گروه جهاد و مقاومت مشرق - اگر یادمان نرفته باشد، همین چند سال پیش بود که شبکههای مختلف تلویزیونی تصویر مادری را نشان میدادند که قاب عکس پسر شهیدش را به دست گرفته بود و برای یافتن نشانی از دردانهاش از این و آن سؤال میکرد. زرینتاج بهرامنیا 75 ساله، مادر شهید بهروز صبوری است که به دلیل جستوجوی بیوقفهای که برای یافتن فرزندش داشت، شناخته شده بود. حالا چند سالی میشود که خدا مزد این همه تلاش را داده و فرزندش به آغوش مادر برگشته است. در سالگرد شهادت بهروز صبوری که 24 آبان 1361 به شهادت رسید، گفتوگوی ما با مادرش را پیش رو دارید.
حاجخانم خیلی از ایرانیها شما را میشناسند، اما دوست داریم معرفیتان از زبان خودتان بشنویم.
من اصالتاً زنجانی هستم اما از دو سالگی در همین محله امامزاده حسن(ع) زندگی میکنم. آن زمان که کودک بودم و با همسن و سالهایم بازی میکردم، نمیدانستم روزی میرسد که پسر خودم در همین امامزاده دفن میشود.
پس پیکر شهیدتان بعد از شناسایی در آستانه امامزاده دفن شد؟
بله من خیلی تلاش کردم که بهروز کنار خودم باشد. شکر خدا تلاشهایم جواب داد و مسئولان هم همراهی کردند و پیکر بهروز خیلی به من نزدیک است.
آقابهروز متولد چه سالی بود، کمی از ایشان بگویید.
من چهار فرزند داشتم که خدا یکی از آنها را خرید و با شهادت برد. بهروز در همین اتاقی که الان دارم با شما صحبت میکنم متولد شد. 25 بهمن 1343 بود که خدا او را به ما داد. من مهر کربلا را در دهان نوزادم گذاشتم تا حب حسین(ع) و اهل بیت داشته باشد و شکر خدا همین طور هم شد. وقتی مدرسه میرفت با صلوات و ذکر قرآن راهیاش میکردم. بهروز هنوز نوجوان بود که وارد فعالیتهای انقلابی شد. در همان زمان شاه یک بار مأمورها برای اینکه او را بگیرند گلولهای به پایش شلیک کرده بودند. بهروز زخمش را از من پنهان کرده بود بعدها متوجه شدم که چه بلایی سرش آوردهاند.
چه زمانی به جبهه رفت؟
18 سالش که شد درسش رو به اتمام بود. در رشته علوم انسانی درس میخواند. همان روزها آمد به پدرش گفت حضرت امام تکلیف کرده که جوانها به جبهه بروند. پدرش گفت برادرت را در 18 سالگی داماد کردیم و الان باید به فکر ازدواج تو باشیم. حتی دختر همسایه را برای او دیده بودیم. بهروز اما فکرهای دیگری داشت. چیزی نگفت و فکر کردیم شاید فکر جبهه از سرش افتاده است اما یک روز از طرف مدرسهاش زنگ زدند که پسرتان با چند نفر از دوستانش به جبهه رفته است. سریع رفتم راهآهن و سراغش را گرفتم. گفتند اعزامیها فلان قطار هستند. هنوز قطار راه نیفتاده بود. خیلی گریه کردم و دنبالش گشتم. نگو برای اینکه او را پیدا نکنم رفته داخل دستشویی قایم شده است. خلاصه به خانه برگشتم و از شدت ناراحتی مریض شدم. فردایش بهروز به خانه برگشت. گفت در خواب دیدم تو مریض شدهای و برگشتم.
به نظر میرسد رابطه قلبی عمیقی بین شما و شهید وجود داشت؟
خیلی دوستش داشتم و او هم خیلی من را دوست داشت. اصلاً راضی به ناراحتیام نمیشد. منتها جبهه را برای خودش واجب میدانست و عاقبت رفت و در سال 61 در منطقه سومار به شهادت رسید و ناپدید شد. پیکرش 31 سال بعد به خانه برگشت.
یادم است تصویر شما و قاب عکس پسرتان چند سال پیش توی خیلی از سایتها و شبکههای تلویزیونی دیده میشد.
سال 92 بهروزم شناسایی شد. آن زمان 25 سال از پایان جنگ میگذشت اما من هیچ وقت از پیدا کردنش ناامید نشدم. همیشه و همه جا قاب عکسش را به دست میگرفتم تا بلکه نشانی از او بیابم. بالاخره او را از طریق آزمایش DNA شناسایی کردند.
این آیینه و شمعدان چیست که کنار تصویر پسرتان گذاشتهاید؟
ما رسم داریم برای فرزند جوانمان که فوت میشود حنابندان میگیریم. من دو بار برای بهروزم حنابندان گرفتم؛ یک بار وقتی چند سال قبل از آمدن پیکرش در مشهد خبر قطعی شهادتش را به ما دادند و یک بار دیگر وقتی پیکرش برگشت. پسرم قدم در حجله شهادت گذاشت و داماد شهادت شد.
منبع: روزنامه جوان