خلاصهای از زندگی شهید مسعود شفاپی
مسعود سال 1334 در تهران متولد شد. او فارغالتحصیل رشته کامپیوتر و در صدا و سیما به عنوان گزارشگر مشغول به کارشد. فعالیتهای مذهبیاش از دوران دانشگاه آغازشد. همان موقع بود که با شهید مفتح و شهید بهشتی آشنا شد و کم کم ارتباط نزدیکی با آنها برقرار کرد. در راهپیماییهای بسیاری شرکت کرد. زمان زیادی از پیروزی انقلاب اسلامی نگذشته بود که جنگ عراق علیه ایران آغاز شد. قرار شد تا مسعود از طرف صدا و سیما برای تهیه فیلم و گزارش عازم جبهه شود. در آنجا چه دید، که زود به تهران برگشت و از پدر و مادر اجازه گرفت و بدون معطلی داوطلبانه به جبهه رفت و گفت با اوضاعی که در جبهه هست ماندن برای جوانانی مثل من جایز نیست.
مسعود هیچگاه بدنبال پست و مقام نبود و همیشه خودش را در رده دیگر همرزمانش می دید و میگفت که ما شیفتگان خدمتیم نه تشنگان قدرت. یک بار همراه عدهای از رزمنده ها برای انجام عملیات به «کرند»در منطقه غرب رفت که بعد از درگیری با کردهای وابسته به رژیم عراق آنجا را فتح کرد. بعد رژیم بعث تصمیم میگیرد تا آنجا را از دست ایرانیها پس بگیرد . مسعود و همرزمانش با چند نفر از کردهای محلی که به منطقه آشنایی داشتند همراه میشوند، در بین راه به کوهی میرسند که تعدادی از کردهای وابسته به رژیم عراق در آنجا کمین کرده بودند، آنها به سمت ایرانیها شلیک میکنند. یکی از تیرها به قلب مسعود اصابت میکند و در همانجا دعوت حق را لبیک میگوید و در دی ماه سال 60به شهادت میرسد.
بخشی وصیت شهید مسعود شفاپی به مادرش
«...سلام فراوان به مادر عزیزم :
خود میدانی که همیشه به فکر شما بودهام، مادر عزیز آنچه را که باید خدمتتان عرض کنم، پیش از این بطور مکرر گفته و حرفها همانهایی است که خود بهتر میدانی فقط در این آخرین کلام روایتی را خدمتتان عرض میکنم که امیدوارم مادر همچوم مادر، در این روایت باشید که مطمئن هستم همچنین نیز خواهی بود. راوی نقل میکند در صحرای کربلا یکی از اصحاب حضرت سیدالشهدا(ع) گویا نبام کلنی بوده که تازه نیز ازدواج کرده بود عازم میدان جنگ میشود که همسرش از رفتن او میخواهد جلوگیری کند و میگوید اگر تو بروی من چه کنم و مرا به چه کسی میسپاری، در این وقت مادر کلنی خطاب به پسرش میگوید: بخدا قسم که زمان، زمان آزمایش است و اگر تو حضرت سیدالشهدا(ع) را یاری نکنی و در راهش شهید نشوی شیرم را حلالت نمیکنم و بدین ترتیب او به میدان پر عظمت کربلا وارد میشود و تیر دشمن بر قلبش مینشیند و شهید میشود.
مادر که این صحنه را میبیند چوب خمیده را از جا کنده و به طرف میدان نبرد حق و باطل میرود که سیدالشهدا (ع) میفرماید ای زن برگرد که خداوند متعال جهاد را بر زنان تکلیف نکرده است. زن ندای رهبرش را میشنود و اطاعت میکند و در حال برگشتن است که دشمن سر پسرش را از تن جدا میکند و بطرف مادر پرتاپ میکند. مادر سر بریده فرزند را بدست میگیرد و گلوی بریده شده را میبوسد و میگوید بخدا قسم که شیرم را حلالت کردم، و سپس سر بریده فرزند را بطرف دشمن پرتاپ میکند و میگوید:من چیزی را که در راه خدا هدیه کردهام پس نمیگیرم .
آری مادرم امیدوارم که شما نیز شیرتان را حلالم کنید و ضمنا همانطور که همیشه خدمتتان عرض میکردم به اذن خداوند متعال شهیدان زنده هستند پس برایم اندوهگین نشوید که غمتان مرا اندوهگین میکند .
قلبتان را به ذکر خداوند متعال آرام کنید، برایم خیلی خیلی زیاد قران و دعا بخوانید و حتیالامکان در مراسم مذهبی (نماز جمعه ، نماز جماعت،مسجد،راهپیمائی، دعای کمیل ...) شرکت کنید و برایم از تمام کسانی که میشناختم حلالیت بطلبید، فقرا را همچون گذشته دستگیری کنید، مردم را دعوت به اسلام کنید و از جمهوری اسلامی و رهبر عزیز، امام خمینی و روحانیت متعهد و مسئول پشتیبانی کنید. شما را به خداوند رحیم میسپارم .»