کد خبر 500853
تاریخ انتشار: ۵ آذر ۱۳۹۴ - ۰۱:۲۰

«جایی در شرق شیراز، به دهکده کوچکی رسیدیم که آن را در نقشه ندیده بودیم. با این حال ساکنان دهکده، این مهمانان ناخوانده غربی را که از اتوبوس پیاده می شدند، به گرمی استقبال می کردند.

به گزارش مشرق، مترجم فارسی زبان ما پس از مدتی برگشت و اعلام کرد تعدادی از مردان روستا داخل صحن مسجد با ما خواهند نشست. ما هم پس از در آوردن کفش هایمان روبه‌روی آن ها نشستیم و از چگونگی زندگی روزمره آنان و ارتزاق از این زمین های خشک پرسیدیم».

این جمله‌ها، ورودی مطلب منتشره در روزنامه سیدنی مورنینگ هرالد در تاریخ 21 نوامبر 2015 است به قلم گزارشگر آن درباره سفر به ایران و جاذبه‌هایش.

سارا هال Sara Hall، گزارشگر این روزنامه استرالیایی، در ادامه گزارش سفر خود آورده است: «آن چه که متوجه شدیم این بود که بیشتر آن ها برای کار به شهرهای اطراف می روند. سپس از 5 نفر از زنان خواسته شد که با زنان روستایی هم صحبت شوند. بچه ها نیز بعد از کنار گذاشتن خجالت به جمع زنان و مردان پیوستند. بازار گرفتن عکس هم داغ شد. همه آن ها در مقابل دوربین سعی داشتند که طبیعی جلوه کنند و از ما می خواستند که در قاب آن ها قرار بگیریم. سپس فی البداهه از یکی از پزشکان خانم همراه تیم خواستند تعدادی دارو برای درد کمر و پاهای خانم ها تجویز کند. او هم مقداری داروی گیاهی را معرفی کرد، هر چند که احتمال می داد این داروها در این منطقه قابل دسترسی نباشند؛ و بالاخره وقتی ما محل را ترک کردیم، تمامی روستا برای ما دست تکان می دادند».

او افزوده است: «من با تعدادی از دوستانم به صورت گروهی در داخل ایران با اتوبوس سفر می کنیم تا نکاتی را از امید و زندگی واقعی مردم این کشور به‌دست آوریم. ما سفر را از شیراز شروع کردیم و اولین غافل گیری، موقع صبحانه روز اول پیش آمد. تعدادی از مسافران هتل، یا بر روی دماغ هایشان باند داشتند و یا در پس سرشان. ما در مورد مشغولیات و فعالیت ایرانیان روی دماغ هایشان و هم چنین کاشت مو شنیده بودیم و امروز آن را به چشم خودمان دیدیم. در بازار، دلارهای ما به کپه ای از تومان و ریال ایرانی تبدیل شد. راهمان را به داخل کوچه های شلوغ و مسیرهای مختلف ادامه دادیم؛ جاهایی که مدام تذکر رعایت حجاب داده می شد.

همان گونه که انتظار داشتیم، بسیاری از زنان چادر مشکی به سر داشتند، طوری که فقط صورت و دست های آنان قابل رویت بود. اما شما به راحتی می توانستید مُد را در نوع نقش و نگارهای روسری های زیر آن ها و هم چنین کلاه های لبه داری که روی آن می گذاشتند (از جمله کلاه های دولس Dolce و گابانا Gabbana)، مشاهده کنید.

آن شب، شیراز مدرن را در رستوران پنچ طبقه هفت خوان مشاهده کردیم. جایی که هنر معماری معاصر را با معماری و مهندسی جدید در آمیخته است. روز بعد به پرسپولیس (تخت جمشید) رفتیم؛ جایی که از دیدن بقایای بنای 2450 ساله پادهاشان هخامنشی شگفت‌زده شدیم.

قرن هاست که آتش زدن این کاخ (در 330 سال پیش از مسیح توسط اسکندر) به‌نوعی فراموش شده است اما در سال 1971 یک بار دیگر شهرت پیدا کرد؛ زمانی که شاه ایران، جشن شاهنشاهی 2500 ساله را در آن برگزار کرد. غذاها از ماکسیم Maxim پاریس آورده شد. پادشاهان و روسای کشورهای زیادی در این مراسم شرکت داشتند. این امر باعث خشم ایرانیان و سرعت گرفتن انقلاب شد و پس از تمام شدن پارتی (جشن مذکور) دوباره این محل فراموش شد».

این گردشگر استرالیایی در ادامه سفرنامه خود نوشته است: «ما در شبی که در کاروانسرای 400 ساله زین الدین در مسیر کرمان حضور یافتیم، با بخش دیگری از تاریخ ایران آشنا شدیم. بخشی از کاروانسرا بازسازی شده بود و در آن اتاق خواب با با پرده ها و فرش تزیین شده بود و رختخواب نیز در آن وجود داشت. در اینجا فرصت خوبی برای دیدن ستاره ها بود اما پیاده روی در کویر را به جای مطالعه در ستاره ها ترجیح دادیم.

