وقتي همسايه‌هاي پيرمان را مي‌ديدم كه مدام امير را دعا مي‌كردند، دليل اين موضوع را مي‌پرسيدم. جواب مي‌دادند كه محال است كيسه‌هاي خريد را در دست ما ببيند و تا خانه آنها را براي‌مان نياورد. همه پيرزن‌ها و پيرمرد‌هاي محله‌مان براي تشييع آمده بودند و اشك مي‌ريختند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - وقتي همسايه‌هاي پيرمان را مي‌ديدم كه مدام امير را دعا مي‌كردند، دليل اين موضوع را مي‌پرسيدم. جواب مي‌دادند كه محال است كيسه‌هاي خريد را در دست ما ببيند و تا خانه آنها را براي‌مان نياورد. همه پيرزن‌ها و پيرمرد‌هاي محله‌مان براي تشييع آمده بودند و اشك مي‌ريختند. دوستانش هم سنگ تمام گذاشتند براي رفيقشان امير، كه براي دفاع از حرم حضرت زينب(س) در شهر حلب به شهادت رسيد.» «مينو دخت عين‌آبادي» مادر شهيد در ادامه مي‌گويد: «‌شهادت او دل همه را حسابي به درد آورد.» مهمان خانواده امير سياوشي، شهيد مدافع حرم در محله چيذر شديم كه در نيروي دريايي سپاه پاسداران تيپ واكنش سريع خدمت مي‌كرد، اما به‌عنوان نيروي داوطلب راهي سوريه شد تا از حرم حضرت زينب(س) دفاع كند. جواني كه قرار بود 20 روز ديگر مراسم عروسي‌اش برگزار شود، اما تقدير سفر به بهشت را برايش رقم زد. او را سفيد بخت كرد. پدر و مادر شهيد مدافع حرم و تعدادي از دوستان و همرزمان برايمان از او گفتند.

عصای دست سالمندان محله

چند روزي است خانه‌مان سوت و كور شده و غم نبودنش را بيشتر احساس مي‌كنيم. دليلش هم اخلاق و رفتار امير بود كه وقتي پا به خانه مي‌گذاشت، با حرف‌ها و شوخي‌هايش، شور و حرارتي را به خانه مي‌آورد. «مينو دخت عين‌آبادي» مادر شهيد در ادامه صحبت‌هايش مي‌گويد: «‌اين رفتارش مختص خانه و با ما نبودچرا كه اهالي هم امير را دوست داشتند و مي‌گفتند كه امير مردمدار است. با كودك 2 ساله به زبان خودش رفتار مي‌كرد و با پيرمرد 90 ساله هم همين‌طور. هميشه سعي مي‌كرد دل همه را به دست آورد و بزرگ و كوچك هم برايش فرقي نداشت.» مادر خاطره‌اي از فرزندش تعريف مي‌كند: «وقتي همسايه‌هاي پيرمان را مي‌ديدم كه مدام امير را دعا مي‌كردند، تعجب مي‌كردم، اما مي‌دانستم كه كارشان بي‌دليل نيست. همسايه‌ها مي‌گفتند كه محال است امير كيسه‌هاي خريد را در دست ما ببيند و تا خانه آنها را براي‌مان نياورد. خودش مي‌گفت كه من وظيفه‌ام را انجام مي‌دهم. خبر شهادتش كه در محله پخش شد، همه پيرزن‌ها و پيرمرد‌هاي محله‌مان براي تشييع آمده بودند و اشك مي‌ريختند.»

