شهید سیاح طاهری

همسر شهید سیاح طاهری گفت: شهید سیاح معتقد بود «امروز ما می‌توانیم فرهنگ ایثار و شهادت را از طریق فیلم و فعالیت‌های فرهنگی به نسل امروز انتقال دهیم»؛ اواخر بازنشستگی نیز مسابقات کتابخوانی برگزار کرد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - آشنایی‌ام با هدیه غبیشی همسر شهید سعید سیاح‌طاهری به روز تشییع این شهید بزرگوار برمی‌گردد. آن روز از پشت درب‌های بسته ستاد فرماندهی نیروی زمینی سپاه پاسداران به جمعیتی که پیکر شهید را به خانه ابدی‌اش هدایت می‌کردند، نگاه می‌کردم. ساعتی بعد همسر و عروس‌های شهید سیاح طاهری پشت جمعیت و تابوت شهید به بیرون از ستاد آمدند.

همسر شهید سیاح طاهری در حالی که عکس همسر خود را در دست داشت، محکم و استوار قدم برمی‌داشت. از میان جمعیت خودم را به وی رساندم. پس از معرفی خودم، درخواست کردم تا به طور مختصر شهید را معرفی کند. بغضی را که در گلو داشت، فرو داد و گفت: «آرزویش شهادت بود و همیشه می‌گفت نکند دعایی در حقم بکنی که من در بستر بمیرم. حال روحی‌اش از اربعین امسال تغییر کرده بود و به هر که می‌رسید، می‌گفت: دعا کنید من هم شهید شوم.».

شخصیت شهید و همسرش باعث شد تا قرار ملاقاتی را در خانه شهید بگذاریم. چند روز بعد برای آشنایی بیشتر با این شهید بزرگوار راهی منزل وی شدم. در ابتدای گفت‌وگو همسر شهید از روزهای آشنایی و دورانی گفت که در یک خانه کوچک به همراه اقوام همسرش زندگی مشترکشان را شروع کردند. وی روایت کرد: «روز خواستگاری تا عقدمان چهار روز طول کشید و هفت تیر ماه 60 ازدواج کردیم. سالروز ازدواج‌مان مصادف با ترور شهید رجایی و تحرکات منافقین بود. ماموریت‌های همسرم از نخستین روز زندگی مشترکمان آغاز شد. چندی بعد هم برای گذراندن دوران آموزشی راهی اهواز شد. مهر ماه سال 60 وسایل ضروری خانه را جمع کردیم و برای ادامه زندگی به آبادان رفتیم. شبانه روز در آبادان صدای گلوله و خمپاره می‌آمد. روزها یکی پس از دیگری می‌گذشت تا اینکه خداوند فرزند پسری به ما عطا کرد که نامش را محمدحسین گذاشتیم.

حاصل ازدواجمان سه فرزند پسر شد. نام دومین فرزندمان را به یاد شهید «عباس علیزاده»، عباس گذاشتیم. سومین فرزندمان را به جهت علاقه خودم به حضرت علی اکبر (ع)، علی اکبر نامیدیم.»

عکس‌هایی از گذشته تا حال شهید سیاح طاهری به دیوار خانه نصب شده بود. همسر شهید نگاهش به هر عکسی که می‌افتاد، خاطره‌ای از آن عکس را بازگو می‌کرد. وی عکس مجروحیت همسرش را نشان داد و گفت: «یک شب پیش از آغاز عملیات کربلای 5، خواب شهادتش را دیدم. وقتی از خواب بیدار شدم به ائمه و معصومین متوسل شدم و خواستم تا در هر شرایطی همسرم زنده برگردد. به نابینایی، شیمیایی، قطع نخاع و... راضی بودم. چند روز بعد مادر همسرم با گریه به منزلمان آمد و گفت: «سعید مجروح شده است». با شنیدن این خبر نفس عمیقی کشیدم و خدا را شکر کردم.» پس از مجروحیت درد زیادی را تحمل می‌کرد؛ ولی حسرت کشیدن یک «آه» را بر دل دشمن گذاشت.»

همسر شهید در حین گفت‌وگو از یادگاری‌های مانده از جنگ تا احیای گردان مقداد و فرهنگ کتابخوانی در زندان روایت کرد. پس از اتمام گفت‌وگو، همسر شهید تقاضا کرد تا ضبط را خاموش کنیم و باقی صحبت‌ها را به طور خصوصی ادامه دهیم. وی در میان صحبت‌هایش از دغدغه‌های خانواده های شهدا می‌گفت که سعی می‌کند در حد توان به آن‌ها از نظر روحی و مالی کمک کند.

