کد خبر 527859
تاریخ انتشار: ۶ بهمن ۱۳۹۴ - ۲۲:۲۷

محمدرضا از مسئله جنسی زجر می‌کشید و به همین خاطر نسبت به دکتر نفیسی (پیشکارش) کینه و دشمنی خاصی پیدا کرده بود.

به گزارش گروه تاریخ مشرق؛ روایت دوران پهلوی و به خصوص محمدرضا پهلوی در آئینه خاطرات اطرافیانش بسیار خواندنی و جذاب است. در این میان می‌توان کتاب «ظهور و سقوط پهلوی»؛ خاطرات ارتشبد حسین فردوست از همه قابل تامل‌تر است. در ایام بهمن ماه سعی خواهد شد تا بخش‌هایی از خاطرات رجال پهلوی را برای مخاطبین خود منتشر نماییم:

***
   
مسئله قابل‌ ذکر درباره دوران زندگی محمدرضا در سوئیس، رفتار جنسی او است.

محمدرضا از مسئله جنسی زجر می‌کشید و به همین خاطر نسبت به دکتر نفیسی (پیشکارش) کینه و دشمنی خاصی پیدا کرده بود! اکثرا به من می‌گفت: «این پیرمرد (چون مؤدب‌الدوله در آن زمان خیلی پیر بود و موهایش کاملا سفید بود) دو تا رفیقه دارد، که پرون برایش تهیه کرده» و به نفیسی ناسزا می‌گفت! یکی از معشوقه‌های مؤدب‌الدوله از ژنو می‌آمد و او هم برای استقبالش به ایستگاه شهرک رول می‌رفت. معشوقه دیگر همیشه وقت معینی (شب یکشنبه) می‌آمد. علاوه بر این دو، در آپارتمان شیکی که زندگی می‌کرد، یک کلفت داشت. این کلفت مسن بود و قیافه جذابی نداشت، ولی دختری داشت که هم جوان بود و هم زیبا. دخترک خیل توجه محمدرضا را به خودش جلب کرده بود و غالبا به من می‌گفت: «چقدر دلم می‌خواهد او را بغل کنم! این پیرمرد این دختره را به خانه خودش آورده و علاوه بر او، دو تا رفیقه دارد!» محمدرضا همیشه به من می‌گفت که این مسئله برایم عقده شده است.



این مسئله واقعا برای محمدرضا عقده شده بود و در آن سن احساس کمبود شدید می‌کرد و مسئول این امر را نفیسی می‌دانست. محمدرضا همین مسائل را و شاید بیشتر از اینها را، به پرون هم می‌گفت و پرون (که واسطه معشوق‌های نفیسی بود) متوجه مسئله شده بود.

در مدرسه لُه‌روزه، حدود چهل نفر کلفت کار می‌کردند، البته کلفت به معنای ایرانی کلمه نه؛ مستخدمه‌های خیلی زیبا و تمیز و شیک و جوان. در میان آنها یکی از همه زیباتر و جذاب‌تر بود و حدود 22-23 سال داشت و توجه محمدرضا را جلب کرده بود. او به پرون گفت، حالا که نفیسی چنین می‌کند، من هم از این مستخدمه خوشم می‌آيد. او را به اتاقم بیاور! پرون هم که مستخدم بود راحت توانست مسئله را با مستخدمه حل کند و او را با خودش به اتاق ولیعهد می‌آورد.

این جریان ادامه داشت تا روزی محمدرضا مرا به اتاق خواست. اتاق من کنار اتاق محمدرضا بود. خودش آمد و در زد و گفت: «بیا اتاق من، کارت دارم!» رفتم. دیدم که همان مستخدمه در اتاق محمدرضا است و پرون هم نیست. دخترک دستمالی جلوی چشمش گرفته بود؛ یعنی ناراحت است و گریه می‌کند! محمدرضا که دستپاچه شده بود، به من گفت: «حسین، به مشکل برخورده‌ام» گفت: «مشکلت چیست؟» گفت: «من با این خانم تماس جنسی داشتم و ایشان حالا می‌گوید که آبستن شده است، تکلیفم چیست؟ اگر پدرم بفهمد پوستم را می‌کند. کافی است نفیسی مسئله را بفهمد و به او بنویسد. کمکم کن! چگونه می‌توانم نجات پیدا کنم؟!» من پاسخ دادم که بهترین راه پول است و جلوی دخترک گفتم: «ایشان می‌گویند که از شما بچه‌ای دارند. خوب، باید حرفشان را قبول کرد، دروغ نمی‌گوید.» البته معتقد نبودم که چنین مسئله‌ای باشد، چون مسلما برای آن دختر همخوابگی مسئله‌ای نبود و روشن بود که اگر علت خاصی نداشت، می‌توانست جلوگیری کند. سپس رو به آن زن کردم و گفتم: «شما می‌گویید که محمدرضا را دوست دارید، خودتان باید کمک کنید تا مسئله حل شود و باید شما حلال مشکلات باشید!»



ارنست پرون در کنار شاه

 دختر گفت: «مشکل من دوتاست. اول اینکه اگر مدیر بفهمد مرا اخراج می‌کند و بیکار می‌مانم. دوم اینکه باید کورتاژ‌کنم.» گفتم: «بسیارخوب، شما هر مبلغی که فکر می‌کنید برای یکسال بیکاری و برای عمل کورتاژ نزد بهترین دکترها، به نحوی که کوچک‌ترین خطری نداشته باشد، لازم است حساب کنید و در عدد 3 ضرب کنید و بگویید چقدر می‌شود!» کمی فکر کرد و گفت: «5000 فرانک!» البته، امروزه 5000 فرانک پول زیادی نیست، ولی در آن زمان خیلی زیاد بود. حقوق ماهیانه دخترک شاید 150 فرانک بیشتر نبود.

به محمدرضا گفتم: «بسیار خوب، 5000 فرانک به ایشان بدهید تا برود!» محمدرضا گفت: «این پول را از کجا تهیه کنم؟! پول‌ها که همه نزد نفیسی است!» گفتم: «به او بگویید که حسین (یعنی خودم) گرفتاری خانوادگی شدید در تهران پیدا کرده است و احتیاج فوری به پول دارد. شما می‌توانید و توجیهش را دارید که از من به شدت دفاع کنید. این را به نفیسی بگویید و بخواهید که به پدرتان بنویسد.»



حسین فردوست

محمدرضا همین سخنان را به نفیسی گفت و او هم که به قول معروف ملانقطی بود، گفت به شاه می‌نویسم و اگر تصویب شد، می‌دهم. محمدرضا اصرار کرد که خیر، همین حالا می‌خواهم. شما پول را بدهید و اگر تصویب نشد، پس می‌دهم یا از مخارج کسر کنید. به هر حال، پول را گرفت و فردای آن روز دخترک را به اتاق خواستیم. 5000 فرانک را شمردم و به دستش دادم و گفتم: «تشریف ببرید سر کارتان، اگر اخراجتان کردند که کردند، اگر نکردند که هیچ!» اتفاقا او را اخراج نکردند و خودش تقاضا کرد که از مدرسه برود. علت آن را نمی‌دانم، شاید با این پول می‌توانست در جای دیگری وضع بهتری داشته باشد.

*صص 48-50