مادر شهید "سیدمصطفی موسوی" از روزهای دلتنگی و بی‌خبری از فرزند جوان و خوش سیمایش می‌گوید. ناراحت است که دیگر پسرش را نمی‌بیند اما خوشحال است که فرزندش فدایی حرم حضرت زینب(س) شده است.

گروه جهاد و مقاومت مشرق 5 بهمن ماه امسال بود که پیکر شهیدی از تبار فاطمیون و از مدافعان حرم افغانستانی به شهر قم بازگشت تا پس از 9 ماه دوری به چشم انتظاری خانواده پایان دهد. جوان 20 ساله و برومندی که از سال 92 برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) عازم سوریه شد و در عملیات  بصری الحریر به شهادت رسید. زینب سادات موسوی مادر "سید مصطفی" در قم سکونت دارد. 12 فرزند دارد که مصطفی دهمین فرزند خانواده بود. او می‌گوید: "خودم اهل افغانستان اما بزرگ شده‌ی ایران هستم همان سال‌های انقلاب سال 57 به قم آمدیم البته همسرم زودتر به ایران مهاجرت کرد و همه‌ی 12 فرزندم در قم به دنیا آمدند."

در ادامه گزارش گفت‌و‌گوی ما با مادر شهید را می‌خوانید:

** جز خدا کسی را نداشتیم

خودش می‌داند که بهانه صحبتمان سید مصطفی‌ست. از همان اول صحبت می‌رود سراغ فرزند شهیدش و می‌گوید: "باورتان می‌شود خانم؟ خودم مصطفی را نشناختم. رفتار و کردار و دوستان و فعالیت‌هایش را که به یاد می‌‌آورم، می‌گویم چه گوهری داشتم که از دست دادم".

روزهای سخت مهاجرتش به ایران را به یاد می‌آورد و زمانی که مصطفی را باردار بود و ادامه می‌دهد: "آن زمان با مادر همسرم در یک خانه زندگی می‌کردیم. مشکلات زیاد بود. ناراحتی‌هایم را با خدا در میان می‌گذاشتم. آن زمان مصطفی را باردار بودم. دوران خیلی سختی بود یک روز که خیلی ناراحت شدم از خانه رفتم بیرون. نه فامیلی داشتم نه آشنایی. رفتم حرم حضرت معصومه(س). چند ساعتی نشستم، ضعف داشتم و حالم خوب نبود. آب میوه گرفتم و خوردم تا حالم بهتر شد. هر وقت زندگی برایم تنگ می‌شد با حضرت معصومه(س) درددل می‌کردم."

مصطفی و بقیه خواهر برادرانش همه در قم متولد شدند. مادر در نبود پدر که مشغول کار بود بچه‌ها را بزرگ کرد. همه زیر سایه اهل بیت و تلاش‌های مادر بزرگ شدند. مادر هم پدر بود و هم مادر خودش تعریف می‌کند: "مصطفی در بغلم بود و پدر هم بالای سرشان نبود با این همه هیچ وقت جلوی دیگران گله و شکایتی نکردم و چیزی نخواستم. زندگی با بچه‌های کوچک سختی خاص خودش را داشت و جز خدا کسی را نداشتم رزق و روزیم را بدهد."

خدا را شکر می‌کند که الحمدالله همه بچه‌ها خوب هستند اما بینشان مصطفی چیز دیگری بود. چه آن دوران که در مدرسه بود چه بعد که مشغول خواندن دروس طلبگی شد. حتی بعد از شهادتش نیز در مدرسه‌ی محل تحصیلش یادبود گرفتند. "نه از این بابت که پسر من است و بخواهم تعریف کنم، اما واقعا بچه‌ی خوبی بود. صبح‌های جمعه دعای ندبه می‌خواند. هیئتش ترک نمی‌شد و پیگیر بود که در برنامه‌ها شرکت کند. ماه رمضان کلاس قرآن شرکت می‌کرد و جزو شاگردهای خوب کلاسشان بود حتی پیگیری می‌کرد و ناراحت می‌شد که چرا در کلاس‌های قرآن شرکت نمی‌کنیم."