برای آشنایی بیشتر با روحیات شهید سعید سیاح طاهری به سراغ همرزمان و دوستانش نیز رفتیم که در ادامه می‌خوانید:

هدیه‌ای از سید نصرالله به پاس آموزش‌هایمان گرفتیم

کاظم فرامرزی، دوست و همرزم شهید: پس از پایان جنگ تا سال 72 من و شهید سیاح طاهری در تیپ 201 ائمه در اهواز بودیم. با ادغام سازمانهای رزم سپاه به لشکر 7 ولی‌عصر (عج) پیوستیم. شهید سیاح طاهری در سال 73 به بخش بازرسی نیروی زمینی سپاه آمد که همان زمان درگیری در بوسنی و هرزگوین صورت گرفت. درخواست شد که به آنجا برویم. من و شهید سیاح طاهری آماده اعزام به بوسنی شدیم که در لحظات آخر، رفتن ما لغو شد اما آن وقت اعلام کردند که در لبنان برای آموزش‌ نیروهای حزب الله نیاز به متخصص داریم که به آنجا رفتیم. در همان سالها یگان ضدزره حزب الله نیز شکل یافت. آقای سیاح مسئول آموزش موشک تاو و من مسئول آموزش موشک مالیوتکا بودم.

دوره آموزشی ما در لبنان تمام شد. روز آخری که قرار بود برگردیم، خبر دادند که مراسمی از سوی حزب الله است و شما هم حضور داشته باشید. اکثر افراد حاضر در جلسه نیروهای آموزشی خودمان بودند. پس از آغاز مراسم دیدیم سیدحسن نصرالله دبیرکل حزب الله لبنان وارد شد. سیدحسن سخنرانی کرد. من عربی بلد نبودم اما حاج سعید بلد بود. پرسیدم حاج سعید، سید چه می‌گوید؟ گفت: از ما تشکر می‌کند! آن شب از من، شهید سعید سیاح طاهری و شهید عبدالله رودکی از نیروی دریایی سپاه بابت آموزش‌های انجام شده تشکر کردند و یک هدیه هم از دست سیدحسن نصرالله گرفتیم.

روایتی از آخرین عکس یادگاری

بار آخری که حاج سعید سیاح طاهری می‌خواست به سوریه برود، یک هفته قبل از رفتن به محل کارم آمد. برایم شرایط سوریه را تشریح کرد و گفت به نیروهای ادوات نیاز داریم. گفتم پس بنویس. اسم یک نفر را دادم و گفتم نام خودم را نیز بنویس. نگاهی به من کرد و پرسید: می‌توانی بیایی؟ خانواده مشکلی ندارند؟ گفتم: با خانواده صحبت کرده‌ام.

بعد حاجی شرایط را جوری بیان کرد که من منصرف شوم اما گفتم حاجی من هستم. گفت: «پس کارتان چه می‌شود؟ گفتم: من با مسئول جدیدمان صحبت می‌کنم و رضایت ایشان را جلب می‌کنم.» آن روز در آخرین دیدارمان عکس یادگاری را ثبت کردیم.

با مسئول جدیدمان صحبت کردم. گفتم قراردادم تا پایان سال تمام می‌شود و از شما می‌خواهم که بهمن و اسفند به بنده مرخصی بدهید. وقتی گفتم که می‌خواهم به سوریه بروم، مخالفت کردند. گفتم که حضور من تکلیف است اما با حضور دو هفته‌ای موافقت کردند اما حضور دو هفته‌ای فایده‌ای نداشت. من نیز با حاج سعید تماس گرفتم و گفتم امکان نیست که در کنار شما باشم.» بعد از شهادت سعید من نیز عازم سوریه شدم.

هدیه یک زندانی به حاج سعید

هدیه غبیشی، همسر شهید: بازنشستگی او، مصادف با آغاز فعالیتهای فرهنگی‌اش بود. معتقد بود «امروز ما می‌توانیم فرهنگ ایثار و شهادت را از طریق فیلم و فعالیت‌های فرهنگی به نسل امروز انتقال دهیم.» اواخر بازنشستگی نیز مسابقات کتابخوانی و جشنواره‌های دانش آموزی را برگزار کرد. همچنین برای برگزاری مراسم «کشتی صلح» زحمات زیادی را متحمل شد. اینها فعالیت‌هایی هستند که فرهنگ دفاع مقدس را زنده نگه می‌دارند.

تاثیر مسابقه کتابخوانی در زندان را در زمان حیات حاج سعید مشاهده کردیم. با وجود این که متولی این امر چند نفر بودند ولی یکی از زندانی‌ها پتویی را برای حاج سعید بافت. آن پتو را نگه داشته‌ام.

