قرار است از مقدمه و عاقبت همین اذیت ها بپرسم
مهم نیست.
*حرفهایی است که سالها گفته نشده .
بله . هیچوقت نگفته ام و ...
کاظم بلوچی نشسته در میان دوستانش دوران نوجوانی
*به عنوان یک استاد دانشگاه، به عنوان یک بازیگری که همه در نخبگی و خلاقیت تو در این سالها صحه گذاشته اند و شاید یکی از مسائلی که خودم در مورد شما می توانم بگویم این است که شما حلقه گمشده خیلی از فیلم های سینمایی بودید.
عرض کنم که من یک تعدادی فیلم بازی کردم، مثل آذرخش که آقای درویش ساخت، فیلم سیاه راه، فیلم صاعقه ضیاء درّی که اولین فیلم سینمایی درّی بود.
*با درویش و دری شروع کردید؟
با کوپال مشکات شروع کردم، بعد با درویش و دری ادامه دادم. می خواستم این را بگویم که همان زمان، نقش اول فیلمفارسی را من قبول نکردم و رفتم در فیلم کیارستمی و یک نقش هفت دقیقه ای را بازی کردم. چرا؟ چون می دانستم که سینمای سالمی است. بههرحال یک دلگیری هایی داشتیم. نمی دانم ببین من اصلا آدمی نبودم که بروم در دفاتر فیلمسازی بنشینم و یا بخواهم التماس کنم که به من کار بدهید، من اصلا اینطوری نبودم. همیشه برای خودم، یک نگاه خاصی داشتم و هرگز این کار را خودم نمی کردم، کسی را هم نداشتم که برود و من را معرفی کند. ولی به نوعی سینما و سینماگران قلب من را شکستند.
*قلب شما را شکستند؟
زمانی برای نگارش فیلمنامه ای مرا به لبنان فرستادند. رایزن فرهنگی آنجا که بعدها نماینده مجلس شد ،یک نامه ای به ارشاد نوشت که اینها دیگر کی هستند که فرستاده اید اینجا؟ نه سابقه من را می دانست و نه اصلا می دانست من کی هستم!
*چه سالی؟
فکر می کنم 66-65 بود. یک نامه به ارشاد داده بود که هنرپیشه های فیلمفارسی و فلان را چرا مجوز داده اید که بیایند و اینجا فیلمنامه بنویسند؟ خلاصه از من بدگویی کرده بود. شاید مثلا من حواسم نبوده و به او سلام نکرده ام، نمی دانم واقعا، من که همیشه ادب را رعایت می کنم. یادم هست که سلام هم به او می کردم. خلاصه، این موضوع خیلی توی ذوقم خورد و .... می دانی خیلی توی ذوقم خورد. حتی آن فیلمنامه ای را هم که نوشتم، حاضر نیستم بدهم آنها کار کنند. انتشارات برگ ، بعدها آمد و آن را منتشر کرد. حتی نمی خواستم که چاپ شود ولی شد.
روی صحنه تئاتر در کنار جلیل فرجاد
چه شد که راهی لبنان شدید ؟
دکتر مهدی حقی از من خواستند تا فیلمنامه ای در مورد اتفاقات لبنان بنویسم. من به ایشان گفتم من شرایط خاص لبنان را نمی شناسم و نوشتن فیلمنامه شوخی نیست. اگر واقعا می خواهید کسی چنین کاری کند یا نویسنده باید لبنانی باشد یا اینکه او را به به لبنان ببرید تا شرایط آنجا را درک کند. پس از چند هفته آقای دکتر مهدی حقی مرا با خود به لبنان برد. در لبنان تحقیقات زیادی کردم. با مردم نشست و برخواست داشتم در کوچه ها، خیابانها و حتی قهوه خانه ها. حتی قرار گذاشتم که با سید عباس موسوی (دبیرکل وقت حزب الله لبنان) صحبت کنم. من با دکتر حقی به بعلبک رفتیم. (جنوب لبنان). ساعت 3 بعدالظهر به منزل سید عباس رسیدیم، بسیار گرسنه بودیم. سید عباس و معاونش شیخ عبود، زیتون با ماست می خوردند. گفتم: گرسنه ایم، چیزی برای خوردن دارید. گفتند زیتون و ماست.
گفتم من با زیتون و ماست سیر نمی شوم. خندیدند... اما برای من ناهار آماده کردند. بحث های زیادی با آنها داشتم در پایان به سید عباس گفتم که حاج آقا شما اینجا امنیت ندارید. هر لحظه اسرائیلی ها ممکن است که با هلیکوپتر وارد این محل بشوند و خدای ناکرده اتفاق بدی برای شما بیفتد. سید عباس و شیخ عبود غش غش خندیدند. تصویر این خنده در ذهن من صورت تلخی دارد. وقتی به ایران آمدم متاسفانه چند روز بعد از اخبار شنیدم که هلیکوپتر اسرائیلی آمده و شیخ عبود (عبدالکریم عبید) را دزدیده و برده است و مدتی بعد سید عباس در حالیکه با خانواده اش در ماشین حرکت می کردند هدف راکت های اسرائیلی قرار گرفتند، البته بعدا شنیدم شیخ عبود را آزاد کردند. در آن مدت من فیلمنامه ای بر اساس زندگی احمد قصیر نوشتم، به نام ژنوساید. پس از نگارش و اتمام فیلمنامه، هیچ نهاد و ارگانی حاضر به مشارکت برای ساخت فیلم نشد و فیلمنامه به محاق بایگانی رفت.
