به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، بهترین لحظات زندگی هر فرد؛ ابتدای زندگی مشترک و فرزنددار شدن است. اما شاید برای نسل امروز دوری و فراغ در اوایل زندگی کمی به دور از باور و تحمل باشد ولی در دهه 60 بودند کسانی که همچون لیلی و مجنون به یکدیگر علاقه داشتند و برای رسیدن به آرمان و حفظ کشور دوری و سختی را تحمل کردند.
ممکن است این سوال برای جوانان امروز پیش آید که مگر آن تازه داماد به همسر خود علاقه نداشت که به جبهه رفت؟ آیا پدر خانواده به آینده فرزندانش فکر کرد و به جبهه رفت؟ پاسخ این گونه سوالات را میتوانیم با شنیدن زندگینامه رزمندگان و دستنوشتههایشان پیدا کرد.
ما اسطورههای زیادی در دوران دفاع مقدس داشتیم که سبک زندگی آنها میتواند بهترین الگو نه تنها برای جوانان کشورمان بلکه دیگر کشورها هم باشد. در ادامه چند خاطره از همسران و خانواده شهدا از ابتدای زندگی مشترک را بخوانید.
داماد گم شده!
مجلس عروسیمان، ظهر روز جمعه بود. همه برای پیدا کردن داماد، این در و آن در میزدند؛ اما پیدایش نمیکردند. برادرم به شوخی میگفت: «داماد گم شده!» تا این که بالاخره هادی آمد. برادرم پرسید: «کجا بودید؟ میخواستیم غذای مهمانها را بدهیم.» او خون سرد و آرام جواب داد: «نماز جمعه رفته بودم؛ آخه نماز جمعه واجب تره است. مجلس را چند ساعت دیرتر هم میشود برگزار کرد.»
خاطره از مریم رضایی، همسر شهید هادی الحسناوی
لیلی و مجنون
قرار بود با خانوادهای وصلت کند که سرمایهی بسیاری داشتند. نامزدش دختری شایسته بود و در نظر همهی اقوام، لیلی و مجنون بودند. روزی نامزدش را به خانه آورد و وضع زندگیمان را به او نشان داد. از درهای چوبی رنگورورفته گرفته تا پنجرههایی که به جای شیشه، پلاستیک داشتند! آن وقت گفت: «تو داری با کسی ازدواج می کنی که وضع مالیاش از زمین تا آسمان با شوهر خواهرهایت متفاوت است.» یکی دو سالی طول کشید تا بالاخره آن دو موافقت خانوادهها را جلب کردند و توانستند ازدواج کنند.
هنوز دو هفته از مراسم ازدواج محمد نگذشته بود که گفت: «میخواهم به جبهه بروم.» ناراضی بودن خانواده او را از تصمیمش منصرف نساخت. از همه خداحافظی کرد؛ پدر، برادر و حتی همسرش، پدر بعدها گفت محمد در آن روز به او گفته که زنده بازنمیگردد و باید بیش از پیش، مراقب احوال همسرش باشند! در نظرم، دل کندنش از همه آسان بود؛ اما هنوز نمیدانم که چگونه از لیلیاش دل کند!
خاطرهای از خواهر شهید سید محمد سیدزاده
پنکه
محمد با عجله وارد خانه شد و پنکهای را که جزء جهیزیهام بود برداشت، تا بیرون ببرد. متعجب پرسیدم: «پنکه را کجا میبری؟» با این که خودمان وسیلهی خنککنندهی دیگری نداشتیم، گفت: «برای خانهی مادرت.» گفتم: «هوای این جا گرم است و خودمان پنکه را لازم داریم.» محمد در حالی که پنکه را از در بیرون میبرد، ادامه داد: «خانهی ما سردتر است؛ اما خانهی مادرت رو به آفتاب و گرم!»
هنوز هم مادمر از آن پنکه استفاده میکند و همیشه میگوید: «هر وقت پنکه را روشن میکنم، به یاد محمد میافتم.»
خاطرهای از معصومه سلامی، همسر شهید محمد جمعهدهقان
تلویزیون
سه الی چهار روز بعد از مجلس عروسی محمود کاوه، به منزل او رفتم. پس از کمی صحبت، گفت: «آقای فلاح! این تلویزیون فروشی است، نمیخری؟» گفتم: «برای چه میخواهی بفروشی؟» محمود در ابتدا جوابی نداد؛ اما با اصرار زیاد من گفت: «پولش را لازم دارم.»
گفتم: «تلویزیون را نفروش؛ من پول لازم را تهیه میکنم.» اما او ادامه داد: «این تلویزیون هدیه است و ما احتیاجی به آن نداریم. اگر تلویزیون را نمیخری به یک نفر دیگر میفروشم.» بعدها متوجه شدم محمود پول تلویزیون را برای صرف در بیتالمال احتیاج داشت.
خاطرهای از احمد فلاح، دوست شهید محمود کاوه
دینت را ادا کن
تازه ازدواج کرده بودیم که حرف از خاطرهها شد. قرار شد من و رجبعلی هر کدام خاطرهای از خود بگوییم. گفتم: «چند سال پیش، وقتی هنوز مدرسه میرفتم، یک کیف پیدا کردم که داخلش تعدادی خودکار، مداد و مبلغ بیست تومان پول بود؛ اما آن زمان نتوانستم صاحب کیف را پیدا کنم.»
او بلافاصله مرا سوار موتورش کرد و به همان محلهی قدیمی که چند سال پیش، کیف را پیدا کرده بودم برد. خیلی از خیابانها و کوچهها را رفتیم و از مغازهدارها پرسیدیم که شاید بتوانیم صاحب کیف را پیدا کنیم؛ اما موفق نشدیم! آخر هم رجبعلی گفت: «اگر صاحب کیف را پیدا کنیم، حداقل میتوانیم مبلغی بابت کیف و محتوایش بپردازیم، تا حق الناس به گردن شما نباشد.» در نهایت به اندازهی مبلغ کیف و محتوایش پول در صندوق صدقه انداختیم.
خاطرهای از عصمت نجفی، همسر شهید رجبعلی نجفی
زیبایی در سادگی است
با توجه به تک فرزند بودن مهدی، خیلی دوست داشتیم که مراسم ازدواجش مفصل برگزار شود و همه در آن شرکت داشته باشند؛ اما او مخالف این کار بود و میگفت: «فکر نمیکنید شب دامادی من، روی سر مردم اهواز بمب میریزند! آن وقت میخواهید مراسمی را که میتوان به زیبایی با سادگی برگزار کرد، با تجمل زشتش کنید؟» گویی در شب ازدواجش هم لحظهای از فکر جبهه و جنگ خارج نمیشد. آن قدر گفت و گفت تا بالاخره مراسم ازدواجش زیبا و ساده برگزار شد!
خاطرهای از مادر شهید مهدی قرص زر
کد خبر 504535
تاریخ انتشار: ۱۵ آذر ۱۳۹۴ - ۰۶:۴۳
مهدی قرص زر گفت: «فکر نمیکنید شب دامادی من، روی سر مردم اهواز بمب میریزند! آن وقت میخواهید مراسمی را که میتوان به زیبایی با سادگی برگزار کرد، با تجمل زشتش کنید؟» گویی در شب ازدواجش هم لحظهای از فکر جبهه و جنگ خارج نمیشد. آن قدر گفت و گفت تا بالاخره مراسم ازدواجش زیبا و ساده برگزار شد!
منبع: دفاع پرس