کنجکاو شده بود که بیشتر با این مادر و شهید آشنا شوم، شروع به پرسیدن سوالاتی کردم و او هم با مهربانی و لبخند جوابم را میداد.
* نامتان چیست؟
عصمت صباغی
* نام پسرتان چه بود؟
سرش را با افتخار بالا گرفت و گفت: شهید رضا هدایتی
* چند ساله بود که به جبهه رفت؟
در دوران دفاع مقدس ما ساکن تهران بودیم. رضا پسرم اولم بود، 13 سال داشت که حال و هوای رفتن به جبهه به سرش زد. هر روز به من و پدرش اصرار میکرد که برگه رضایت اعزامش را امضا کنیم. هر چه میگفتم "رضا جان برای تو جبهه رفتن زوده. تو باید درست را ادامه بدهی." اما گوشش به این حرفها بدهکار نبود و باز هم حرف خودش را میزد. گفتم "اگر هم رضایت بدهیم، تو را اعزام نمیکنند." گفت "شما امضا کنید من میروم". میدانستم که اجازه نمیدهند برود برگه را امضا زدم و رفت. رضا فکر همه جا را کرده بود. قبلا فتوکپی شناسنامهاش را تغییر داده بود.
چند روز بعد ساکش را جمع کرد و گفت از طرف بسیج ثبت نام کردم و به اردو میروم. بعد از رفتنش نگرانش شدم به نزد یکی از دوستانش به اسم محمود رفتم و سراغ رضا را گرفتم. گفت برای اردو به کرج رفته است. با پرس و جو پیدایش کردم با خوشحالی گفت "مامان دیدی بالاخره رفتم".
مدتی بعد از بازگشتم، او هم آمد و این بار برای گذراندن دوره آموزشی به افسریه رفت. در آن زمان از خوشحالی بر پاهایش بند نبود. خود را برای رفتن به جبهه آماده کرده بود ولی به ما چیزی نمیگفت. این بار که رفت خبری از او نداشتم، یک هفته گذشت و نگرانیهای مادرانه نمیگذاشت آرام و قرار داشته باشم باز هم به دنبالش رفتم. اعلام کردند این بار به جبهه اعزام شده است. دو روز بعد نامهای از اهواز فرستاد.
* از کجا اعزام شد؟
بسیج. در لشکر حمزه ابتدا نیروی پیاده بود و بعدها آرپیجی زن شد.
* چند سال در جبهه ماند؟ مجروحیتی هم داشت؟
6 سال در جبهه ماند. در این مدت 3 بار از ناحیه دست و پا ترکش خورد و در حلبچه هم شیمیایی شد. روزی که با پوتینهای گلی به خانه آمد را به خاطر دارم. بسیار اوضاع نامناسبی داشت. او را به همراه دیگر مجروحین به تهران آورده بودند ولی میگفت حالم خوب است. پس از حمام کردن، لباسهایش را عوض کرد و برای کمک به دوستانش راهی شد.
پس از بازگشتش برایمان تعریف کرد که دوستش مجروح و به بیمارستان مشهد منتقل شده بود. به همین دلیل سریعاً بازگشت تا خود را به او برساند.
در زمان مرخصی یا مجروح بود و یا برای گذراندن دوره هلال احمر آمده بود در غیر این صورت ترجیح میداد در جبهه بماند.
از راست به چپ: مصطفی خرسندی، علی شهبازی، حاج آقا شهبازی، شهریاری، مجتبی صبوری، شهید حاج کیانی، شهید رضا هدایتی، شهید کاشانی
* از جبهه برایتان تعریف میکرد؟
من سوال میپرسیدم ولی هر بار از پاسخ دادن تفره میرفت و میگفت همه چیز خوب است. از سختیها نمیگفت که ما نگران حالش شویم.
* خاطرهای به خاطر دارید؟
لحظه به لحظه در کنارش بودن برایم خاطره است. عکس قاب شدهاش را بر دیوار دارم و او برایم همان رضای 27 سال پیش است.