*بعدا حاج سید احمد آقا(خمینی) پیگیر فیلمنامه شدند؛ ماجرا چه بود؟
خدا رحمتش کند، ایشان خیلی مراقب فضای فرهنگی کشور بود. یعنی بیشتر از آنکه به فکر فضای سیاسی کشور باشد، نگران حوزه فرهنگ و هنر بودند. راستش ماجرا از این قرار بود که یک روز بدون اطلاع قبلی مرا به بیت امام بردند. نماز مغرب و عشا تمام شد و خدمت سید احمد آقا رسیدم. به سید احمد آقا گفتند که این آقا، کاظم بلوچی است. سید احمد خمینی گفت: شما ژنوساید را نوشته اید گفتم بله. گفت چرا فیلمش را نساخته ای؟ گفتم بخش خصوصی حاضر نیست که این فیلم ساخته شود چون هزینه زیادی دارد. باید از جانب بخشی دولتی حمایت شود. سید احمد آقا حاج اقا انصاری را صدا کرد و با او صحبت کرد. آقای انصاری مرا به دفتر بیت برد و با چای از من پذیرایی کرد. بعد از چند تلفن و هماهنگی به من گفت برو اما صبح پنجشنبه ساعت 9 اینجا باش. گفتم چرا حاج آقا؟ گفت برو، هر وقت آمدی می فهمی. ساعت 9 صبح پنجشنبه رفتیم دفتر آقای انصاری. حاج آقا رحیمی و مدیر گروه شاهد آنجا بودند. بعد آقای انصاری خواست سید احمد آقا را مطرح کردند. قرار شد با تهیه کنندگی بنیاد شهید فیلم را بسازم. از من خواستند دوباره به لبنان بروم. گفتم من تمام لوکیشن ها و جغرافیای لبنان را درک کرده ام. اصلا فیلمنامه را بر اساس جغرافیای محلی نوشتم. فقط به من امکانات بدهید بروم فیلم را بسازم. به زور مرا به لبنان فرستادند. بعد از یک هفته سرگردانی برگشتم و دوباره این کار به فراموشی سپرده شد. نمی دانم چرا؟ حالا می فهمی وقتی حرف سید احمد خمینی روی زمین می ماند من چه تصوری دارم در حوزه مهم فرهنگ.
*این فیلمنامه ای که در لبنان نوشتید بعدا در بنیاد سینمایی فارابی سرقت شد؟
طبیعی بود که در آن دوران به من فشار آوردند که برای ساخت فیلمنامه باید تحویل بنیاد سینمایی فارابی شود. من فیلمنامه را تحویل دادم. فیلمنامه منتشر شده موجود است. البته مدیر وقت فارابی، خیلی اصرار داشت که ساخته شود. بعدها همین فیلمنامه را شهید آوینی خوانده بود، من را صدا کرد و گفت: بلوچی ببین، در حوزه هنری، یک بخش تلویزیونی داریم، تو بیا و این فیلمنامه را سریال کن، من به تو بودجه میدهم برو این رابساز، یک سریال 7 قسمتی بکن. گفتم: نه. من می خواهم یک فیلم سینمایی بشود. اگر بخواهم بسازم، فیلم سینمایی میسازم وگرنه نمی سازم. گفت : بابا تویک 7 قسمتی بساز، بعد یک فیلم سینمایی از آن دربیاور. مرتضی کلا فیلمنامه را خیلی دوست داشت، نمی خواست که این فیلمنامه، زمین بماند.
در کنار امید زندگانی روی صحنه تئاتر
*قبول داری که مرتضی آوینی را هم تحت تأثیر آن فضا، خیلی اذیت کردند.
یکدفعه من آمدم تلویزیون، خب من کارمند بودم و کارت داشتم، دیدم آوینی، بیرون ایستاده است. گفتم : چرا اینجا ایستاده ای؟ بیا داخل! خنده تلخی کرد و گفت: نه دیگر، ما اینجا ایستاده ایم تا یک نفر ، یک مجوزی به ما بدهد ما برویم داخل!
*چرا شهید آوینی از این فیلمنامه خوشش آمد؟
فیلمنامه ای که در لبنان نوشتم، اسمش ژنوساید است به معنای ضدبشر. چون می دانید که اسرائیلی ها در جنگ جهانی دوم به هیتلر، عنوان ژنوسی اطلاق می کردند. من هم این عنوان را به همان مسائلی که در لبنان اتفاق افتاده بود، نسبت دادم.
*دلم برای شهید آوینی سوخت!چقدر پروژه شکست خورده دارد. در مورد احمد قصیر! در مورد صلاح الدین ایوبی و... .هر پروژه جاه طلبانه ای داشت، زمین خورد.
ببین مثلا من وقتی رفتم لبنان، یک هفته در منزل احمد قصیر زندگی کردم برای اینکه فضا دستم بیاید و حس و محیط را به خوبی درک کنم، آنهم با پدر و مادرش. یعنی لحظه به لحظه ای که احمد قصیر در این خانه زندگی کرده بود، در این اتاق و پشت بام و یک مغازه بقالی که همان نزدیکی های منزلش داشت، من یک هفته آنجا زندگی کردم.