لبخند امير آرامم كرد

«اصغر سياوشي» پدر شهيد، تسلي بخش اين روزهايش را آخرين ديدار امير مي‌داند و مي‌گويد: «‌به ما گفته بود كه به مأموريت داخلي مي‌رود. در آخرين خداحافظي به امير گفتم حسابي حواست را جمع كن زیرا قرار است چند وقت ديگر داماد بشوي. با لبخند گفت هر‌چي خدا بخواهد همان مي‌شود، نگران من نباش.» نخستين بار وقتي با خانه تماس گرفت گفت كه سوريه است. دلخور شدم و گفتم پس چرا حرفي به ما نزده‌اي! گفت كه نمي‌خواسته من و مادرش را نگران كند. از سوريه هم چند بار تماس گرفت و مدام دل‌نگران حال من و مادرش بود. 32 روز از حضورش در سوريه نگذشته بود كه در شهر حلب به شهادت رسيد. در معراج شهدا وقتي امير را مي‌بوسيدم، متوجه خنده چهره‌اش شدم. تماشاي چهره خندان امير، من و مادرش را آرام كرد. چراكه ايمان پيدا كردم جاي او خوب است.» حاج آقا، ادامه مي‌دهد: «امير هم مثل همه پسربچه‌ها بازيگوشي مي‌كرد، اما حواسش بود كه مردم‌آزاري نكند. بچه هيئتي بود و تلاش مي‌كرد تا رفتار و كردارش شايسته محب اهل‌بيت(ع) باشد. خدا را شكر مي‌كنم كه فرزندم در راه دفاع از حرم حضرت زينب(س) شهيد شد.»

بي خبر رفت، اما راضي هستيم

«به ما گفته بود كه قرار است براي مأموريت‌كاري به هند برود، اما وقتي خبر شهادتش را شنيدم برخي تصور كردند كه ما از رفتنش ناراضي بوده‌ايم يا اينكه امير بايد از پدر و مادرش حلاليت مي‌طلبيد.» حاج خانم حرف هایش را اینگونه ادامه می‌دهد: «‌من مادرم، مگر مي‌توانم از فرزندم كينه به دل بگيرم. امير به من و پدرش نگفت كه نگران‌مان نكند، اما به همرزمانش گفته بود كه مادرم خودش درك مي‌كند. وقتي نخستين تماس را گرفت، از صدايش فهميدم كه به مأموريت‌كاري نرفته است. هرچه مي‌گفتم كجايي؟ جواب درستي نمي‌داد و فقط مي‌گفت جاي من خيلي خوبه، فقط برام دعا كن.» پدر شهيد در ادامه مي‌گويد: «چه سعادتي بالاتر از اينكه فرزندمان در راه دفاع از حرم حضرت زينب(س) به شهادت رسيد. من و مادرش از اين بابت خدا را شكر مي‌كنيم. چراكه از نيت قلبي امير كه دفاع از حرم بود مطمئن هستيم. تصورش برايمان غير‌منتظره نبود. وقتي خبر ناامني‌هاي سوريه را مي‌شنيد، خيلي به هم مي‌ريخت.»

ماشين عروسي بدون داماد

ماشين گل‌آرايي شده را كه ديدم، اشك امانم را بريد. قرار بود، عروسي امير چند روز ديگر باشد، اما حالا او نبود و ما و دوستانش و همه اهل محله سوگوارش بوديم. مادر از روزي مي‌گويد كه فرزندش را براي سفري آسماني همراهي كرد: «‌جوانان محله چيذر و هيئتي‌ها براي امير سياوشي سنگ تمام گذاشتند. آنها در حركتي خودجوش شب قبل از مراسم تشييع پيكر بچه‌محل قديمي‌شان، ماشيني كه قرار بود براي مراسم عروسي‌اش آماده شود را با گل تزيين كردند و جلوي امامزاده قرار دادند. اين كار آنها اشك را از چشم هر كسي كه آنجا بود جاري كرد. وقتي ماشين را ديدم كه گل زده‌اند تعجب كردم، اما نه پسرم درون آن نشسته بود و نه عروسم كه همين موضوع سبب شد تا بغض امانم ندهد و بي‌اختيار اشك بريزم. از آن روز به بعد هيچ‌كس سوار ماشين نشده و از جايش تكان نخورده است.» پدر شهيد از روزي مي‌گويد كه امير ماشين خودش را فروخت تا به عشق امام حسين(ع) علامت بخرد: «از كودكي آرزو داشت كه علمدار امام حسين(ع) باشد و دوست داشت با سرمايه خودش براي هيئت علامت بخرد. سال گذشته توفيق نصيبش شدتا براي امام حسين(ع) علمداري كند. روز تشييع بچه‌هاي محل همان علامت را جلوي امامزاده گذاشتند و اعلاميه شهادتش را روي آن نصب كردند.»

