کد خبر 504452
تاریخ انتشار: ۱۵ آذر ۱۳۹۴ - ۰۷:۰۰

نیروهای تدارکات و پشتیبانی در دوران هشت سال دفاع مقدس به «سنگر سازان بی‌سنگر» شهرت داشتند که پیش از همه رزمندگان در موقعیت‌های حساس حضور می‌یافتند و بدون اینکه سنگری داشته باشند نیازهای اولیه جنگ را برای رزمندگان تأمین می‌کردند.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، جلال امیدی از جمله شهدای سنگرساز بی‌سنگر است که پدرش با حقوق روزانه سه تومان در کارخانه تولید جوجه کار می‌کرد. جلال که به مدرسه رفت، پنج‌زار از این سه تومان سهم او بود. وقتی خواستند او را در مدرسه‌ای در همدان ثبت‌نام کنند، معلمان گفته بودند بچه‌های روستا را نمی‌پذیرند، اما وقتی نمره‌های کارنامه و انضباطش را دیدند با کمال میل پذیرفتند.

تهدیدی که جلال از سوی برادرش شد

برای کنکور هم با پشتکار، درست و حسابی درس خواند تا قبول شد. اما جنگ شروع شده بود. جلال به پدرش گفت که دیگر میل به درس خواندن ندارد و می‌خواهد مانند برادرانش در سپاه مشغول شود. برادرش رضا گفته بود: «اگر وارد سپاه شوی و از زیر بار انجام وظیفه فرار کنی، اولین گلوله را خودم در سینه‌ات خالی می‌کنم.» جلال با کمال میل پذیرفت و وارد سپاه شد. دو ماه زیر دست برادرش که فرمانده گردان بود در پادگان شهید محمد منتظری کرمانشاه آموزش نظامی دید و بعد از دو ماه به شهرستان پاوه اعزام شد.

آنجا یک سال دیده‌بان سپاه بود و بعد وارد تیپ نبی‌اکرم (ص) شد. سپس به لشکر انصارالحسین (ع) همدان پیوست و مسئول محور تدارکات لشکر انصارالحسین(ع) شد. بعد از تصادفی که کرد، 20 روز به او استراحت دادند تا به منزلش در همدان برود اما پنج روز که گذشت طاقت نیاورد و خواست به جبهه برگردد. به او گفتند:«تو مجروحی و نمی‌توانی بجنگی. برای چه می‌خوهی بروی؟!» جواب داده بود:‌«هشت روز دیگر برمی‌گردم.» هشت روز گذشت و روز هشتم خبر شهادتش را پس از پنج سال حضور در جبهه آوردند. شهیدعلی چیت‌سازیان فرمانده اطلاعات و عملیات لشکر انصارالحسین(ع) وقتی که آمد و خبر را آورد خیلی گریه می‌کرد و می‌گفت: «ما 20 نفر بودیم، فقط جلال شهید شد.»

شهید جلال امیدی درباره وصفش از جبهه گفته است:«خردادماه بود. امتحان‌هایم را تمام کرده بودم. برای یک لحظه، شور و شوق آن رزمنده‌ای که در جبهه است به ذهنم خطور کرد. ایمان و همین شور و شوق باعث شد که من هم به سمت جبهه‌ها روانه شوم. این موضوع را اول با خانواده‌ام در میان گذاشتم و آن‌ها با رفتن من موافقت کردند. بالاخره پس از چند روز رفت و آمد به بسیج و تکمیل پرونده، آماده رفتن شدم و با والدینم خداحافظی کردم.

در محل تجمع، کسانی که برای رفتن به جبهه ثبت نام کرده بودند همه خوشحال بودند. آنقدر که حد و حساب نداشت.بالاخره اتوبوس حرکت کرد و رسید به اسلام‌آباد غرب و ما را در پادگان «الله اکبر» مسلح کردند. پس از آن ما را به پادگان سر پل ذهاب بردند بعد از یکی دو شب ماندن، ما را به خط مقدم بردند. آنجا دیگر رزمندگان از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدند. بعد از چند شب ماندن در سنگرها، یک شب با گشتی‌های عراقی در افتادیم و بعد از چند دقیقه درگیری آن‌ها را نابود کردیم. آن شب در حین درگیری‌ها، یک خمپاره داخل سنگر ما افتاد و عمل نکرد. این دست لایزال الهی بود که خمپاره عمل نکرد و ما 20 نفر زنده ماندیم.»