*دامنه این بد بیاری ها تا کجا ادامه پیدا کرد ؟
من تهیه کننده ارشد تلویزیون بودم، خیلی در تلویزیون کار کردم، فیلمهای کوتاه، بلند، سریال. یک روز با مدیر گروه معارف، نشست داشتیم. من گفتم آقا بیاییم و سریال یا فیلم زندگی تمام ائمه را بسازیم. کلی در این مورد صحبت کردیم و من گفتم که مثلا اول، در مورد حضرت امام علی (ع) فیلم بسازیم و بعد برویم سراغ امام حسن (ع) و همینطور جلو برویم. منتها من معتقدم که امام حسین (ع) را نمی شود کار کرد. گفتند : چرا؟ گفتم : امام حسین نمی شود. مردم اصلا یک نگاهی به امام حسین (ع) دارند که ممکن نیست ما بتوانیم آن نگاه، را فیلم کنیم، اصلا چنین چیزی امکان ندارد. اگر هم این کار را بکنیم ، شاید به اعتقادات مردم خیانت کرده باشیم. در مورد امام حسین (ع)، فقط می توان حواشی را کار کرد، ولی خود صحرای کربلا را اصلا امکان ندارد.
*کاری که بعدها به نوعی ، بیضایی انجام داد.
حواشی را می شود کار کرد، اشکالی ندارد. مثل همان «روز واقعه» . ولی اینکه بخواهیم برویم در صحرای کربلا با آن روایتی که ما شیعیان از مسئله و ماجرا داریم و آن نگاهی که ما داریم، مثلا پدر من آدمی بود که وقتی اسم امام حسین (ع) را جلوی او می بردی، زار زار گریه می کرد. اصلا دست خودش هم نبود. اتفاقا من از همین مسئله هم استفاده کردم و یک فیلمی کار کردم.
*من ریچارد را با بازی سرلاس اولیویر در یک تله تئاتر انگلیسی در یک نوار ویدئویی برای اولین بار دیدم.بعدها توسط خود شما نوار اجرای این تئاتر را دیدم. بازهم تعجب کردم در شرایطی که در حوزه بازیگری مطبوعات و رسانه های دو دستی چسبیده اند به یکی دو پیشکسوتی که اخیرا فعالیتی هم ندارند.
باید اجرای من را زنده می دیدی،چشم در چشم، روی سنی که من در آن نفس می کشم. نقدهایی هم که محمد ابراهیمیان و دیگران در مورد این اجرای من نوشت را هم باید می خواندی! او یک منتقد جهانی است. البته اسم او را شنیده بودم ولی هیچوقت با هم برخورد نداشتیم یعنی مثلا با هم نشست و برخاست یا سلام و علیکی نداشتیم. وقتی «ریچارد دوم» را در تالار وحدت، کار می کردم، 7 مرتبه آمده بود و این تئاتر را دیده بود، بدون اینکه کسی بفهمد!
*هفت مرتبه؟
نقدی هم نوشته است که بی نظیر است. بعدها که با هم رفیق شدیم، می گفت این اولین نقدی است که برای یک بازیگر در ایران نوشته شده است. خودش هم بعدا که من را دید گفت: من باورم نمی شد که تو ریچارد را داری بازی می کنی. می گفت: وقتی شنیدم با خودم گفتم: « نقش ریچارد که به او نمی خورد ! » آمده بودم که در حقیقت تفریح کنم، ناگهان مات شدم، این دیگر کیست؟! باز هم با خودم گفتم: حتما امشب، شانسی اینطور بازی کرده. فرداشب هم آمدم، هفته بعد هم آمدم، سه روز بعد از آن هم آمدم و دیدم نه!
* زمانی که در اینترنت در مورد شما سرچ می کنیم، اطلاعات خوبی وجود ندارد.
همینطور است.
*ولی در مورد یک بازیگری مثل بازیگر دست چندم سریالی پیش پا افتاده را جستجوکنی، کلی عکس و اطلاعات در اینترنت وجود دارد. مثل اینکه شما در این سالها اصلا با مطبوعات میانه خوبی نداشته اید.
