مرتضی برادر شهید گفت: یک سال قبل از شهادتش، شب احیا در بهشت زهرا و قطعه شهدا بودیم. دوستش به تازگی به شهادت رسیده بود. برای خواندن فاتحه بر سر مزارش رفتیم تا فاتحه‌ای بخوانیم. دختر شهید سه ساله بود که بر سر قبر پدر بازی می‌کرد. رو به من کرد و گفت: "سال دیگه حلنا بر سر مزار من بازی می‌کند."

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، این بار گفت و گویمان متفاوت است. قرار است از فرزند شهیدی بگوییم که هنوز به دنیا نیامده است. از شهیدی بگوییم که داراییش را فروخت تا هزینه ی سفر به سوریه اش را تامین کند.


در یک بعد از ظهر پاییزی مهمان خانه ی ساده و دوست داشتنی شهید مدافع حرم "حمیدرضا زمانی" در اسلامشهر شدیم. خانه کوچک اما دل های اعضای خانواده به وسعت دریا بود. پدر، مادر، همسر و برادران شهید هر کدام از شهیدشان گفتند تا بدانیم راه و رسم شهادت کور شدنی نیست. از روزهای رفتن، از اخلاق خوب و مهربانی های شهید گفتند. در بین صحبت‌هایشان هر بار که نام "حمیدرضا" می‌آمد گوی خاطره‌ای در ذهنشان یادآور می‌‎شد و لبخندی شیرین بر لبانشان نقش می بست.

در ادامه این گفت و گو را می خوانید:

***

خطاب به پدر شهید: چند فرزند دارید؟ حمیدرضا فرزند چندم خانواده بود؟

پدر شهید: یک دختر و پنج پسر دارم که حمیدرضا فرزند دوم خانواده بود.

 از روحیات و اخلاقیات شهید برایمان بگویید.

پدر شهید: از کودکی سعی کردم فرزندانم را بسیجی پرورش دهم. خدا را شاکرم که تمام فرزندانم هیاتی و عاشق اهل بیت(ع) هستند.

در دوران دفاع مقدس از سال 60 تا اتمام جنگ تحمیلی در پشتیبانی جنگ بودم که موادغذایی و پوشاک را به رزمندگان می‌رساندم. مدتی را هم در خط مقدم جنگیدم. هرگز تصور نمی‌کردم شهادتی که آرزوی خودم بود سال‌ها بعد نصیب فرزندم شود.

از سمت راست: پدر، برادر و همسر شهید

اگر دیگر فرزندانتان هم قصد حضور در سوریه و دفاع از حرم حضرت زینب(س) را داشته باشند، اجازه می دهید؟

پدر شهید: بهترین مرگ؛ شهادت است. هرگز فرزندانم را از رفتن به سوریه و عراق منع نمی‌کنم، همان طور که حمیدرضا را منع نکردم بلکه تشویقشان هم می‌کنم.

اگر خانواده‌ها از رفتن فرزندان و مردان خود جلوگیری کنند، چه کسانی از اسلام و حرم حضرت زینب(س) دفاع کنند؟

رزمندگان دوران دفاع مقدس و فرزندان امروز کشورمان ثابت کردند که تا پای جانشان در حفظ ارزش‌های انقلاب و مرزهای اعتقادیشان می‌جنگند.

آخرین گفت و گو با پسرتان را به یاد دارید؟

پدر شهید: شهریور ماه بود که به نزدم آمد و گفت "ماشینم را فروختم و بدهی‌هایم را پرداخت کردم. مابقی پول فروش ماشین را هم برای مخارج رفتن به سوریه با خود می‌برم." همسرش هم که باردار بود به من سپرد که مراقبش باشم.

