خودم را به صف اول تشییع کنندگان رساندم. خانمی میانسال در صف اول قاب عکس شهید را بر دست داشت و بدون شیون در حالی که سرش را بالا گرفته بود، محکم قدم برمیداشت. با پرس و جو متوجه شدم او همسر شهید سیاح طاهری است.
روحیه قوی و صبورش ستودنی بود. به او تبریک و تسلیت گفتم. او در پاسخ به سوال من مبنی بر آمادگیش برای شهادت همسرش، گفت: "همسرم به تکلیفش عمل کرد. فرزندانم را هم برای ادامه راه پدرشان تشویق خواهم کرد." این آشنایی باب یک گفتوگوی صمیمانه ما در منزل شهید شد.
در ادامه ماحصل گفتوگو با "هدیه قبیشی" همسر شهید مدافع حرم "سعید سیاح طاهری" را میخوانید.
31 شهریور سال 59 که جنگ آغاز شد ما در شهر آبادان بودیم. رژیم بعث عراق در ابتدا فرودگاهها بعد شهرها را بمباران کردند. شبها صدای پدافند و ضدهوایی میآمد. خانواده سیاح طاهری یکی از اقوام دورمان بودند و تنها در مراسمات خانوادگی آنها را میدیدیم.
تصورات ما از جنگ این بود که یک جنگ چند روزه است و به همین زودیها به خانههایمان برمیگردیم. مردم جنگ زده آبادان ابتدا به شهرهای مثل شادگان و مسجد سلیمان رفتند. پس از مدتی ستاد جنگ زدگان آبادانی در ماهشهر مستقر شد. به همین جهت به ماهشهر رفتیم. خانواده حاج سعید هم به منزل یکی از اقوام در ماهشهر آمده بودند.
شرکت نفت، خانههایی با متراژ بالا که مصادرهای و یا برای شرکت نبود را در اختیار جنگ زدگان قرار میداد. در ماهشهر اسکان کارمندان شرکت نفتی را به ما دادند. پذیرایی را به یک خانواده، سه اتاق خواب را به سه خانوار و اتاق نگهبانی را هم به یک زوج داده بودند. در یک اتاق خواب، 12 نفر زندگی میکردیم. با آمدن میهمانها 20 نفر شدیم. به خاطر دارم برای اینکه پول نقد داشته باشیم تا با کمبود آذوقه مواجه نشویم، مادرم گردنبدش را فروخت.
چند ماه بعد، تیر ماه 60 یک روز به نمازجمعه رفتم. در آنجا با دو خانم آشنا شدم. آنها هم سوالاتی از قبیل "بهشتی را قبول داری یا بنی صدر؟ چند سال داری؟ اهل کجا هستی؟ آیا با یک رزمنده ازدواج می کنی؟ و ..." را از من پرسیدند. در آن زمان به قدری ذهنم درگیر جنگ و وقایع اطرافم بود، که به این فکر نکردم که چرا آنها باید این سوالات را از من بپرسند. بعدها متوجه شدم که این دو خانم، دختر و عروس خانواده سیاح طاهری همان خانوادهای که از اقوام دور ما بودند، هستند.
** حاج سعید گفت "هر کجا که احساس تکلیف کنم باید آنجا باشم"
دو روز بعد دختر خانواده سیاح طاهری با منزل ما تماس گرفتند و اجازه خواستند تا برای برادرش که در جبهه بود، به خواستگاری من بیایند. 53 روز از تماسشان تا روز خواستگاری طول کشید. نه عکسی از حاج سعید دیده بودم و نه اطلاعاتی از خصوصیات اخلاقیش داشتم. ولی دوست داشتم که حاج سعید به خواستگاریم بیاید. من او را ندیده انتخاب کرده بودم.
دو خواستگار دیگر بعد از تماس خانواده سیاح طاهری به منزلمان آمدند. آنها هم در جبهه بودند ولی جواب منفی دادم. منتظر بودم که حاج سعید از جبهه برگردند تا او را ببینم.
یک روز دوست حاج سعید تصادف کرد و او بخاطر دوستش یک شب به ماهشهر آمد تا فردا به بهبهان برود. خانوادهاش اصرار کرد تا برای دیدن من به منزلمان بیایند.
آن شب حاج سعید به همراه خانواده به منزل ما آمدند. در نخستین دیدار تنها از مسایل روز و سیاسی صحبت کردیم. فردای آن روز هم در خصوص مسایل اعتقادی صحبت داشتیم. حاج سعید آن شب به من گفتند که هر کجا که احساس تکلیف کنم باید آنجا باشم. ساکم همیشه آماده است. امروز ایران و فردا فلسطین هستم. آن زمان حرفش را شعار محسوب کردم و جدی نگرفتم. اما این مساله از خمیرمایه روحش، تراوش میکرد. حاج سعید بسیار فرد آرامی بود و خیلی صحبت نمیکرد. مراحل آشنایی ما تنها دو روز به طول انجامید. او در میان صحبتهایش به هیچ وجه از فعالیتهایش تعریف نکرد.
** بنیانگذار بسیج عشایر
بعدها متوجه شدم که حاج سعید در دوران پیش از انقلاب اسلامی فعالیتهای مذهبی داشتند. زمانی که تحت تعقیب قرار میگیرند به شهر پدری خود سوسنگرد میرود. در آنجا اعلامیه و رسالههای امام(ره) همچنین کتابهای ممنوعه را پخش میکرد. هر شب در منزل یکی از اقوام شب را به سحر میرساندند.