ببین، من را ترسانده بودند. نکته اینجاست که شما وقتی می آیی منزل من قدم روی چشم من می گذاری، اولین چیزی که برای من مهم است این است که می دانم باسواد هستی، حداقل من راتخریب نمی کنی، مدیوم های مختلف نمایشی را می فهمی و می شناسی. اگر از سریال آمین خوشت نیامده بود، به هیچ وجه نمی آمدی، دلیلی نداشت بیای. می دانی چه می گویم؟ محمد ابراهیمیان، وقتی نقد می نوشت، اسم محمد ابراهیمیان مرا سر ذوق می آورد که هر نقدی را بخوانم. این آدم سواد دارد، می فهمد. می دانی چه می گویم؟ ببین همین نمایشنامه ریچارد دوم را که بازی کردم، خود او می گوید، یک نمایشنامه ای نوشته، به عشق نقش ریچارد؛ البته دکتر فنائیان، آن را کار کرد به نام «مرغ مینا» و من نقش نصر را داشتم ، پادشاهی بود به نام نصر سامانی. به عشق ریچارد، این نمایش را نوشت و هرجا که می رفت می گفت ابونصر سامانی را باید کاظم بلوچی بازی کند، فقط به این شرط، من نمایش خودم را می دهم که دکتر فنائیان، در تئاتر شهر، کار کند و من نقش نصر سامانی را کار کردم. چون ریچارد مونولوگ فراوانی دارد و ابونصر سامانی هم در آن نمایشنامه مبتنی بر مونولوگ شکل گرفت، خیلی برایش مهم بود کسی این مونولوگ ها را بگوید که بیان درستی داشته باشد، صدای درستی داشته باشد،. به هرجهت چرا آدم حرف نزند؟ چرا مصاحبه نکند؟ اگر یک آدم قدرتمند رسانه ای در مقابلش باشد، چرا حرف نزند؟ مگر اینکه با همه چیز قهر باشد ولی ما که داریم کار می کنیم. چون کار می کنیم، اصلا نمی توانیم قهر باشیم، برای چه قهر باشیم؟ اگر می خواستیم قهر باشیم که اصلا کار نمی کردیم. کارمان را دوست داریم، کارمان عشق ماست. از طرفی هم این دستمزدی که می گیریم ، واقعا دستمزد نیست. خود شما بهتر از من می دانید.
*آمین با حواشی خاصی تولید شد اما سرانجام مجموعه ای که پدید آمد و در حال حاضر از تلویزیون پخش می شود بسیار متفاوت است.
من خیلی دوست دارم در تلویزیون، برآورد های مالی به گونه ای باشد که بچه ها با انگیزه های بیشتری فعالیت کنند. نه اینکه اگر تولید کاری از یک ماه به دو ماه رسید، آن را تعطیل کنند. یعنی اگر به این جا برسیم، خیلی حرف برای گفتن خواهیم داشت. آن وقت است که می توانیم با تلویزیون های خارجی مقابله کنیم. نمی توان توقع داشت، با تلویزیون های بیگانه، مواجه شویم و با آنها رقابت کنیم، آن هم با پول های آنچنانی که آنها خرج می کنند،اما در پشت صحنه آثار خودمان،عوامل تولید به ما بگویند، آقا دو دست لباس اگر داری برای خودت بیاوری؟ خیلی فاجعه است! پس طراح لباس به چه معناست؟ طراح لباس یعنی کسی که حتی رنگبندی این لباس ها را باید دربیاورد، رنگ شخصیت را در لباسش متجلی می کند. چون هر کاراکتری، برای خودش یک رنگی دارد یعنی سعی می کند آن رنگ را در لباس یا در دکورش، در بیاورد. اصلا کل کار، یک رنگی دارد و هر کدام از کاراکترها هم یک رنگی دارند که در نهایت، دست به دست هم می دهند و رنگ کلی کار را درمی آورند. روانشناسی رنگها را طراح لباس بر عهده دارد.
برای همین است که باید دست او را باز بگذاریم، طراحی کند. لباس را بدهد برای بازیگر بدوزند. اگر رنگ دلخواهش در بازار موجود نباشد، باید خودش تهیه کند. الان فروشگاه های تاناکورا، چون لباس های دست دوم می آورد، می روند و یک سری از لباس ها را از آنجا می خرند و یک سری را هم خود بازیگر برای خودش می آورد، به نظرم این روند، فاجعه است.. مثلا اگر شما بخواهی، یک لوکیشنی کار کنی که مثلا لوکیشن یک خانه باشد، باید در به در بگردی و خانه ای پیدا کنی و به صاحبخانه التماس کنی، صحبت کنی، پولی به او بدهی و به او بگویی آقا برآورد ما آنچنان نیست، تو هم کمتر بگیر، تا نهایتا او خانه اش را در اختیار بگذارد! او که سینما را نمی شناسد، تلویزیون را که نمی شناسد، فکر می کند شما می آیی، لامپ های خانه را روشن کنی و فیلم را می گیری! در صورتی که این نیست، بچه ها باید آن جا را نورپردازی کنند ، احتیاج دارند ادوات سخت افزاری نصب کنند. یکدفعه صاحبخانه می آید و دعوا می کند که « این قطعه چیست که در خانه من نصب می کنید؟ برق من را چرا مصرف می کنید؟» ،«نه آقا نخواستیم، شما گفتید دو روز، پس چرا شده یکهفته؟ »
در صورتی که اگر سوله هایی داشته باشند یا شهرک های سینمایی داشته باشند و در اختیار فیلمسازان قرار بدهند، اصلا کار به نحو دیگری پیش می رود. ما در این مملکت، شعور کم نداریم، دانش کم نداریم، همه اینها را بچه های ما دارند، جوانان ما دارند. خواهش می کنم بروید نمایشنامه هایی که روی سن جوانان ما ایفا می کنند را ببیند، اصلا جا می خوری، می گویی این جوانان باهوش علاقه مند، این چیزها را از کجا یاد گرفته اند؟ اینقدر درست کار می کنند و شعور دارند. یا حتی جوانانی که وارد سینما می شوند، می بینید که چه استعدادهای خوبی هستند. خب اینها باید حمایت شوند، اگر مثلا دولت حتی هزار تومان هم پول دارد، این هزار تومان را باید بین آنها تقسیم کند. نه اینکه فقط به یک نفر یا دو نفر از هنرمندان نزدیک به دولت ببخشد.