يك بچه هيئتي نمونه بود

«حسين احمدي» مسئول پشتيباني هيئت رزمندگان اسلام شميرانات و از قديمي‌هاي محله چيذر است. به قول خودش هر گوشه‌اي از اين محله و امامزاده، تداعي‌گر خاطره‌اي از امير است. او مي‌گويد: «امير 8 سال خادم امامزاده بود. هميشه مرخصي‌هايش را طوري تنظيم مي‌كرد تا همه آنها را در 10 روز ماه محرم استفاده كند و توفيق عزاداري در هيئت محله خودش را از دست ندهد. براي اينكه مراسم هيئت آبرومندانه برگزار شود از هيچ‌كاري دريغ نمي‌كرد. يكي از ميانداران بيروني هيئت امير بود كه نظم خوبي به سينه زنان مي‌داد. وقتي روضه حضرت زينب(ع) خوانده مي‌شد جور ديگري اشك مي‌ريخت و سينه مي‌زد. امير يك بچه هيئتي نمونه بود.» احمدي با چشم‌هاي نمناك از روزهايي مي‌گويد كه امير راهي سوريه شد: «نزديك 6 ماه هر كار كه مي‌توانست كرد كه خودش را به مدافعان حرم برساند. تا اينكه بالاخره با نيروهاي بسيج اسلامشهر به‌عنوان داوطلب راهي سوريه شد. بعد از دهه محرم بود كه امير با خوشحالي وصف نشدني براي اعزام به سوريه از من خداحافظي كرد و به خدا سپردمش. آنقدر مشتاق رفتن بود كه انگار نه انگار قرار است به معركه جنگ برود.»

بي قرار دفاع از حرم بود

به پهناي صورتش اشك مي‌ريزد و مدام مي‌گويد«امير دلتنگتم.» طبيعي است كه اين‌طور بي‌قراري كند چراكه بچه‌محل و دوست نمونه‌اي كه مثل برادرش عزيز بوده را از دست داده است. «امير عباس محمد خاني» كه 24 سال دارد و از كودكي با شهيد سياوشي دوست بوده، مي‌گويد: «امير بچه هيئتي تمام عيار بود. ظهر عاشورا بعد از اينكه مراسم عزاداري به پايان رسيد متوجه امير شدم كه به پرچم يا زينب(س) خيره شده و بي‌صدا اشك مي‌ريزد. كنار او نشستم و دليل گريه‌اش را پرسيدم كه گفت«ما بچه شيعه‌ها نبايد بگذاريم كه قصه سيلي و صورت حضرت زهرا(س) دوباره تكرار شود. طاقت ندارم كه من اينجا باشم و اطراف حرم حضرت زينب(س) ناامن باشد، بايد‌كاري كنم.» بارها با امير به امامزاده آمديم و حالا بايد جاي خالي‌اش را در گوشه و كنار اينجا ببينم. در زيارت، هميشه از خدا مي‌خواست شهادت را نصيبش كند كه همين‌طور هم شد. آرامگاه امير در صحن امامزاده است و از اين به بعد بايد سر مزارش براي شادي روحش فاتحه بخوانم.»

