تمام دنيا جمع شده‌اند؛ جبهه استكبار، كفار، صهيونيست‌ها، مدعيان اسلام امريكايي، وهابيون آدمكش، همه و همه صف واحدي تشكيل داده‌اند و هدفشان شكست اسلام حقيقي و عاشورايي و شكست نهضت زمينه‌سازان ظهور است.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - خط مقدم نبرد بين حق (جبهه مقاومت) و باطل در شام است. اما مبارزان و مدافعان حرم نيك مي‌دانند كه اين خاكريز نبايد فرو بريزد. يكي از اين مدافعان حرم، شهيد ناصر مسلم سواري است. كارگر ساده‌اي كه مظلومانه به شهادت رسيد و در گمنامي به خاك سپرده شد. در دومين سالگرد شهادتش با فرحه شريفي همسر شهيد همكلام شديم و ايشان از مظلوميت و شهادت همراه و همسفر زندگي‌اش مي‌گويد.
 

چه معيارهايي باعث آشنايي و ازدواج شما با همسرتان شد؟

آشنايي ما از طريق همسرخواهرم بود. ايشان همراه با دامادمان در يك شركت كار مي‌كرد و كارگر بود. به دامادمان گفته بود براي ازدواج به دنبال دختري مومن است. او هم به من گفت كه ناصر پسر بسيار خوبي است، مرد بزرگي است. اهل زندگي و رزق حلال است. در نهايت قرار ملاقاتي با هم گذاشتيم. همديگر را ديديم و با هم صحبت كرديم. ناصر ساده بود و مهربان، همان ديدار اول، كافي بود تا من ازدواج با او را براي خود افتخاري بدانم. هر چه خانواده مخالفت كردند من نپذيرفتم.

مخالفت خانواده براي چه بود؟

من مدير آموزشگاه پيش دبستاني بودم و ناصر تحصيلات بالايي نداشت و فقط يك كارگر بود. خانواده ناصر چهار برادر و چهار خواهر بودند. ما كمي از لحاظ خانوادگي با هم تفاوت داشتيم اما من عاشق او شده بودم. ايمان، اخلاق و همت والايش در كسب نان حلال من را شيفته او كرده بود. وقتي من با ناصر آشنا شدم، ايشان يك نيروي داوطلب بسيجي بود. هر دو 21 سال داشتيم و با ازدواج با هم، زندگي سختي را آغاز كرديم. 13 بهمن ماه 1381 بود كه اولين‌هاي خانه و خانواده را به تنهايي آماده كرديم و همه چيز از صفر شروع شد. مدتي بعد از ازدواج ناصر بيكار شد و من هم اولين فرزند‌مان عليرضا را باردار بودم. مي‌دانستم زندگي با او برايم سخت خواهد بود اما همه مسائل را از همان ابتدا قبول كردم. صحبت‌هاي روز اولش هميشه در گوشم طنين انداز مي‌شود. تنها خواسته ناصرم از من، حفظ حجاب، نماز و ايماني بود كه در بودن‌ها و نبودن‌هايش بايد رعايت مي‌كردم و به آن پايبند ‌بودم. به جرات مي‌توانم بگويم اگر آن زمان من ايمانم 50درصد بود با ديدار و همراهي با ناصر به بالاترين حد خود رسيد و با ناصر بود كه از خواب غفلت بيدار شدم. ما 11 سال در كنار هم در نهايت عشق، دلدادگي و سادگي يك زندگي بسيار موفق داشتيم. در سخت‌ترين شرايط حضورش، حرف‌هايش به من دلگرمي مي‌داد.