همزمان با انجام فعالیتهای فرهنگی، مدیر عتبات عالیات نیز بود. 17 مرتبه به کربلا مشرف شد. سه مرتبه آخر را پیاده رفتیم.

برگزاری یادواره و معرفی شهدا با زبان کودکانه

حبیب احمدزاده، نویسنده ادبیات داستانی و پژوهشگر دفاع مقدس: در یادواره شهدای آبادان، ایثارگران و رزمندگان به همراه خانواده‌هایشان حضور داشتند. در انتهای سالن نیز کودک و نوجوانان بودند. در پایان آن مراسم نخستین تلنگر را حاج سعید به جمع زد و گفت «مراسمی برای خودمان گرفتیم که خاطراتمان را مرور کنیم. توجهی هم به کودکان و نوجوانان داخل سالن نکردیم. زبان این مراسمات برای کودکان و نوجوانان مناسب نیست. بسیاری از حاضران مناطق عملیاتی همچون اهواز، سوسنگرد، آبادان و ... را ندیده و پس از جنگ وارد شهر شده‌اند و متوجه صحبت‌های ما از آن دوران نمی‌شوند. تنها ده دقیقه اول به حرفهایمان گوش کرده و باقی زمان مراسم برایشان کسل‌کننده است».

پس از اتمام سخنان حاج سعید تصمیم گرفتیم مراسمی شاد و آموزنده که مناسب سن این کودکان و نوجوانان باشد، برگزار کنیم. ما باید به جای سرکوب انرژی، آنها را شاد می‌کردیم. همچنین شعارمان این بود که نباید کارها نمایشی شود.

ابتدا هدفمان انجام فعالیت‌ها در یک مدرسه بود ولی با اصرار حاج سعید بچه‌های اروندکنار، خرمشهر و چند شهر دیگر را هم دعوت کردیم. میهمانان این برنامه با اصرار حاج سعید افزایش یافت و کودکان مدارس شهرهای دیگر نیز دعوت شدند. حاج سعید هرگز آمار مراسمات را برای سازمانی بازگو نکرد زیرا معتقد بود که هدف ما از برگزاری اعلام آمار نبوده است.

در آن مراسم‌ها هنرمندان نیز حضور داشتند. زمانی که کودکان و نوجوانان نام شهدا و خاطرات و وقایع دوران دفاع مقدس را از زبان هنرمندان و چهره‌های محبوبشان می‌شنیدند، تاثیرگذاری بیشتری داشت. حاج سعید می‌گفت: ما در این چهار ساعت باید برای هر دقیقه مراسم برنامه داشته باشیم تا هنگامی که این افراد از سالن خارج می‌شوند به دین و دفاع مقدس احساس خوبی داشته باشند. هنگام خروج از سالن نیز کتاب‌هایی با مضمون دفاع مقدس به آنها هدیه داده می‌شد.

وقتی بچه‌ها در سال‌های بعد ما را می‌دیدند سوال می‌کردند که آیا باز هم از اینگونه برنامه‌ها برگزار خواهید کرد یا خیر. ما به اهدافمان رسیده بودیم. مراسم را با بالاترین تعداد، بیشترین تاثیرگذاری و کمترین مخارج برگزار می‌کردیم.

با یک دست و یک چشم تا بانه رانندگی کرد

حمید حکیم الهی دوست و همرزم شهید: پس از گذراندن دوران نقاهت (مجروحیت در عملیات کربلای 5)، در سال 66 ابلاغ شد که به مناطق عملیاتی غرب برویم. من و حاج سعید هم راهی بانه شدیم. دستم بهتر شده بود و می توانستم رانندگی کنم. در جاده اندیشمک یک حیوان به میان جاده آمد و باعث شد که تصادف کنیم. در نزدیکی‌های شوش هم صبحانه فاسدی خوردیم. نزدیکی‌های کرمانشاه حالم بد شد و توان ادامه رانندگی را نداشتم. حاج سعید با یک دست و یک چشم تا بانه رانندگی کرد. ساعت یازده و نیم شب به بیمارستانی در بانه رسیدیم. تا نیمه‌های شب هم در کنارم ماند. سپس به مقر برگشتیم. تا پایان سال 66 با حاج سعید در مناطق عملیاتی غرب ماندیم. پس از آن به لشکر 7 ولیعصر (عج) رفتم و دورادور با سعید ارتباط داشتم.

جنگ که تمام شد از سعید کاملا بی‌خبر بودم تا اینکه به لطف گردهمایی‌های تیپ امام حسنی‌ها دوباره او را دیدم. خیلی پیر و شکسته شده بود ولی همچنان همان روحیه و اخلاق گذشته‌اش را حفظ کرده بود.

منبع: دفاع پرس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس