به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «حمیدرضا زمانی» از دوران نوجوانی به عضویت گردان 207 امام علی (ع) درآمد. وی تراشکار زبردستی بود. شاید خودش هم هرگز نمی دانست این مهارت می تواند روزی در عراق و سوریه برای مقابله با دشمنان اسلام مفید باشد.
با شروع جنگ در سوریه و عراق خود را موظف دانست که برای دفاع از حرم آل الله عازم آن دیار شود. وی سه دوره به مدت 45 روز به سوریه و یک دوره دیگر به عراق رفت و در نهایت در عراق به شهادت رسید.
حدود 2 ماه به محرم مانده بود که خبرهایی می آمد که داعش کربلا را تهدید کرده و گفته که راه را بر زائرین امام حسین (ع) خواهیم بست و حرمی باقی نمی گذاریم.
حمیدرضا با وجود این که یک دختر 3 ساله و یک پسر که هنوز چشم به جهان باز نکرده بود داشت، پشت پا به دنیایی که خیلی ها را اسیر خود کرده بود زد و تصمیم گرفت که برای باز کردن راه زوار و دفاع از حرم به عراق برود و بعد از حلالیت گرفتن از رفقا و دادن بدهی های خود راهی کربلا شد و در میدان نبرد با حضور موثری که داشت، توانست به مردم مظلوم عراق کمک زیادی کند.
مادر این شهید بزرگوار در خصوص آخرین اعزامش روایت کرده است که حمیدرضا برای خداحافظی نزد من نیامد. پس از اعزامش با وی تماس گرفتم که صدای صلوات به گوشم رسید. حمیدرضا گفت: «در مسیر سوریه هستم.» دلم می خواست که پیش از اعزام وی را ببینم اما ادامه داد: «خداحافظی برایم دشوار بود. حلالم کنید.»
رسول برادر شهید نیز در خصوص فعالیت های حمیدرضا گفته است که دوره تخریب را وی در کربلا گذرانده بود. پیش از شهادت، بین حمیدرضا و دوستانش که منطقهای را پاکسازی می کردند، صحبتی رد و بدل می شود. آن ها به یکدیگر قول می دهند که اگر هر کدامشان به شهادت رسیدند، باقی پیکر وی را به عقب بیاورند. حمیدرضا وصیت دیگری می کند و می گوید که اگر شهید شدم به خانواده ام بگویید که پیکرم را در قطعه 26 بهشت زهرا (س) به خاک بسپارند. دقایقی بعد حمیدرضا پایش در یک تله انفجاری گیر می کند و به شهادت می رسد.
بدن وی مانند ارباب غریب عالم حضرت اباعبدالله الحسین (ع) سه شب و سه روز در صحرا ماند و با تلاش رزمندگان یک دست و سر مبارک این شهید بزرگوار به کشور بازگشت و نوکری خود را به این شکل به حضرت عشق ثابت کرد و آسمانی شد.
مادر این شهید بزرگوار در خصوص آوردن خبر شهادت حمیدرضا روایت کرده است که در نخستین روز محرم، با سر و صدایی که از کوچه میآمد به بیرون از خانه رفتم که متوجه نگاه های سنگین اهالی محل شدم. در همین حین امیر پسرم را دیدم که گریه می کرد و جمعیتی نیز دورش را گرفته بودند. تا آن لحظه در ذهنم خطور نمی کرد که ممکن است برای حمیدرضا اتفاقی افتاده باشد. آنجا شنیدم که گفتند حمیدرضا مجروح یا شهید شده است. یک هفته طول کشید تا پیکر حمیدرضا را آوردند.
مرتضی برادر شهید نیز در خصوص پیش بینی برادرش از محل دفن خود، روایت کرد که یک سال قبل از شهادت حمیدرضا، شب احیا در گلزار شهدا بودیم. دوست برادرم به تازگی به شهادت رسیده بود. برای فاتحه خوانی بر سر مزارش رفتیم. دختر سه ساله شهید بر سر مزار پدرش بازی می کرد. حمیدرضا خطاب به من گفت که سال دیگر حلنا نیز سر مزار من بازی خواهد کرد. در آنجا گفت که قطعه 26 بهشت زهرا (س) را دوست دارد و اگر شهید شد در آنجا دفنش کنیم.