** عاشق مبارزه با صهیونیست‌ها بود

برادر بزرگتر مصطفی مخفیانه راهی جبهه سوریه شد. بعد از مدتی مصطفی هم آهنگ رفتن زد و گفت که می‌خواهد به سوریه برود. "همیشه دلش می‌خواست علیه صهیونیست‌ها در فلسطین بجنگد بعد که ماجرای سوریه و رفتنش پیش آمد سر به سرش می‌گذاشتیم که غزه را رفتی حالا می‌خواهی سوریه بروی؟! اجازه که خواست گفتم نه می‌خواهم که بگویم نرو، و نه می توانم که بگویم برو".

مثل اینکه خداوند در دل مادهایی که فرزندشان را برای جهاد راهی کشوری غریب می‌کنند صبوری می‌ریزد. صبر بر نبود فرزند، صبر بر سختی‌های بعد از رفتن، صبر از نگرانی‌ها و دلواپسی‌ها و صبر از حرف‌های گاه و بی‌گاه جاهلان؛ "خدا خودش در دلم انداخت که جلوی این پسر را نگیرم. من که اجازه نمی‌دادم از شهر خارج شود چطور شد که برای سوریه رفتن جلویش را نگرفتم؟ منی که هر کدام از بچه‌ها بیرون از خانه می‌روند مدام پیگیر می‌شوم که کجا هستند و کجا نیستند. اینکه اجازه دادم مصطفی از کشور خارج شود عجیب بود."

اولین بار که به سوریه رفت خانواده از رفتنش بی خبر بود. حرف و حدیث‌های همسایه و آشناها هم روز به روز بیشتر می‌شد. چند ماهی بود که از مصطفی خبری نبود. برادر بزرگترش رفتن مصطفی به سوریه را به خانواده گفته بود اما مادر بازهم قبول نداشت. می‌ترسید که نکند مصطفی جای دیگری باشد. نه تماسی از سوریه برقرار شده بود نه خبر درستی از مصطفی بود تا اینکه بعد از چندماه خودش با خانواده تماس می‌گیرد.

** می‌خواست در میدان مبارزه باشد

بار اولی که رفت در بهداری مشغول شد. پسر دایی‌اش می‌گفت: "مصطفی می‌خواست در میدان مبارزه باشد و وارد عملیات‌ها شود. همه دوستش داشتند و نمی‌خواستند با حضور او در خط مقدم اتفاقی بیافتد."

می‌دانست مادر حساس‌تر از آن است که تاب و تحمل شنیدن خبرهای سوریه را داشته باشد برای همین صحبتی از جنگ و سوریه نمی‌کرد. می‌گفت: مادر تو حساسی تحمل شنیدنش را نداری. وقتی به خانه آمد عکس‌هایی که گرفته بود را نشان مادر داد. "پارسال که آمده بود عکسهایش را نشانم داد. معمولا مصطفی کمتر از سختی‌هایش برایم حرف می‌زد. تعجب کرده بودم که چطور شده دارد عکس‌هایش را نشانم می‌دهد. می گفتم مادر جان عجب جاهایی رفتی، چقدر خوب که زیارت رفتی، اینها را می‌گفتم تا بیشتر با من حرف بزند. برایمان سوغاتی هم آورده بود غصه میخوردم پسرم پول دارد ولی برای خودش خرج نمی‌کند."

مادر ادامه می‌دهد: "این آخری‌ها خیلی تغییر کرده بود. جز وقتی کسی تماس می‌گرفت یا خودش زنگ میزد گوشی دستش نمی‌گرفت. اکثر اوقات یکی از مداحی‌های اقای هلالی را گوش می‌داد. ما می گفتیم حداقل یک نوحه‌ی دیگر گوش بده ولی خودش این نوحه را خیلی دوست داشت. با اینکه مداح نبود آخرین سالی که ماه محرم ایران بود توی حسینیه مداحی هم کرده بود. نمی‌خواهم حالا که پسرم شهید شده تعریف کنم، نه، اما واقعیتش این است که گاهی که خانواده دورهم مینشستیم، می‌گفتم مصطفی چرا اینجوری شده؟"

مصطفی جور دیگری شده بود دوستانش می‌گفتند وقتی آهنگی می‌گذاشتیم اعصابمان را خورد می‌کرد نمی‌گذاشت آهنگ گوش کنیم. در مرخصی‌هایی که برمی‌گشت بیشتر وقتش را در هیئت بود. آخرین تماسش با خانواده چند روز قبل از عملیات بصری الحریر بود. روز ولادت حضرت زهرا(س) زنگ زده بود تا روز مادر را تبریک بگوید. "همه خانواده دورهم جمع بودیم که مصطفی زنگ زد. با همه صحبت کرد و گفت که جایتان خالیست. گفتم رفتی زیارت حضرت زینب(س) من را هم دعا کن. گفت: مادر فردا عروسی داریم دعا کن. همان روز پسر بزرگم تصادف کرد مصطفی خبر نداشت احتمال می‌دادم که خبر به گوشش برسد و چند روز بعد تماس بگیرد. ولی تماس نگرفت و این آخرین تماس مصطفی بود."