خطاب به همسر شهید: چه سالی با حمیدرضا ازدواج کردید؟ چه زمانی به شما اطلاع داد که قصد رفتن به سوریه را دارد؟

حمیده ضرابی‌ها، همسر شهید: سال 86 ازدواج کردیم. سه سال پیش نخستین بار به من گفت که دیگر نمی‌تواند بی تفاوت زندگی کند و باید برای حفظ حرم اهل بیت(س) به سوریه برود.

آن زمان دخترمان حلنا کوچک بود و مستاجر بودیم به همین دلیل مخالفت کردم. اما هر روز برایم از شرایط دشوار منطقه و سوریه می‌گفت. در نهایت رضایت دادم که برود. سه دوره 45 روزه به سوریه رفت. برای اینکه من و خانواده‌اش نگران حالش نشویم به ما می‌گفت که در آنجا آشپز هستم. حتی یک بار مبلغی را از دوستان و مراکز مختلف جمع کرد و 600 کیلو مرغ خرید و به سوریه فرستاد. اما ما باور نکردیم که او در آنجا آشپز باشد.

خطاب به مادر شهید: اولین بار که مطلع شدید حمیدرضا قصد سفر به سوریه دارد چه گفتید؟

مادر شهید: خوشحال بودم که نسبت به وقایعی که در کشورهای اسلامی رخ می‌دهد بی تفاوت نبود. ولی زمانی که گفت می‌خواهم به سوریه بروم گفتم "کمی صبر کن تا دخترت بزرگ شود، بعد برو." اما تصمیمش را برای رفتن گرفته بود.

آخرین بار که قصد رفتن به کربلا را داشت، هربار که به خانه می آمد، می‌گفتم "صبر کن پسرت به دنیا بیاید، پسرت را ببین بعد برو. از طرفی مستاجر هستی اگر برایت اتفاقی بیافتد خانواده‌ات چه کار کنند؟!" جواب داد: "خانواده‌ام را به خدا و سپس به شما می‌سپارم". به پدر و برادرانش هم همین توصیه را کرده بود.

مادر شهید "حمیدرضا زمانی"

آخرین دیدارتان چه زمانی بود؟

مادر شهید: برای خداحافظی پیش من نیامد. پس از رفتنش با او تماس گرفتم. صدای صلوات می‌آمد. گفت در مسیر سوریه هستم. رسیدم با شما تماس می‌گیرم. گفتم تو که کار خودت را کردی ولی حداقل برای خداحافظی می‌آمدی. گفت "خداحافظی برایم دشوار بود" حلالیت گرفت و خداحافظی کرد. در این 45 روز هم با همسر و برادرانش در تماس بود ولی با من صحبت نکرد.

حلنا دختر شهید "حمیدرضا زمانی"

چه کسی خبر شهادت حمیدرضا را به شما اطلاع داد؟

مادر شهید: 5 بعد از ظهر، روز اول محرم بود. با سرو صدایی که از انتهای کوچه می‌آمد به بیرون از خانه رفتم. گمان می‌کردم که برای فرارسیدن ماه محرم مراسم گرفته‌اند. به سمت جمعیت رفتم که متوجه سنگینی نگاه‌ها شدم. به جمعیت که رسیدم پسرم امیر را دیدم که با صدای بلند گریه می‌کند. گفتم "چه اتفاقی افتاده؟" در آن لحظه به ذهنم خطور نکرد که ممکن است برای حمیدرضا اتفاقی افتاده باشد.

از هرطرف صدایی را می‌شنیدم. یک نفرمی‌گفت "اتفاقی نیافتاده است". یک نفر می‌گفت "حمیدرضا مجروح شده است". یک نفر می‌گفت "حمیدرضا شهید شده".

یک هفته طول کشید تا پیکر حمیدرضا را آوردند آن مدت سخت‌ترین لحظات عمرم را گذراندم. زمان به کندی می‌گذشت.