خاطرات امير در ايستگاه صلواتي

هنگام عزاداري، امير یا ميانداري سينه زنان بود يا داخل ايستگاه صلواتي گوشه ميدان امامزاده. «امين خواجه‌وند» بچه‌محل و دوست قديمي او در ايستگاه صلواتي مي‌گويد: «اين ايستگاه صلواتي را امير راه انداخت و خودش از همه بيشتر كار مي‌كرد. عادت داشت كه اگر كسي براي خيرات جعبه خرمايي را روي پيشخوان مي‌گذاشت، خودش يك دانه هم نمي‌خورد و مي‌گفت فاتحه‌اش را مي‌خوانم.» روزها و شب‌هاي زيادي را در ايستگاه صلواتي با هم بوديم و به زائران خدمت كرديم. وقتي كسي بعد از نوشيدن چاي و خرما به او «خدا قوت» مي‌گفت برق خوشحالي را در چشم‌هايش مي‌ديدم.» خواجه وند ادامه مي‌دهد: «هميشه با وضو كار مي‌كرد و با احترام به مردم چاي مي‌داد. چند روز قبل از رفتن امير با هم به خانه‌اي كه مي‌خواست زندگي مشتركش را شروع كند رفتيم وآنجا را نقاشي كرديم. خانه‌اي كه امير قرار بود زندگي جديدي را زير سقف آن شروع كند.»

زيرآتش سنگين تكفيري‌ها هم لبخند مي‌زد

«مهدي قرباني» دوست و همرزم شهيد بيش از 3 سال او را مي‌شناخته است. قرباني يك ماه را در سوريه با امير زندگي كرده و از آن روزها مي‌گويد: «با 17 نفر براي شناسايي به روستاي «قلعه جيه» در اطراف شهر حلب به فرماندهي امير راهي شديم. اگر با تكفيري‌ها درگير مي‌شديم، تلفات زيادي مي‌داديم. اما به لطف حضرت زينب(س) منطقه را شناسايي كرديم و بدون اينكه خون از دماغ كسي بيايد به پايگاه برگشتيم. فرداي آن روز عمليات آزاد‌سازي آن روستا با موفقيت انجام شد. اين روستا 4 سالي مي‌شد كه در تصرف نيروهاي تكفيري بود و خدا را شكر مي‌كنم كه با آزاد‌سازي رو سفيد شديم. بعد از اين اتفاق اسم روستا به «قلعه حسن خان» تغيير كرد.» او توضيح مي‌دهد: «سوريه ناامن بود و به هيچ‌وجه امنيت جاني نداشتيم. به همين دليل بعضي از بچه‌ها دلهره داشتند، اما امير هميشه خندان بود و مشتاق شهادت. وقتي زير آتش سنگين تكفيري‌ها بوديم هم لبخند مي‌زد. او اين روحيه‌اش را به ديگران هم منتقل مي‌كرد و بين بچه‌ها به «بمب انرژي» معروف شده بود. در راه سوريه به يكديگر قول داديم كه با هم برويم و برگرديم، اما من رفيق نيمه‌راه شدم.»

لب تشنه به شهادت رسيد

يكي ديگر از دوستان و همرزمان شهيد «اميرحسين علي‌قلي‌پور» است. آنها دوران آموزش نظامي مدافعان حرم را با هم گذرانده‌ و سپس راهي سوريه شده‌اند. او درباره شهيد مي‌گويد: «در عمليات سنگيني با تكفيري‌ها يكي از تركش‌هاي تازه شليك شده را كه خيلي هم داغ بود برداشتم و به امير گفتم اگر به ما بخورد افقي مي‌شويم. امير لبخند زد و گفت قوي‌باش كه حضرت زينب(س) ما را تنها نمي‌گذارد. به واسطه حضور امير در پايگاه سختي‌ها براي‌مان كمرنگ شده بود. چراكه آنقدر دلگرمي و اطمينان به بچه‌ها مي‌داد كه سختي‌هاي جنگ را فراموش مي‌كرديم. هميشه در عمليات‌ها مشك آب را مي‌بردم و بقيه بچه‌ها را سيراب مي‌كردم. در عمليات روستاي «خارطوام» براي اينكه از شب قبل آب و غذا نخورده بوديم، بيشتر بچه‌ها توان نداشتند، اما امير خم به ابرو نمي‌آورد و مردانه مي‌جنگيد. من توان جنگيدن نداشتم و با تماشاي امير روحيه مي‌گرفتم. تكفيري‌ها از چهار طرف به ما حمله كردند و تير به پشت سر امير اصابت كرد. امير هم مثل امام حسين(ع) با لب تشنه به شهادت رسيد.»

