به گزارش مشرق، مادری که عاشق شهدای گمنام است، دلتنگی مادران شهدای مفقود را خوب درک میکند، همیشه طوری با شهدای گمنام حرف میزند که گویی سالهاست آنها را میشناسد؛ تا زمانی که فرزندش مفقود بود، سراغ بهروزش را از آنها میگرفت و با تمام وجود از آنها میخواست تا حتی یک بند انگشت از پسرش را برایش بیاورند و بالاخره بهروز آمد.
این روزها مادر شهید «بهروز صبوری» که بعد از 31 سال به آرزویش رسیده است، زینبوار در مجالسی که به نام شهدا برپا میشود پیدا کرده و روایتگر راه فرزندش است. این مادر در جمع عزاداران دختر نبی مکرم اسلام (ص) که در معراج شهدا برگزار شد، به روایت آخرین روزهایی که منتظر آمدن فرزندش بود، پرداخت.
***
بهروز در دوره دبیرستان درس میخواند؛ جنگ تحمیلی عراق علیه ایران هم بود؛ خیلی دوست داشت به جبهه اعزام شود؛ پیش پدرش رفت تا از او رضایت بگیرد او هم گفت برو از مادرت رضایت بگیر. بهروز آمد و روی زانوهایش مقابل من نشست؛ گفت مادر اجازه بده تا بروم؛ من در پاسخش سکوت کردم. بهروز رفت و به پدرش گفت: «بابا، مامان سکوت کرده شما اجازه بدهید تا من بروم» آمدم و ساکش را بستم و راهی جبهه کردم.
او را که بدرقه میکردم، همهش پشت سرش را نگاه میکرد و من نمیدانستم که او دیگر برنمیگردد. او رفت و شهید شد؛ فقط ساکش را برایمان آوردند.
خیلی منتظر بهروز بودم؛ هر هفته به معراج شهدا میآمدم تا خبری از پسرم بگیرم؛ هر وقت شهید به شهرهایمان میآوردند به سراغشان میرفتم و روی تابوتها را میخواندم تا اسمی از بهروزم پیدا کنم؛ بارها برای او جشن عروسی گرفتم تا دلم آرام بگیرد.
پسرم در سومار شهید شده بود سالی دو سه بار به سومار میرفتم تا اثری از او پیدا کنم اما هیچ خبری دستم را نمیگرفت و من میماندم با یک دنیا انتظار و بیخبری.
شب و روزم به انتظار میگذشت؛ پدر بهروز هم که 19 ماه بعد از بیخبری از او سکته کرد و به رحمت خدا رفت و من تنهاتر شدم. خیلی نذر و نیاز کردم؛ سر مزار شهدا میرفتم و به آنها میگفتم: «بهروزم که حرفی به من نمیزند تو را به خدا شما خبری از او به من بدهید».
بهروزم کوفته تبریزی دوست داشت و من 31 سال کوفته تبریزی نخوردم؛ از بس گریه کردم نور چشمهایم گرفته شد اما همه اینها فدای سر بهروزم...
برای رفتن به سومار دوستان مرا با هواپیما به کرمانشاه میبردند و از آنجا راهی محل شهادت پسرم میشدیم؛ این دوستان خیلی زحمت مرا کشیدند و اجرشان با خانم فاطمه زهرا(س)؛ آخرین باری که به سومار رفتم تقریبا 25 روز قبل از پیدا شدنش بود، به شدت زمین خوردم و شنهای ریز، زیر پوست زانویم رفت؛ همانجا با چادر خاکی و پایی زخمی به بهروز گفتم: «به خدا دیگر نمیآیم، دیگر دنبالت نمیگردم، اگر خواستی خودت بیا...».
بالاخره او آمد؛ البته من انتظار داشتم که یک بند انگشت از او برایم بیایید؛ اما فقط پاهایش را برایم آوردند؛ او سر نداشت و سرش فدای سر امام حسین(ع)؛ او دست نداشت و دستهایش فدای دستهای حضرت ابوالفضل(ع)؛ او بدن نداشت و بدنش فدای رهبر عزیزمان آیتالله خامنهای و مردم عزیز. فقط پاهای بهروز را آوردند به همین هم راضی هستم و خدا را شاکرم که آخر عمری به آرزویم رسیدم.