** گفته بود "شهادت را برای دل کندن از خانواده نمی‌خواهم؛ دلم با عشق دیگری است"

با پدرش که حرف میزد معلوم بود چندباری خطر از بیخ گوشش رد شده. به شوخی چندباری حرف از شهادت زده بود اما بار آخر می گفت دعا کنید اینبار شهید شوم. بعد از شهادتش هم همه می‌گفتند که مصطفی خودش می‌خواست و دعا کرده بود که برود. می گفتند چرا حرف شهادت را میزنی؟ تو که خانواده خوبی داری. گفته بود به خاطر دل کندن از خانواده نیست، دلم با عشق دیگری است. مادر از عشق و علاقه مصطفی می‌گوید که اگر نبود او را به سوریه نمی‌کشاند: "با من از شهادت حرف نمی‌زد می دانست ناراحت می‌شوم. اگر عشق و اراده‌اش نبود بار اولی که برگشت دیگر به سوریه نمی‌رفت اما خودش می‌خواست که برود. خودش می‌خواست که وارد رزم شود."

فکرش را نمی‌کردم که شهید شود این را می‌گوید و از ماه‌ها بی‌خبری از مصطفی حرف میزند: "خیلی طول می‌کشید. دو هفته بود که با من تماس نمی‌گرفت. معمولا هر هفته یا ده روز یک بار زنگ می‌زد و خبری از خودش به من می‌داد. دو هفته اول را که زنگ نزد گفتم حتما نتوانسته تماس بگیرد. 20 روز منتظر شدم اما خبری از زنگ مصطفی نبود. درگیری‌ها در سوریه شدت گرفته بود و می‌گفتم شاید نتوانسته است. تا ماه اول به خودم دلداری می‌دادم. یادم می‌آمد آخرین بار که تماس گرفت می‌خواست که برایش دعا کنم مدام این جمله را تکرار می‌کرد و من هم خوشحال بودم که بالاخره مصطفی از من چیزی خواسته، خوشحال بودم که گفته بود برایم دعا کن.

** روزشماری می‌کردم تا خبری از مصطفی برسد

"بعد از یک ماه هر روز را می‌شمردم تا خبری شود. می‌گفتم پس چرا زنگ نمی‌زند. تا اینکه به ماه دوم رسید. از ماه سوم دلم آشوب بود. برادرانش خبر داشتند حتی یکی از پسرها که از سوریه برگشته بود لباس‌های مصطفی را هم آورد. پرسیدم چرا لباسش را آوردی گفت: مصطفی خواسته این‌ها را بیاورم تا برای خودش لباس نو بخرد. فکرش را نکردم اتفاقی افتاده. با خودم می‌گفتم اگر زنگ نزده دلیلش درگیری زیاد است و نمی‌تواند. بعد از سه ماه کارم گریه و زاری بود. فکر می‌کردم که اسیر شده و دست داعش است اما بقیه برای اینکه دلداری دهند می‌گفتند فرمانده شده و سرش شلوغ است. یا می‌گفتن در محاصره است و پنهان شده. توی دلم تلقین می‌کردم که زنده است. گریه که می‌کردم دختر کوچکم می‌گفت با گریه‌هایت راه مصطفی را سخت می‌کنی. اما کدام مادر است که بتواند دوری فرزندش را تحمل کند؟."