اگر دیگر پسرانتان هم بخواهند به سوریه برود، رضایت می‌دهید؟

مادر شهید: بله. تک تک ما وظیفه حفظ حرم حضرت زینب (س) را داریم و دیگر فرزندانم هم بخواهند بروند، مانعشان نخواهم شد. اگر شرایط حضور زنان هم در جنگ مهیا بود، خودم هم می‌رفتم. اگر برای رفتن حمیدرضا ناراضی بودم به خاطر شرایط زندگی‌اش بود و معتقد بودم که در شرایط فعلی نباید خانواده‌اش را رها کند و برود.

حمیدرضا پسرش را ندید و شهید شد. برای اینکه همیشه به یادش باشیم نام پسرش را "حمیدرضا" گذاشتیم و آنها را به منزلمان آوردیم تا بیشتر مراقبشان باشیم و از طرفی به وصیت پسرم هم عمل کرده باشیم.

از چه طریقی به سوریه و عراق اعزام شد؟

رسول، برادر شهید: از طرف سپاه بدر عراق در جنگ با داعش شرکت کرد. در آخرین باری که به سوریه رفت، متوجه شد که دوستانش قصد دارند به کربلا بروند. تصمیم گرفت با آنها به کربلا برود.

در آخرین اعزامش که 45 روز طول کشید با دوستانش که برخی از آنها هم محلی ما هستند به کربلا رفت.

رسول زمانی برادر شهید

نحوه شهادتش به چه صورت بود؟

رسول، برادر شهید: دوره تخریب را در کربلا گذارنده بود. در این مدت شهرهای مختلف همچون فلوجه و موصل بود در عملیات جرف الصخر به فرماندهی قاسم سلیمانی حضور داشت. در خاکریزی با تعدادی از نیروها منطقه را پاکسازی می‌کردند. قبل از شهادت به دوستانش گفته بود که فرصت برای نوشتن وصیت نامه نشد بیاید به هم قول دهیم که اگر هر کداممان شهید شدیم پیکر یکدیگر را به عقب بیاوریم. اگر من شهید شدم یادتان باشد که به خانواده‌ام بگویید که مرا در قطعه 26 بهشت زهرا دفن کنند. در آخر هم خواسته بود که یک عکس حجله ای بگیرند. پس از گرفتن عکس یادگاری چند دقیقه بعد پای حمیدرضا در یک تله انفجاری گیر می کند و به شهادت می رسند.

به دلیل این که منطقه در دست دشمن بود نتوانستند پیکرش را به عقب بیاورند. سه روز بعد که منطقه را پس می‌گیرند دست و سر حمیدرضا را پیدا می‌کنند. ابتدا پیشنهاد دادند که آن قسمت از بدنش که پیدا شده است را در کربلا دفن کنند اما با پیگیری‌های که انجام دادیم خواستیم که قبری در کشورمان داشته باشد تا در مواقع دلتنگی بر سر مزارش برویم.

پس از چند روز تکه‌های دیگری از بدنش را پیدا کردند که آن را در کربلا دفن کردند.

حمیدرضا به آرزویش رسید زیرا دوست داشت هم در کربلا دفن شود هم در قطعه 26 بهشت زهرا(س).

مرتضی برادر شهید: یک سال قبل از شهادتش، شب احیا در بهشت زهرا و قطعه شهدا بودیم. دوستش به تازگی به شهادت رسیده بود. برای خواندن فاتحه بر سر مزارش رفتیم تا فاتحه‌ای بخوانیم. دختر شهید سه ساله بود که بر سر قبر پدر بازی می‌کرد. رو به من کرد و گفت: "سال دیگه حلنا بر سر مزار من بازی می‌کند." در آنجا گفت که قطعه‌ 26 بهشت زهرا(س) را دوست دارد و اگر شهید شد در آنجا دفنش کنیم. آن لحظه حرفش را جدی نگرفتم اما همین اتفاق افتاد سال بعد حمیدرضا شهید و در همان قطعه به خاک سپرده شد.

منبع: دفاع پرس