از خانواده همسرتان كسي هم در دوران دفاع مقدس حضور داشت؟

بله ، پدرش از مردان مبارز زمان جنگ بود و بازنشسته سپاه است. كاظم و غانم از عموهاي ناصر هستند كه بعد از تحمل سال‌ها درد و رنج و جراحت ناشي از اثرات شيميايي به كاروان شهدا پيوستند. ناصر هم همواره از چرايي نبودن‌هايش در دوران دفاع مقدس مي‌گفت و حسرت آن روزها را مي‌خورد. مي‌گفت اگر جنگ شود اولين نفري خواهد بود كه خود را به صفوف مقدم نبرد مي‌رساند. مي‌گفت مي‌خواهم از اسلام دفاع كنم. ناصر با چنين تفكري رشد پيدا كرده و بزرگ شده بود. در نهايت هم به خواسته و هدفش رسيد.

چند فرزند از شهيد به يادگار داريد؟

عليرضا متولد 26ارديبهشت 1383 است. بيتا و همتادو قلو‌هاي شهيد هستند كه در 28 آبان ماه 1386به دنيا آمدند و فرزند آخرمان بنيامين است كه ناصر وابستگي و علاقه عجيبي به او داشت در 17 اسفند ماه 1390 خود را به جمع خانواده‌مان رساند. ناصر در تربيت بچه‌ها و نگهداري از آنها خيلي به من كمك مي‌كرد. اجازه نمي‌داد تا اذيت شوم. تا قبل از رفتنش همواره كنارم بود و كمك حالم.

شهيد چه زماني به افتخار دفاع از حرمين مشرف شد؟

كمي قبل از رفتنش براي دفاع از حرمين شريفين، حال و هواي ناصرم فرق كرده بود. تماس‌هاي گاه و بيگاهش من را كمي نگران كرده بود. اما به همسفرم اعتماد داشتم. راستش آن زمان زياد از درگيري‌هاي سوريه و عراق نمي‌دانستم. اما ناصر همواره پيگير بود و در تلاطم. 7مهر ماه 1392 به قصد عزيمت به مشهد و زيارت امام رضا (ع)‌از ما خواست كه همراهش باشيم اما مدرسه عليرضا شروع شده بود و مجبور شد خودش به تنهايي برود. ناصر از ما خداحافظي كرد و رفت.

شما از رفتنش به سوريه اطلاعي نداشتيد؟ زمان رفتن حرفي نزد؟

نه، آن روز حرفي نزد. همه كارهايش را كرد. اصلاً فكر نمي‌كردم كه آن روز و آن خدا‌حافظي آخرين خداحافظي‌مان باشد. بچه‌ها همگي خواب بودند، آنها را بوسيد و بعد رو به من كرد و گفت: مادر علي ما 10 سالي را در كنار هم بوديم، مي‌خواهم اگر خوبي يا بدي ديدي از من بگذري و حلال كني. به او گفتم چرا اينگونه صحبت مي‌كني؟! گفت من كه نمي‌دانم بيرون از اين خانه چه اتفاقي ممكن است براي من بيفتد. مي‌خواهم از من راضي باشي. مي‌خواهم بروم و شايد ديگر برنگردم.


بعد از رفتنش چند باري با هم در تماس بوديم. تا اينكه ديگر همراهش خاموش شد ومن 15 روز از ناصرم بي‌خبر ماندم. نمي‌دانستم چه كنم. بعد از 15 روز تلفنم زنگ زد و صدايي كه از فاصله خيلي دور مي‌آمد من را مادر علي خطاب كرد و ابتدا صدا را نشناختم. آن صدا گفت: منم همسرت ناصر، آنقدر غريبه شدم كه من را نمي‌شناسي؟! با گريه گفتم ناصر تو هستي؟ گفت بله. من سوريه هستم و از حرم زينب (س)‌ دفاع مي‌كنم. مي‌خواست صداي بچه‌ها را بشنود. بنيامين كه تازه به حرف آمده بود گفت بابا، بابا بعد تماس قطع شد.