* آخرین دیدارتان چه زمانی بود؟
در اوایل مرداد 67 به مرخصی آمد. فردای آن روز برای خواندن نماز جمعه از خانه خارج شد زمانی که بازگشت گفت "من باید به جبهه برگردم". گفتم "رضا جان تو که تازه آمدی کجا میخواهی بروی؟" پاسخ داد "عملیاتی در پیش است حتی اگر یک ساعتم بود که برگشته بودم، به جبهه بازمیگشتم."
قبل از هر اعزامش وقتی سوال میکردم کی برمیگردی؟ میگفت "من در راه خدا رفتم هر وقت خدا بخواهد برمیگردم." در آخرین اعزامش، عکسی را آماده کرد و گفت "اگر شهید شدم نمیخواهم برای پیدا کردن عکس با مشکل روبرو شوید."
او میدانست که این بار شهید میشود. قبل از رفتن به من سفارش کرد که اگر شهید شدم ناراحت نشوید و گریه نکنید زیرا در راه خدا شهید شدم. به خواهرانش هم به حفظ حجاب تاکید کرد. وصیتنامه اش را هم آماده کرده بود. صبح شنبه با دوستانش راهی شد.
* در کدام عملیات به شهادت رسید؟
5 مرداد 67 در عملیات مرصاد به شهادت رسید و پیکرش در 13 مرداد 67 بازگشت. چند روز قبل از آوردن پیکرش خواب شهادتش را دیدم. خواب دیدم "در یک میدانگاه بزرگی هستیم. رضا مرا صدا کرد و گفت "مامان مامان". به سمتش رفتم گفتم "کجا بودی؟" گفت "مامان من شهید شدم". گفتم "خوش به سعادتت مادر که به آرزویت رسیدی ولی من بدون تو چه کار کنم! و آرام به صورتش دست کشیدم". رضا ناگهان به زمین افتاد در همان حین امام راحل را دیدم که دستانش را زیر سر رضا گذاشت تا سرش بر زمین نیافتاد." چشم از رضا برنمیداشتم که از خواب بیدار شدم.
از آن روز به مسجد میرفتم و گریه میکردم. هر بار که به سمت دوستان رضا میرفتم تا جویای حالش شوم از من روی برمیگرداندم. به دلم افتاده بود که رضا شهید شده ولی نمیخواستم این را باور کنم.
* چه کسی خبر شهادتش را به شما داد؟
رضا به دوستانش سفارش کرده بود که مستقیما به من خبر شهادت را ندهند. دوستانش هم به وصیتش عمل کردند. کارهای پیش از تشییع را کرده بودند و پس از آن به برادرم که در شهرستان بود تماس گرفتند و خبر شهادت را دادند. او هم دیگر اقوام را خبردار کرده بود که فردای آن روز همه به خانهمان آمدند. مدتی بود که از برخی اقوامی که به منزلمان آمده بودند بیخبر بودم، آمدن ناگهانیشان نگرانیم را بیشتر کرد. به همسرم گفتم "رضا شهید شده که به منزلمان آمدند". همسرم گفت "نه حتما برای احوالپرسی آمدند."
طاقت نیاوردم و رو به عمویم گفتم "اتفاقی افتاده؟" گفت "رضا مجروح شده و در بیمارستان است." نام بیمارستانی را آورد که میدانستم مجروحین را به آنجا نمیبرند. گفتم "حقیقتش را بگویید رضا شهید شده؟" عمویم سرش را تکان داد و شروع به گریه کرد. با شنیدن این خبر از حال رفتم.
* در وصیت نامهاش چه نوشته بود؟
وصیتی به من و پدرش کرده بود و توصیههای هم به برادر و خواهرانش. نوشته بود که تمام نماز و روزههایش را به جا آورده و تنها در یکی از عملیاتها 5 روز نماز و روزه قضا دارد و خواسته بود آن را به جا آوریم.
**
در حین گفت و گو این مادر مهربان به 27 سال پیش برگشته بود و با لبخند از فرزندش یاد میکرد. آن لبخندها را در ذهنم به خاطر سپردم و از او خداحافظی کردم. در دل شهید هدایتی را که در سن کم به آنچنان بلوغ فکری رسیده بود تحسین میکردم و از طرفی آن ایثار و فداکاریها را مدیون این شیرزن میدانستم که با تربیت صحیح فرزندش را تقدیم راه حق کرد.