تصادف با خودرو پدر

همچنین پدر شهید نیز روایت می‌کند:«روزی جلال نزد من آمد و اصرار زیادی داشت خودرو را دوسه‌ روزی از من امانت بگیرد. من به او گفتم: خودرو را نمی‌دهم، اما هر چقدر پول بخواهی می‌دهم. برای چه می‌خواهی؟ گفت: کار دارم. خلاصه هر کار کردم نگفت چه کاری. خودرو را به او دادم و اتفاقا تصادف شدیدی کرد که در پایش پلاتین گذاشتند. بعدها متوجه شدم که خودرو را برای مأموریتی در تیپ نبی اکرم (ص) می‌خواست.»

نحوه شهادت

علی امیدی از همرزم جلال می‌گوید:جلال در روز شهادتش داشت از بالای کوهی که برای تدارکات رفته بود، برمی‌گشت. جایی که تا آن لحظه حتی یک گلوله هم به آن جا اصابت نکرده بود. برادر بزرگ ایشان و همراهانش با یک آمبولانس به آن مکان می‌رفتند و جلوتر نیز فرمانده‌شان در راه شهید جلال را دیده بود و از او خواسته بود که برگردد و کارهای انجام شده را برای‌شان توضیح دهد. وقتی برگشت، در حالی که برادر بزرگش هنوز به آن‌ها نرسیده بود، همه اطراف او حلقه زدند و شهید جلال مشغول توضیح دادن بود که ناگهان گرد و خاکی بلند شد و ترکشی به شاهرگ ایشان اصابت کرد و به شهادت رسید.

وصیت‌نامه

در بخشی از وصیت نامه جلال آمده است:

«ولاتحسبن‌الذین قتلو فی سبیل‌الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون.

با نام او که نامش درمان دل‌های خسته است و ذکرش شفای قلب‌های شکسته و معرفتش معراج عارفان و یادش موجب استواری مجاهدان راهش است. سلام بر امام زمان (عج). سلام بر حسین سالار شهیدان و سلام بر نایب بر حقش این اسطوره مقاومت و سلام بر تمام شهدای انقلاب و سلام بر تمام خانواده‌های معظم شهدا و سلام بر پدر و مادر عزیزم و خواهرانم و برادرانم.

هدف از نوشتن این چند خط، وصیت‌نامه نیست. بلکه چند کلمه صحبت و درد دل با پدر و مادرم و با اقوام بعد از مرگش است چون که آرزو عیب نیست. شاید هم خداوند این آرزوی ما که شهادت در راهش باشد را نصیب ما کند.

تا حال که چند سال از شروع جنگ تحمیلی می‌گذرد، خداوند شهادت را نصیب من نکرده. شاید سعادت نداشتم و یا شاید گناهان‌مان زیاد بوده یا به وجود ما نیاز بوده. بالاخره امیدوارم که خداوند به بنده حقیرش لطفی کند و در شهادت را بر روی ما بگشاید.

من از تمام اقوام و دوستان و آشنایان می‌خواهم که امام را تنها نگذارید و سلام ما را به رهبر عزیزم برسانید و بگویید که تا آخرین قطره خونم سنگر اسلام را ترک نکرده و نخواهم کرد که در تمام عاشوراها و در تمام کربلاها با حسین (ع) همراه باشم. ای دوستان و آشنایان که این دردل مرا می‌شنوید! شما را به خدا قسم می‌دهم که بروید جبهه‌ها را پر کنید. الان جنگ به مرتبه‌ای رسیده که نیاز به نبرد است. بروید تا به فرمان کوبنده امام لبیک گفته باشیم. همیشه دعاگوی امام باشید. همین دعاهاست که تا به حال جنگ را پیش برده. لااقل اگر توانایی رفتن به جبهه را ندارید، پشت جبهه را محکم نگه دارید و نگذارید این رو به صفتان به اسلام ضربه بزنند.

در آخر از همسر عزیزم سکینه خیلی معذرت می‌خواهم که نتوانستم حق همسری را خوب ادا کنم و از تو می‌خواهم از حقی که بر من داری درگذری و مرا عفو کنی چون که من شوهر خوبی برایت نبودم. ضمنا سکینه، اگر خداوند به ما فرزندی داد، آن را اگر پسر بود، حسین گونه و اگر دختر بود، زینب‌گونه پرورش بده که بعد از من دنباله‌روی راه ما باشند.»