"چقدر دوست و رفیق داشت. سال پیش که اربعین کربلا رفتیم خودش را به ما رساند. وقتی آمد برادرش یک بنر زده بود و اسم مصطفی را درشت نوشته بود. چقدر ناراحت شد و گفت مادر چرا اینکار را کردی. خوشش نمی‌آمد، به خاطر همان یک بنر کلی ناراحت شد. خیلی قانع بود. کم لباس می‌خرید با اینکه می‌گفتم برو لباس نو بخر اما خودش دوست نداشت. پول دستش بود اما ولخرجی نمی‌کرد. همه می‌گویند با همین لباس‌های کهنه‌ام زیبا بود. بعد از شهادتش وقتی خواستیم لباس‌هایش را بیرون بدهیم دیدیم لباس نو ندارد. گاهی می‌شد یک لباس را چند سال به تن می‌کرد."

چشم انتظار به اخبار تلویزیون و رادیو منتظر خبری از مصطفی بود. منتظر اینکه بگویند منطقه‌ای آزاد شده و چند تن از رزمندگان نیز از چنگال داعش خلاص شده‌اند. فکرش این بود که مصطفی را داعش اسیر کرده. قبول کردن شهادت پسر 20 ساله‌اش سخت بود. چند ماه می‌گذشت و هنوز خبری از مصطفی نبود. جای خالی مصطفی در ماه محرم، کنار دوستانش در حسینیه خالی بود. یادش می‌آمد که سال‌های گذشته ماه محرم‌ها تمام مدتش را در هیئت بود.

** انتظارت تمام شد، مصطفی برگشته

بعد از 6 ماه بلاخره روز موعود فرا رسید. روزی که مصطفی از سفر دور و درازش برگشت. مادر از صبح دوشنبه پریشان بود. استرس داشت و نگران بود. انگار که دنیا برایش تنگ شده باشد بی تابی می کرد. حالش را نمی‌فهمید. احساس می‌کرد که تپش قلب گرفته بهانه گیری می‌کرد و با اینکه مهمان داشت حالش خوش نبود. غروب دیگر طاقت نیاورد رفته بود کمی استراحت کند تا شاید حالش بهتر شود. برادرش را دید که با چهره‌ای ناراحت و گریان به خانه آمد، فکر می‌کرد برای پدرش اتفاقی افتاده. حالش بدتر شده بود تا اینکه برادر گفت: انتظارت تمام شد، مصطفی برگشته.

"فهمیده بودم که این تپش قلب و ناراحتی برای چه بوده. برای اینکه وجودم و قلبم در راه بود. آرام شده بودم. استرس نداشتم، سینه‌ام که از شدت ناراحتی درد گرفته بود خوب شد، قسمتی از وجودم در راه بود."

من جایم راحت است، چرا غصه میخوری؟!

چند روز پیش از اینکه خواب مصطفی را نمی‌بینم ناراحت بودم. خیلی گریه کردم. یکی از فامیل‌ها به خانه‌مان آمد و گفت خواب مصطفی را دیده که با یک لباس سفید و زیبا آمد من را بغل کرد و گفت من جایم خیلی راحت است چرا غصه میخورید. آدم یک جوجه را بزرگ می‌کند اگر اتفاقی برایش بیافتد غصه می‌خورد اینکه برای اولاد اتفاقی بیافتد سخت است. مصطفی می‌گفت مادر غصه نخور. با اینکه جوان بود اما در فکر گناه و هوس نبود. یاد این‌ها که میافتم می‌گویم چه بچه‌ای داشتم."

افتخار می‌کند که مصطفی را، دسته گلش را سرباز زینب کرده. یاد خنده، چهره، قد و بالای فرزند جوانش که می افتد دلتنگ می‌شود، می‌گوید: "به هر حال طاقت دوری‌اش را ندارم. شیربرنج خیلی دوست داشت. غذای مورد علاقه‌اش بود. روزهایی که شیربرنج درست می‌کردم وقتی به خانه می‌آمد بو می‌کشید و با خوشحالی می‌گفت: مادر دستت درد نکند شیربرنج درست کردی. اگر بعد از وقت غذا به خانه می‌آمد حتما می‌گفت مادر برای من هم گذاشتی یا نه؟

یک بار خبرنگاری سوال کرد اگر همین الان مصطفی برگردد چه کار می‌کنی؟ جواب دادم هم خوشحال می‌شوم چون یک مادرم اما پیش حضرت زینب(س) و خانم رقیه(س) شرمنده می‌شوم بچه ای که در راه خدا دادم دوباره برگشته است. آنوقت دیگر روی صحبت کردن با خانم زینب(س) را ندارم که دسته گلم را برای خدا دادم و حالا پس گرفتم."

منبع: دفاع پرس