بعد از اينكه متوجه شديد به سوريه رفته است، اعتراضي نكرديد؟

شب دوم بود ساعت 12 شب تماس گرفت. من براي اينكه ناصر را برگردانم، گفتم ناصر بنيامين مريض شده، خواهش مي‌كنم برگرد. گفت مادر علي! در اين وضعيت خودت قاضي باش و قضاوت كن. گفت فرزند تو عزيز‌تر است يا زينب كبري (س)‌. ايشان را از كربلا تا شام با تازيانه كشاندند. خودت قضاوت كن. من شرمنده و خجالت‌زده شدم. حرفي براي گفتن نداشتم. گويي آرامش خاصي گرفته باشم تمام بي‌تابي‌هاي زنانه و دلتنگي‌هايم تمام شد و لذتي خاص در دلم احساس كردم. همه چيز را فراموش كردم وگفتم ناصر خوش به سعادتت ما را دعا كن.

چگونه از شهادتش مطلع شديد؟

مدتي بعد، كسي تماس گرفت و به بهانه آوردن امانتي ناصر از سوريه آدرس خانه را پرسيد. به او گفتم برادر! ناصر شهيد شده است. گفت نه، خانم صلوات بفرست. فرداي آن روز از سر و صداي خيابان و دويدن‌هاي عليرضا متوجه شدم كه خبر شهادت ناصر را آورده‌اند. عليرضا گفت مادر همه از بابا حرف مي‌زنند. بنيامين را در آغوش گرفتم و به خيابان دويدم. آمده بودند تا خبر شهادت ناصرم را بدهند. ناصر 20 آبان ماه 1392 مصادف با عاشوراي حسيني در سوريه به شهادت رسيد و پيكرش 2آذرماه به دست ما رسيد و در 5 آذر ماه 1392 تشييع و خاكسپاري شد. همه فرماندهان و همرزمان ناصر از شجاعت و دلاوري او حرف مي‌زدند. از حماسه سرايي‌اش در منطقه. اما اينجا ناصر در گمنامي تمام به خاك سپرده شد.

فقدان چنين مردي در زندگي‌تان خلل وارد نكرد؟ تربيت و رسيدگي به بچه‌ها برايتان دشوار نيست؟

ابتدا خيلي ناراحت بودم و نبودن‌هايش برايم با چهار فرزند دشوار بود. به ناصر گله كردم كه ما را تنها رها كرده‌اي و رفته‌اي. اما ناصر به خوابم آمد و گفت مادر علي! ناراحت نباش. من تو را دست كسي سپردم كه خودش همه جوره هوايت را دارد. او نگاهت مي‌كند و همين براي تو كافي است. پرسيدم من را به كه سپرده‌اي؟! گفت به خانم حضرت زينب (س)‌. اما امروز كه با شما صحبت مي‌كنم و دو سالي از نبودن‌هايش مي‌گذرد، ‌افتخار مي‌كنم كه لياقت همسر شهيد شدن آن هم همسر شهيدمدافع حرم شدن را پيدا كردم. به خود مي‌بالم كه از فرزندان و دردانه‌هاي شهيد مدافع حرم نگهداري مي‌كنم و لياقت پيدا كردم تا امانتدار شهيد باشم. گاهي هر چهار‌تايي شان گريه مي‌كنند و بهانه مي‌گيرند اما همه اينها و همه اذيت‌هايي كه در مسير تربيت آنها تحمل مي‌كنم برايم حكم جهاد را دارد و لذتبخش است. من هنگام آرام كردن بچه‌ها و در لالايي شبانه‌شان، داستان كربلا روايت مي‌كنم و در مراسم تشييع شهدا همراه با چهار فرزندم شركت مي‌كنم. من مي‌دانم كه ناصر هم در كنار ما زندگي مي‌كند. او از من و خانواده‌اش محافظت مي‌كند و من وجودش را در زندگي‌ام حس مي‌كنم. خوب به ياد دارم آن شبي را كه بيتا تب كرده بود و نيمه‌هاي شب از خواب پريد، ديدم آرام شده و حالش خوب است. گفت مامان بابا آمد و يك ليوان آب به من داد و گفت بخور تا خوب شوي. من آن زمان شايد 50درصد ناصر را حس مي‌كردم و مي‌ديدم اما امروز و بعد از شهادتش صد‌درصد او را در كنار خود مي‌بينم و اين بودن‌هايش به من صبر مي‌دهد.