برای همین است که باید دست او را باز بگذاریم، طراحی کند. لباس را بدهد برای بازیگر بدوزند. اگر رنگ دلخواهش در بازار موجود نباشد، باید خودش تهیه کند. الان فروشگاه های تاناکورا، چون لباس های دست دوم می آورد، می روند و یک سری از لباس ها را از آنجا می خرند و یک سری را هم خود بازیگر برای خودش می آورد، به نظرم این روند، فاجعه است.. مثلا اگر شما بخواهی، یک لوکیشنی کار کنی که مثلا لوکیشن یک خانه باشد، باید در به در بگردی و خانه ای پیدا کنی و به صاحبخانه التماس کنی، صحبت کنی، پولی به او بدهی و به او بگویی آقا برآورد ما آنچنان نیست، تو هم کمتر بگیر، تا نهایتا او خانه اش را در اختیار بگذارد! او که سینما را نمی شناسد، تلویزیون را که نمی شناسد، فکر می کند شما می آیی، لامپ های خانه را روشن کنی و فیلم را می گیری! در صورتی که این نیست، بچه ها باید آن جا را نورپردازی کنند ، احتیاج دارند ادوات سخت افزاری نصب کنند. یکدفعه صاحبخانه می آید و دعوا می کند که « این قطعه چیست که در خانه من نصب می کنید؟ برق من را چرا مصرف می کنید؟» ،«نه آقا نخواستیم، شما گفتید دو روز، پس چرا شده یکهفته؟ »
در کنار خسرو شکیبایی
*البته برای شما در این سن و سال و با این همه تجربه، به نظرم خوبه که الان در این سطح، در مقام بازیگر شناخته شدید. الان با این کاراکتری که در این سریال «آمین » بازی کرده اید، همایون تمدن، خیلی به چشم می آیید، دوست ندارید در مقام بازیگر ادامه فعالیت دهید؟
من اصلا هیچوقت نقش منفی بازی نکرده ام. البته این کاراکتر همایون هم اصلا منفی نیست، تقریبا خاکستری است. بعد هم اینکه به این دلیل بود که وقتی سناریو را خواندم، دیدم این شخصیت، خیلی جا برای کار دارد چون می دانید که معمولا شخصیت های منفی، تک بعدی هستند ولی این نقش، بُعد داشت، به نظر من کاراکتر خوبی بود. کمی روی آن فکر کردم تا ببینم چه باید بکنم تا تک بعدی نشود. البته نابغه ریاضی است و وقتی که با سرهنگ، صحبت می کند دیالوگ های قشنگی می گوید. سرهنگ به او می گوید : تو تروریست هستی؟ او می گوید اگر من تروریست هستم، تو هم تروریست هستی. اگر من دنبال قدرت هستم ، تو هم به دنبال قدرتی. اینها مسائلی است که چرا او دارد با سرهنگ مملکت اینطور حرف می زند؟
*آمین از خیلی خط قرمزهای بیخودی عبور می کند،خط قرمز هایی که به ذات یک اثر نمایشی استاندارد صدمه می زند.
خط قرمز گاهی بد نیست، در برخی موارد که واقعا به اثر لطمه می زند، اما در موارد دیگری خوب هم هست. مثلا اگر کسی در کارش، بدآموزی هایی وجود داشته باشد،خودش باید مراقب باشد. خب بالاخره بچه من قرار است بنشیند و خط قرمز هم بد نیست.
*الان دولت در حوزه سینما، از طریق وزارت ارشاد، مقداری پول تقسیم می کند بین هنرمندان. بین کارگردانانی که بایک حلقه ای یا جریانی مرتبط هستند یا مثلا به خانه سینما وصل هستند. از طرف دیگر، همان دولت، بودجه سازمان عریض و طویل صدا و سیما را قطره چکانی تزریق می کند، سازمانی که محل ارتزاق هنرمندان بیشماری است چون در حوزه سینما افراد محدود به همان یکی دو باند مرتبط به خانه سینما هستند.
متأسفانه توقع هم دارند که بتوانیم مثلا با سریال های محصول ترکیه و غیره رقابت هم بکنیم! امکان ندارد. شما نگاه کنید، ترکیه همان سریال حریم سلطانی که ساخت، ببین چه پولی برای لباس هایشان خرج کرده بود! چه پولی خرج آن دکور شده بود! یا برای گریم چه خرج کلانی کرده است. کلی بازیگر را از اینطرف و آنطرف جمع کرده و مطمئنا با یک قرارداد خوب، با آنها کار کرده است. سریالی هم هست که ما با آن مسئله داریم، اما حالا من می خواهم مثلا یک سریالی کار کنم که درست باشد، در همان ژانر و همان مقطع تاریخی، اما با کدام پول؟
من اصلا هیچوقت نقش منفی بازی نکرده ام. البته این کاراکتر همایون هم اصلا منفی نیست، تقریبا خاکستری است. بعد هم اینکه به این دلیل بود که وقتی سناریو را خواندم، دیدم این شخصیت، خیلی جا برای کار دارد چون می دانید که معمولا شخصیت های منفی، تک بعدی هستند ولی این نقش، بُعد داشت، به نظر من کاراکتر خوبی بود. کمی روی آن فکر کردم تا ببینم چه باید بکنم تا تک بعدی نشود. البته نابغه ریاضی است و وقتی که با سرهنگ، صحبت می کند دیالوگ های قشنگی می گوید. سرهنگ به او می گوید : تو تروریست هستی؟ او می گوید اگر من تروریست هستم، تو هم تروریست هستی. اگر من دنبال قدرت هستم ، تو هم به دنبال قدرتی. اینها مسائلی است که چرا او دارد با سرهنگ مملکت اینطور حرف می زند؟
*آمین از خیلی خط قرمزهای بیخودی عبور می کند،خط قرمز هایی که به ذات یک اثر نمایشی استاندارد صدمه می زند.
