حاج آقا از جوابم جا خورد. رفت و جواب را به دکتر گفت، ولی او از حاجآقا خواسته بود که شما دوباره به او بگویید ببینید چه میگوید. حاجآقا دوباره آمد و گفت: «به خدا بچة خوبیه میبینی که بچة انقلابی است، با هم کار میکنید.»
- حاجآقا ول کنید. بچه است.
- شما خانومها هم که هر وقت حرف میزنیم میگویید بچه، بچه یعنی چی؟
- حالا خیلی بچه است. باید بزرگ شود بعد ازدواج کند. حالا زود است. هم برای او زود است هم برای من.
در دفعة دومی هم که به سوسنگرد رفته بودم، یکی از نیروهای سپاه پیشنهاد ازدواج داد. به او گفتم: «حالا وقت این حرفها نیست. وقت خدمت کردن من و شماست. امروز این میدان را گذاشتهاند تا ببینند ما چقدر میتوانیم ایثار داشته باشیم. امروز تکلیف شما این است که سلاح به دست بگیری و بجنگی، تکلیف من هم این است که آنهایی را که به زمین میافتند در بیمارستان رسیدگی کنم.»
دیگری مهندسی از ستاد کل سپاه بود. شش ماهی آمد و رفت. آن زمان عشقم به خدمت و کار بود. همیشه فکر میکردم که باید دوش به دوش مردها حرکت کنم. دکتر دیگری که در آن زمان رزیدنت جراحی بود، فعالیتهای مرا که دیده بود، خوشش آمده بود. تحقیق که کردم دیدم از اعضای گروهکهای ضد انقلاب کردستان است. نیتش هم این بود که به کردستان برویم. ظاهر ساکت و خوبی داشت ولی انگیزهاش را از این خواستگاری نفهمیدم.
*
آنچه در بالا آمد چند خطی از کتاب خواندنی «خاطرات ایران» بود. این کتاب در بردارندة خاطرات خانم ایران ترابی است. وی در سال 1334 در شهرستان تویسرکان به دنیا آمد. او پس از طی گذران عمر در مراحل گوناگون در سالهای حماسه و دفاع یکی از زحمتکشان بخش درمانی کشورمان در جبهههای نبرد و پشت جبههها بوده، و منشاء خدمات بسیاری شده است.
این کتاب از تولیدات دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزة هنری بوده و توسط خانم شیوا سجادی خاطره نگاری شده است. ارائة مجموعهای از خاطرات تلخ و شیرین و نیز تشریح انبوهی از خدمتها و خیانتها در عرصة درمانی کشورمان طی سالهای انقلاب و دفاع مقدس باعث جذابیت و خواندنی شدن این کتاب شده است.