بسياري از حضور نيروهاي ايراني در دفاع از اسلام و اهل بيت در آن سوي مرزها با طعنه و كنايه سخن مي‌گويند، نظر شما در اينباره چيست؟

آن زمان كه امام حسين (ع)‌در واقعه كربلا ندا سر داد: هل من ناصر ينصرني و كمك خواست، ما نبوديم. اما امروز ما هستيم. من نداي امام حسين (ع)‌را نداي ابوالفضل عباس (ع)‌را براي ياري خواهرشان شنيدم. اينكه ما فقط نظاره‌گر باشيم، اين صحيح نيست، اينكه فقط ادعا داشته باشيم و طعنه‌هايمان دل مبارزان و خانواده شهدا را بلرزاند كافي نيست، پس چه فرقي با يزيدي‌هاي زمان و داعشي‌ها داريم. شايد كمي باورش براي شما سخت باشد اما امروز عليرضاي من كه 11 سال بيشتر ندارد هم هواي دفاع از حرم به سر دارد. از من مي‌خواهد تا اذن رفتن بدهم. من هم مي‌گويم من راضي ام به محض اينكه اجازه و امكان رفتنت فراهم شود، خودم توشه سفرت را مي‌بندم و روانه‌ات مي‌كنم. طعنه نااهلان و نابخردان كه هميشگي است. در همه دوران‌ها و اعصار شنيده و ديده شده كه عده‌اي مخالفت مي‌كنند. حق هم دارند، چه انتظاري از آنها مي‌شود داشت. آنها كه نمي‌فهمند شهادت يعني چه، آنها كه نمي‌دانند دفاع از حرم عقيله بني‌هاشم يعني چه... اما ديدار با رهبري دل‌هايمان را آرام كرد و همه زندگي‌مان را بيمه ساخت.

از ديدارتان با رهبر كه همه زندگي‌تان را بيمه آن مي‌دانيد برايمان بگوييد.

بله، سعادت ديدار آقا را پيدا كرديم. بزرگ‌ترين افتخاري كه نصيب من و بچه‌ها شد. خيلي اين ديدار به من روحيه داد. با ديدن آقا آرامش خاصي پيدا كردم. اين ديدار بهترين لحظات زندگي من بود. با جمعي از خانواده‌ها رفتيم. رهبري فرمودند: «ما از خدا مي‌خواهيم كه به شما صبر بدهد و راه شهدا را ادامه دهيم. اين بزرگترين افتخار است كه خدا نصيب شما كرده است. من واقعاً از شما همسران شهدا سپاسگزارم.»

وقتي رهبر اين جمله را فرمودند، ديگر نمي‌دانستيم چه بايد مي‌گفتيم. او با آن همه عظمت و بزرگي از ما قدر‌داني كرد. آقا بچه‌هاي شهيد را چون پدري نوازش كردند. بنيامين به ناگاه به سمت ايشان دويد و به آغوش پدرانه رهبر پناه برد.

و در پايان اگر سخني داريد بفرماييد.

هيچ وقت فكر نمي‌كردم يك كارگر ساده، آنقدر پيش خدا عزتمند و عزيز شود كه خدا انتخابش كند و شهادت را به او بدهد. اين برايم تعجب آور است و خداوند اينها را نصيب ناصر من كرد. ناصر همچون ديگران زندگي داشت و چهار فرزند كه عاشقانه آنها را دوست داشت. اما بين خدا و خودش بهترين را انتخاب كرد. دفاع از حرم‌زينب(س)‌ افتخار كمي نيست. مدافعان حرم همه همت‌شان دفاع از اسلام و قرآن بود. ناصر من ناصر و ياور امام زمان خويش شد. از همه مي‌خواهم گوش به فرمان ولايت فقيه باشند تا شرمنده شهدا نشويم. اولين خواهشي كه از همه مسلمانان به ويژه مسلمانان كشورم دارم اين است كه هرگز اجازه ندهند تا خون شهدا كمرنگ شود.

*روزنامه جوان