خط قرمز گاهی بد نیست، در برخی موارد که واقعا به اثر لطمه می زند، اما در موارد دیگری خوب هم هست. مثلا اگر کسی در کارش، بدآموزی هایی وجود داشته باشد،خودش باید مراقب باشد. خب بالاخره بچه من قرار است بنشیند و خط قرمز هم بد نیست.
*الان دولت در حوزه سینما، از طریق وزارت ارشاد، مقداری پول تقسیم می کند بین هنرمندان. بین کارگردانانی که بایک حلقه ای یا جریانی مرتبط هستند یا مثلا به خانه سینما وصل هستند. از طرف دیگر، همان دولت، بودجه سازمان عریض و طویل صدا و سیما را قطره چکانی تزریق می کند، سازمانی که محل ارتزاق هنرمندان بیشماری است چون در حوزه سینما افراد محدود به همان یکی دو باند مرتبط به خانه سینما هستند.
متأسفانه توقع هم دارند که بتوانیم مثلا با سریال های محصول ترکیه و غیره رقابت هم بکنیم! امکان ندارد. شما نگاه کنید، ترکیه همان سریال حریم سلطانی که ساخت، ببین چه پولی برای لباس هایشان خرج کرده بود! چه پولی خرج آن دکور شده بود! یا برای گریم چه خرج کلانی کرده است. کلی بازیگر را از اینطرف و آنطرف جمع کرده و مطمئنا با یک قرارداد خوب، با آنها کار کرده است. سریالی هم هست که ما با آن مسئله داریم، اما حالا من می خواهم مثلا یک سریالی کار کنم که درست باشد، در همان ژانر و همان مقطع تاریخی، اما با کدام پول؟
*الان می شود یک سریال بوعلی سینا ی دیگر بسازیم؟ (خدا رحمت کند کیهان رهگذر را).
امکان ندارد، اصلا سربداران را بگو. دیگر امکان ندارد. من سریال «عیاران» را ساختم.قصه این سریال در دوران قجر می گذشت، در نتیجه من نیاز به لوکیشن هایی داشتم که در همان فضا باشد. هفت شهر و دیار در این مملکت رفتم، تحقیق کردم. به آنها می گفتم آقایان! عیاران حتی اگر سریال خوبی نباشد، بازیگر خوبی نداشته باشد، قصه خوبی نداشته باشد (در صورتی که همه اینها را هم داشت)، من رفته ام از میراث تاریخی این مملکت، کاراکترهای خاصی را پیدا کرده ام و آنها را از دل تاریخ بیرون کشیده ام، لباس تاریخی آن زمان را به آنها پوشانده ام و این افراد در آن فضا حرکت کرده اند و من از آنها فیلم گرفته ام. یعنی به نظر من، سازمان میراث فرهنگی باید این سریال را روی سرش می گذاشت، اصلا اعتنایی نکردند، منظورم این است که حتی پول ندادند من دکور بزنم! یعنی من رفتم در ایران گشتم و دکورهای واقعی پیدا کردم در زوٌاره ،اردستان و شیراز و نائین و اصفهان و تهران و همه این شهرها را گشتم و یکی یکی پیدا کردم.
بعد هم فشار پشت فشار که آقا زودتر تمامش کنید، زودتر تمامش کنید! آقا وقتی من از این شهرستان، می روم یک شهرستان دیگر، خودش زمانبر است. تا بخواهیم در آنجا مستقر بشویم با آنهمه زحمت کلی زمان می برد. بعد هنرپیشه هایی مثل نصیریان و شیراندامی و مرحوم بهجت محمدی و بازیگران خوب و درجه یک، که این قصه را دوست داشتند و عاشق قصه بودند، پای این کار آمدند، کار به جایی رسید که در یک جلسه ای آمدند و گفتند، آقا دیگر پولمان نمی رسد، زودتر این کار را تمام کنید و سر وته آن را هم بیاورید! نصیریان، بهجت محمدی و شیراندامی گفتند آقا ما دیگر یک قران پول نمی خواهیم. ما اصلا دستمزد از شما نمی گیریم فقط بگذارید بلوچی کارش را تمام کند. بلوچی دارد با عشق کارش را انجام می دهد. فکر کن! یعنی باید این اتفاق بیفتد؟! در صورتی که من در همان زمانی که داشتم، این سریال را کار کردم، یعنی مثلا قرار بوده من شش ماهه این کار را انجام دهم، تازه کمتر از شش ماه تمامش کردم، ولی با این وجود می آمدند و می گفتند خب بیا و سه ماهه تمام کن! چهار ماهه تمام کن! کسی نبود به مدیران محترم وقت بگوید این اثر کار تاریخی است! خمره رنگرزی که نیست ! امیدوارم با این استعدادها، هوش ، اندیشه و فراستی که در نسل امروزی وجود دارد، حداقل نسل بعد از ما حمایت شود،روزگار خیلی حقیر شده اما ما در عصر آدم های بزرگی زندگی می کنیم.
*متأسفانه زمینه رقابت با حریم سلطان به دلیل مسائل مالی فراهم نمی شود. تا چند سال پیش فکر رقابت با هالیوود بودیم اما کارمان به جایی رسیده که الان باید با تولیدات کانال دی ترکیه رقابت کنیم.
ببین به همین دلیل است که ما عاشق هنر شدیم، چون این راه راهی است که مرارت دارد، زجر دارد، امکان ندارد یک شبه بتوانیم پیشرفت کنیم، اصلا امکان ندارد. باید پله پله، این مسیر را طی کنیم و هر پله، زجر روحی و جسمی و بی پولی دارد. می دانی من چقدر سریال مجانی برای تلویزیون کار کرده ام؟! در دهه شصت می گفتند الان پول نداریم و بعد هم که پولدار می شدند، اصلا جواب سلام من را هم نمی دادند! در آن دوران می گفتند که نظام پول ندارد، همان اوایل انقلاب و زمان جنگ بود. من هم تردید نمی کردم، کار می کردم. بچه هایی با من کار می کردند که واقعا دستمزد آنچنانی نمی گرفتند، یعنی من پولی نداشتم که به آنها بدهم. هر امکاناتی که داشتیم را بین همه تقسیم می کردیم، بخاطر من می آمدند و می گفتند عیبی ندارد بلوچی، برویم کار کنیم. بعد که تلویزیون، پولدار شد، پول ریختند در تلویزیون و سریال های آنچنانی ساخته شد، همان مدیران، دیگر جواب سلام ما را هم نمی دادند (خنده). به جای اینکه بگویند : خب این آدم اینطور برای ما کار کرده، حالا بهتر است خبرش کنیم و یک کار درست و حسابی هم به او بدهیم. من مغازه ساعتچی را که کار کردم، اولین سریال مناسبتی ماه رمضانی بود. یعنی مدیران محترم با مغازه ساعتچی، فهمیدند که عجب!!! در ماه رمضان هم می توانند بیننده تلویزیونی داشته باشند!
*چه سالی بود؟
فکر می کنم سال 65 بود یا شاید 64. سریالی بود به نام مغازه آقای ساعتچی که همه را در استودیو هم گرفتم، باز همان موقع، پول آنچنانی نداشتند که بخواهم به عوامل بدهم. برای همین، از بچه هایی در کار استفاده کردم که بیشتر همراه بودند ولی همین سریال گرفت و مخاطبانی برای خودش پیدا کرد. شما فکر کن در کاشان، علی نصیریان، جلوی دوربین من بود، بچه ها بهدنبال شخصیت مثلا آقای فلانی بودند که در مغازه آقای ساعتچی بازی می کرد.
*در این سالها آدم بی هیاهویی بودید.
اصلا این چیزها برای من مهم نبود، من برای مردم کار می کردم.
*آدمهای نجیب تر در چرخه فرهنگ ما، همیشه چوب می خورند؟ چرا؟
خودت جوابش را بهتر از من می دانی، دیگر من چه بگویم؟ خیلی از مسائل است که اصلا نباید مطرح شود. اصلا برای من نوعی مهم هم نیست. بهرحال این همه مسائل و مصائب در دنیا وجود دارد و خیلی ها هم به قول شما، چوبش را خورده اند، بدجوری هم خورده اندیا کمتر خورده اند، برخی هم فقط تلنگر خورده اند. من معتقدم هرچه که هست، باشد فقط بی عدالتی نباشد. همین!
*ریشه این بی عدالتی در عرصه فرهنگ و هنرکجاست، احتمالا اگر بخواهیم نوک پیکان انتقادات را به سمت یک گروه مشخص بگیریم، به سمت کدام گروه باید بگیریم؟ مدیران؟ هنرمندان؟ آدم های خاص؟
سمت یک سری مافیا که متأسفانه دیدنی نیستند ولی حضورشان را کاملا ملموس است.
*از آوینی صحبتی به میان آمد، اولین بار کجا با ایشان برخورد داشتید؟ چون او هم به یک خروجی خوب فرهنگی، فکر می کرد، مثل خود شما. آیا این مافیایی که از آن صحبت کردید، در آن زمانها هم وجود داشت؟
من آقای آوینی را به دلیل کارهایی که می کرد دوستش داشتم، اصلا عاشق صدایش بودم، یعنی حالا جدای از شخصیت خاص ایشان، آن صدای آسمانی و نریشن هایی که می خواند، که البته خودش هم می نوشت، اصلا به آدم آرامش میداد، آدم آرامش پیدا میکرد و دلیل زنده بودن و زندگی را میفهمید. در بحث ها و صحبتهایی که میکرد و آرامش خاصی که در صحبت هایش داشت او را از سایرین متمایز می کرد. آقای مجید مجیدی وقتی فیلمنامه را خواند، با آوینی صحبت کرده بود که او هم خوانده بود و خیلی خوشش آمده بود. ایشان من را خبر کرد و من رفتم حوزه و برای اولین باردر اتاقش، با هم ملاقات کردیم. یک آدم بی ریا و درستی بود. نشستیم و در مورد کار و مسائل اینچنینی، صحبت کردیم. گفت من شده ام مدیر قسمت تلویزیونی حوزه هنری. تو بیا و این فیلمنامه را تبدیل کن به هفت قسمت سریال. من گفتم: نه. حتما می خواهم که فیلم سینمایی باشد. گفت: اشکالی ندارد ، دوربین 35 به تو می دهم این را بساز، 7 قسمتش هم بکن چون شنیده ام که خیلی در مورد کارهایی که کرده ای، تحقیق انجام داده ای. بعد یک فیلم سینمایی از آن بکش بیرون. من هم گفتم : باشد. نظر خوبی بود.
*بعد چه اتفاقی افتاد؟
نشد دیگر!
*من خیلی کنجکاو هستم ، ریشه این نشدن ها را تعریف پیدا کنم.
همان موقع من یادم است، وقتی می خواستیم بسازیم، آوینی به من گفت: گفتند که حتما وزارت امور خارجه باید تصویب کند! فرستاده شد برای وزارت امور خارجه. چند سال طول کشید و وزارت امور خارجه جوابی نداد. هنوز که هنوز است، جوابی نداده است که می توانیم این فیلم را بسازیم یا نه ! همین است دیگر! خیلی از مواقع به من می گویند که این صهیونیست ها، همه جا دست دارند و ما خودمان هم متوجه نیستیم. تو با این فیلمنامه ای که نوشتی، همین صهیونیست ها باعث شدند تو کار نکنی. (خنده!)
*آیا نوشتن فیلمنامه ای در مورد احمد قصیر باعث شد، فعالیت سینمایی شما ادامه پیدا نکند؟
نه، ما رفتیم و زحمت کشیدیم و خواستیم کار کنیم و نشد، مهم نیست. اما بهرحال یک مواقعی تلنگرهایی به آدم می خورد که دلگیر می شود! بهرحال الان داریم با چنگ و دندان، کار می کنیم. گاهی پیش می آید که یکسال، کار هست و بعد، دو سال، کار نیست.
*تا به حال برایتان پیش آمده که کار نباشد و خیلی به شما سخت بگذرد؟
خیلی.
*الان مد شده برخی تا کمی با فشار مالی مواجه می شوند، به مدیران فشار می آورند، با چند رسانه مصاحبه می کنند تا رانت دلخواه را دریافت کنند. گاهی کلید دار خانه سینما می شوند و گاهی پلمپ دولتی را می شکنندو البته کلی ادا در می آورند تا به قول گفتنی شیتیل را بگیرند.
من هرگز این کارها را نکرده ام. شکر خدا، الحمدالله، هر سریالی که من ساخته ام پربیننده بوده است. یعنی خود مردم این حرف را می زدند، طبق آماری که خود تلویزیون ارائه کرده است. پربیننده بوده است چون برای مردم کار کرده ام. چون مردم را می شناسم. مردم ایران، انسانهای شریف، با شرافت و صبوری هستند، هنرمند شرافتمند را می پسندند. مردم ایران آدمهای عجیب و غریبی هستند، لبریز ازخوبی، مهربانی، پُر. وقتی یک کاری می کنم اصلا مهم نیست که مطبوعات در موردش بنویسند یا ننویسند، تلویزیون در مورد آن صحبت بکنند یا نکند، جایزه بدهند یاندهند. اصلا مهم نیست. همین که وقتی می روی بیرون نان بخری ،یا ماست بخری، چهارنفر از همین مردم، به تو خسته نباشید می گویند، یا از کارت تعریف می کنند، کافیست. دیگر چه می خواهم؟ خدا را شکر. کار درست را انجام داده ام.
*شما تا قبل از بازنشستگی سالها کارمندتلویزیون بودید، در واقع کارمند رسمی. اما بیشتر از آنچه به نیروهای فعال داخل سازمان اهمیت بدهند اصالت با پیمانکار خصوصی بوده.
حتما اینطور صلاح بوده. (خنده)
*باز هم روی جوابهایتان یک روتوش می گذارید و من قانع نمی شوم.
عیبی ندارد. هرکسی، هرکاری بکند با تأثیرات آن کار، درگیر است. من اگر کار خوبی انجام دهم وجدانم راحت است و شبها راحت می خوابم. اما اگر کار درست انجام ندهم، این وجدان من است که نمی گذارد خوب بخوابم. وجدان تنها محکمه ای است که نیازی به قاضی ندارد، واقعا درست است. این است که آدمها را باید به وجدان خودشان سپرد. برای همین می گویم که مهم نیست. البته شاید از نظر آنها درست بوده است و تشخیص آنها این بوده و من به تشخیص آنها احترام می گذارم. ادامه دارد..
گفت و گو از علیرضا پورصباغ