فرازي از وصيتنامه شهيد
روپوش سبز خادمي من را به برادرم بدهيد تا او به تن كند و خادم امامزاده باشد.
پدر و مادر عزيزم را به برادر و خواهرانم مي‌سپارم و از آنها مي‌خواهم كه براي من اشك نريزند و صبر پيشه كنند.

همسر شهيد مدافع حرم از خاطرات مشترك با امير و تنهايي اين روزهايش مي‌گويد
مرد زندگي‌ام آسمانی شد

  2 سال از عقدشان مي‌گذشت، قرار بود همين روزها زندگي مشترك‌شان را شروع كنند. با هم تصميم گرفته بودند زندگي مشترك خود را در نهايت سادگي و با زيارت امام رضا(ع) آغاز كنند. «ريحانه قرقاني» كه خود را براي برگزاري مراسم عروسي آماده مي‌كرد، تصور نمي‌كرد كه 20 روز قبل از شروع زندگي مشترك، خبر شهادت مرد زندگي‌اش را بشنود، اما تقدير جور ديگري رقم خورد. امير براي هميشه رفت. با همسر شهيد سياوشي درباره خاطرات مشترك با امير و تنهايي اين روزهايش هم صحبت شديم.


تنها شدم

از وقتي خبر شهادت امير را شنيدم حتي يك لحظه هم آرام و قرار ندارم و مدام به دنبال فرصتي مي‌گردم تا سر مزار امير بروم. امير، چند ساعت قبل از اينكه عازم آخرين سفرش شود به ديدن من آمد و گفت كه به مأموريت مي‌رود و 50 روز بايد آنجا بماند. مثل هميشه نبود و چند قطره‌اي هم اشك ريخت. چند بار تماس گرفت، اما نه تنها حرفي از خستگي نمي‌زد بلكه بي‌اندازه هم خوشحال بود. قرار بود وقتي از اين مأموريت برگشت، زندگي مشترك‌مان را شروع كنيم. هنگام شنيدن خبر شهادتش، فهميدم كه دردفاع از حرم به سوريه رفته  و شهید شده است. تنها چيزي كه اين روزها آرامم مي‌كند اين است كه امير، به آرزويش كه رسيد.

شهادت را بيشتر از من دوست داشت

در مراسم خاكسپاري چند شهيد مدافع حرم از جمله «امين كريمي» شركت كرده بوديم. خوب به ياد دارد كه امير در آن مراسم به اين شهيد غبطه مي‌خورد و از خدا مي‌خواست كه توفيق شهادت را نصيب او هم كند. وقتي امير را مي‌ديدم كه با چه اشتياقي به شهداي مدافع حرم نگاه مي‌كند، به او مي‌گفتم كه امير! هواي رفتن به سوريه نکنی و من را تنها بگذاري. در جواب لبخند مي‌زد و مي‌گفت نه، اما بدون اينكه به چشم‌هاي من نگاه كند فوري حرف را عوض می‌كرد. امير نمي‌توانست به من دروغ بگويد و از طرفي طاقت نداشت كه دور از حرم حضرت زينب(ع) بماند و خبر ناامني‌ها را بشنود. مي‌دانستم در سرش هواي رفتن به سوريه دارد. هميشه به امير مي‌گفتم كه دوست دارم طعم زندگي با همديگر را بچشيم. بي‌خبر رفت و حسرت نبودنش همراه هميشگي من شد. اين روزها فكر مي‌كنم كه امير بيشتر از من شهادت را دوست داشت.