حاج سعید هم در تظاهرات همپای دیگر مبارزین شرکت میکرد تا اینکه انقلاب اسلامی به پیروزی میرسد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، او به همراه دیگر انقلابیون برای تشکیل کمیته انقلاب اسلامی تلاش میکند. افرادی را که میدانستند مبارز بودند را گردهم آوردند و ساواکیها را شناسایی میکردند.
اینگونه فعالیتها را داشت تا اینکه با پیروزی انقلاب وارد بسیج عشایر شد. در هیات فرماندهی بسیج عشایر اروندکنار فعالیت میکرد.
ناگفته نماند من هم پیش از پیروزی انقلاب در مراسمهای سخنرانی شرکت میکردم و در تابستانها به همراه دوستانم در قالب جهاد سازندگی به روستاهای اطراف میرفتم. آن زمان 17 سال داشتم و به تدریس قرآن میپرداختم. پس از انقلاب من نخستین فرد در خانواده بودم که با رسیدن به سن تکلیف چادری شدم. زمان جنگ هم در ماهشهر به دیدار مجروحین و جانبازان میرفتم.
** چهره حاج سعید را فراموش کردم
روز خواستگاری تا عقدمان 4 روز طول کشید. 7 تیر 60 ازدواج کردیم. سالروز ازدواجمان با ترور شهید رجایی و تحرکات منافقین همزمان شد. آن روز منافقین خانم و آقای مجاهدی را که یک دختر سه ساله به نام فاطمه طباطبایی داشتند را شناسایی و خانه آنها را به آتش کشیدند. در آن آتش سوزی دختر سه ساله جان باخت. منافقین همسر دوستم را هم ترور کرده بودند.
فردای روز ازدواجمان تشییع و خاکسپاری این شهدا بود. حاج سعید هم میخواست برای تشییع برود. خانواده همسرم با حاج سعید مخالفت میکنند و میگویند صلاح نیست نخستین روز زندگی مشترکتان همسرت را تنها بگذاری. در نهایت من را به خانوادهاش سپرد و رفت.
پس از رفتنش شروع به گریه کردم. ناراحت بودم که روز اول زندگی مشترکم اطرافیانم گریه میکنند. هفت روز بعد برگشت و پس از 5 روز مرخصی برای گذراندن دوره آموزشی پاسداری راهی اهواز شد. دوره آموزشیاش یک ماه طول کشید. در این مدت چهرهاش را فراموش کرده بودم و خانواده همسرم میخواستم تا عکس حاج سعید را نشانم بدهند. در آن دوران خانوادهها تنها لوازم مایحتاج را برمیداشتند به همین جهت آلبوم خانوادگی در آبادان مانده بود و عکسی نداشتند به من نشان دهند.
** چند سانت تا مجروحیت یا شهادت فاصله داشتیم
پس از اتمام دوره آموزشی به آبادان رفت. دو هتل در آبادان بود که در اختیار خانواده رزمندگان قرار میدادند. خانوادههای رزمندگان یکی یکی وارد آبادان شدند. همسر خواهرم هم رزمنده بود. مهر سال 60، به همراه خواهرم و خانواده یکی از رزمندگان به منزل پدر بزرگ حاج سعید رفتیم. خانه دو طبقه بود اما به جهت بمبارانهای که میشد، در طبقه اول خانه ساکن شدیم.
شبانه روز در آبادان صدای گلوله و خمپاره میآمد. هر لحظه انتظار یک اتفاق ناگوار را میکشیدم. به همین دلیل برخی خانوادهها که شرایط زندگی در آنجا را نداشتند، به شهرهای دیگر مهاجرت میکردند.
در آبادان حاج سعید هفتهای دو یا سه شب به خانه میآمد.
شبی شدت بمبارانها و صدای تیراندازی بیش از شبهای دیگر بود. تلویزیون هم نداشتیم و گرمای آبادان هم ما را کلافه کننده بود. در کنار پنجره شروع به صحبت کردیم تا تاریکی شب و ترس بر ما غلبه نکند. خواهرم باردار بود و لباس میبافت. ناگهان یک تیر کلش به داخل آمد. به دیوار کمینه کرد و کنار ما به زمین افتاد. تنها چند سانت تا مجروحیت یا شهادت فاصله داشتیم. خواهرم گلوله را برداشت هنوز داغ بود. آن گلوله را برای یادگاری نگه داشته است.
** قانون برای همه یکسان است
ستون پنجم در آن مقطع سعی داشت تا بر شهرها به ویژه آبادان نفوذ کند. به همین جهت هر فردی برای عبور و مرور باید برگه تردد به همراه میداشت. آن زمان همسرم فرمانده بسیج آبادان بود.
روزی همسربرادر حاج سعید قصد داشت تا به دیدن همسرش به آبادان برود اما برگه تردد نداشت. به نگهبان میگوید که من از اقوام سعید سیاح طاهری هستم. او هم اجازه میدهد که وارد شهر آبادان شوند. پس از مدتی در جمع خانوادگی همسر برادر حاج سعید این خاطره را برای همسرم تعریف کرد.
حاج سعید گفت "نام آن نگهبان چه بود؟" او هم مشخصات آن نگهبان را به همسرم داد. همسرم با آن مشخصات آن نگهبان را پیدا کرد تا او را توبیخ کند و گفته بود که قانون برای همه یکسان است حتی اگر آن فرد از اقوام من باشد.