مهم ترین بخش سفر ما صحبت های فارس زبان ما (راهنما) با مردم است که حاصل آن داستان هایی است که در هیچ یک از کتب توریستی یافت نمی شود. وقتی به اصفهان رسیدیم، خستگی راه طولانی، آن هم با اتوبوس خود نمایی می کرد اما این شهر یعنی سومین شهر بزرگ ایران و زیبایی هایش تمامی خستگی راه را از تن به در کرد.

از شانس ما آب زاینده رود که معمولاً بر سر اختلاف موجود گاه به یزد سرازیر می شود، جاری بود. مردم در کنار آب و زیر تاق های پل های این رودخانه دور هم نشسته بودند یا پیاده روی می کردند. 5 پل از 11 پل موجود بیش از صد سال قدمت دارند و در شب به صورت هنرمندانه ای نورپردازی شده اند که رقص نور در آب کاملاً قابل رویت است.

مانند دیگر توریست ها به میدانی که در قلب شهر و متعلق به قرن هفدهم بود رفتیم. این میدان به عنوان مرکز میراث بین المللی فرهنگی، بعد از میدان تیان من چین، بزرگترین میدان است و فقط از نظر سایز می توان این مقایسه را انجام داد؛ وگرنه عظمت آن با هیچ بخش دیگر میدان چین قابل مقایسه نیست. این میدان تحت تاثیر مسجد جامع است که در طول 900 سال تخریب و یا تجدید بنا گردیده است. در حالی که ما در در ورودی مسجد در حال کشتی گرفتن (کلنجار رفتن) با چادرهایمان بودیم که بر اثر وزش شدید باد در حال افتادن بودند، نمازگزاران زیادی برای نماز می آمدند. در قبرستانی در اصفهان، سنگ قبرهای کشته شدگان جنگ ایران و عراق خودنمایی می کند. تعداد زیادی از ایرانیان در این جنگ کشته شدند. عکس ها و تاریخ های ثبت شده روی سنگ قبرها، حکایت از آن دارند که بسیاری از کشته شدگان جوان بوده اند. یکی از مردانی که به طور معمول برای زیارت قبر فرزند 18 ساله اش به آن جا می آید، گفت: وقتی که پسرم برای مرخصی به خانه آمد، از او خواستم که من به جایش بروم اما او نپذیرفت و بعد از چندی هم شهید شد».

سارا هال در پایان متن خود نوشته است: «سفر ما با رسیدن به تهران خاتمه یافت؛ جایی که سفارت سابق آمریکا در ایران قرار دارد. یکی دیگر از مکان های توریستی، کاخ شاه در نیاوران است که در دامنه البرز و در سال 1960 ساخته شده است. این محل یکی از دیدنی ترین محل هایی بود که دیدیم. (نویسنده به شرح کامل داخل عمارت پرداخته است). ما همچنین از پل طبیعت که دو سال از ساخت آن می گذرد و دو پارک را به هم متصل می سازد، دیدن کردیم. (در این بخش نیز به شرح وضعیت پل و اطراف آن پرداخته است)

اما بزرگترین سورپرایز ما وقتی بود که از یک روزنامه کشوری که بعد از انقلاب ملی شده بود، بازدید کردیم. رئیس این روزنامه که امام (معمم) و همراه امام خمینی در سال 1987 در پاریس بود، فردی خوش‌مشرب و مهمان نواز بود و بعد از یک مصاحبه طولانی با ما به اصرار وی نهار را در همان جا ماندیم. وی بسیار متواضعانه، اطراف میز مهمانان حاضر شد و به آن ها غذا تعارف می کرد. دانشجویان نیز برخورد دوستانه ای داشتند. (احتمالا روزنامه اطلاعات به مدیرمسؤولی سیدمحمود دعایی)

وقتی که ما در یک روز آفتابی در پارک تهران در حال قدم زدن بودیم، آن ها در مورد شانس و این که خود، چقدر در تعیین یا تغییر آن نقش داریم، صحبت می کردند. آن ها هم عاشق اینترنت بودند و دلخور از فیلتر بودن برخی سایت ها. آن ها مایل نبودند که دوره سربازی را بگذرانند و هر کدام برای خود دلیلی می آورد. یکی می گفت که نان‌آور خانواده اش است، دیگری فرزند طلاق بود و چون پدر نبود، باید از خانواده اش نگهداری می کرد. سومی می گفت که خیلی چاق است و چهارمی می گفت به علت تعرق کف دست نمی تواند تفنگ دست بگیرد.

سفر ما، دست آخر به کنسرت ختم شد! یکی از آنان یک آهنگ رپ خواند و مترجم ما خلاصه آن را برای ما معنی کرد. وقتی ما خداحافظی می کردیم، آن ها خوشحال بودند، ما هم همینطور. در این حالت می شود گفت شانس هم با آنها بود، هم با ما».

منبع: ایسنا