بي‌اندازه مهربان و نجيب بود

در شخصيت امير مهرباني، نجابت، خوش اخلاقي و سر به زيري موج مي‌زد. 3 سال عقد كرده همديگر بوديم، اما در اين مدت حتي يكبار با هم قهر نكرديم. براي اينكه امير‌كاري نمي‌كرد من ناراحت شوم. وقتي به خانه ما مي‌آمد آنقدر خوش اخلاق و خوش صحبت بود كه همه را سر حال مي‌كرد. لبخند امير خاص خودش بود كه حتي از قاب عكس و در نبودنش هم مي‌توان آن هيجان و شادابي را در چهره‌اش ديد. براي امير، غريبه و آشنا فرقي نداشت. او با همه مهربان بود. يكبار داخل ماشين امير نشسته بوديم و غذا مي‌خورديم كه كودك فال‌فروشي به شيشه زد. امير شيشه را پايين داد و پرسيد كه غذا خورده اي؟ و كودك فال فروش جواب داد نه. امير غذاي خود را نصفه گذاشت و رفت تا براي كودك فال فروش از همان رستوران غذا بخرد. كودك فال فروش وقتي همراه امير از رستوران بر مي‌گشت، مي‌خنديد و حسابي خوشحال بود.

شهادت، مزد يك عمر نوكري‌اش بود

شيرين‌ترين لحظات را در آستان امامزاده علي اكبر(ع) با هم داشتيم. در مناسبت‌هاي مذهبي هميشه او را با روپوش سبز رنگ مي‌ديدم كه گوشه‌اي در صحن امامزاده مشغول خدمت به زائران است. يكبار وقتي بعد از تمام شدن مراسم هيئت با امير به خانه‌شان بر مي‌گشتيم، از او پرسیدم كه چرا هميشه بيرون مراسم هستي و براي عزاداري به داخل نمي‌روي؟ امير در جواب گفت اينكه گوشه‌اي با لباس خادمي بايستم كه هنر نيست! من مي‌خواهم دربان اين آقاي بزرگوار باشم. هميشه يك ماه قبل از شروع ماه محرم به فكر اين بود كه براي چايخانه ميدان امامزاده كه خودش آن را راه انداخته بود كار متفاوتي انجام دهد. همين پارسال بود كه با اشتياق به من گفت كه مي‌خواهد طرح «‌آه يا زينب» براي چايخانه سفارش دهد. همه تلاشش را مي‌كرد تا براي نوكري اهل‌بيت(ع) كم نگذارد. شك ندارم كه شهادت امير، مزد يك عمر نوكري‌اش بود. براي چايخانه از هيچ‌كس پول نمي‌گرفت و هرچه داشت براي امام حسين(ع) خرج مي‌كرد.

اي اهل حرم مير و علمدار نيامد
در روز تشييع پيكر شهيد سياوشي نه فقط اهالي محله چيذر كه از بسياري نقاط دور و نزديك شهر و حتي شهرهايي نظير اسلامشهر و ورامين آمده بودند. حتي كساني كه شهيد را نمي‌شناختند، خود را به مراسم وداع و تشييع شهيد مدافع حرم رسانده بودند. تشييع پيكر شهيد سياوشي، از كانون فرهنگي ورزشي سپاه ناحيه جماران در خيابان شهيد لواساني شروع شد و جمعيت پيكر او را تا گلزار شهداي امامزاده علي‌اكبر(ع) محله چيذر براي تدفين، بدرقه كردند. تعدادي از دوستان شهيد، علامتي كه او خريده بود را مي‌كشيدند و گروهي مارش نظامي مي‌زدند و بچه‌هاي هيئت رزمندگان شميرانات هم دمام‌زني مي‌كردند. همه سياهپوش بودند و علامت‌ها گوشه‌اي از ميدان چيده شده بود و ايستگاه صلواتي هيئت رزمندگان هم به ياد او دوباره بر پا شده بود. شهيد سياوشي، علمدار هيئت رزمندگان شميرانات بود و براي همين حاج محمود كريمي در مراسم تدفين برايش تلقين خواند. حاج محمود اشك مي‌ريخت و براي شهيد سياوشي اين نوحه را مي‌خواند«اي اهل حرم مير و علمدار نيامد، علمدار نيامد.»

منبع: همشهری محله