کد خبر 539502
تاریخ انتشار: ۵ اسفند ۱۳۹۴ - ۰۸:۲۵

با خواندن این مطلب دنبال معجزه، نقطه خاص و چشمگیری نباشید. این روایت یک زندگی معمولی است که نقش های اولش بچه‌های دهه شصت هستند.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، آنچه می‌خوانید روایت یک دلدادگی تمام عیار است. در این مرقومه عاشق و معشوق هر کدام سرجای خودشان نقش بازی می‌کنند اما شما دنبال لیلی و مجنون، بیژن و منیژه، شیرین و فرهاد، وامق و عذرا و .... نگردید. اینجا یک افسانه سروده نمی‌شود. 

مهدی و فاطمه جوانانی با مختصات همین عصر هستند. عصری پر از آلودگی. آلودگی هوا و فضا. آلودگی یک دنیا تکنولوژی. عصری که آدم‌ها در دنیای مجازی پرستیدنی تر هستند. آدم‌هایی که باید فاصله‌تان را تا حقیقت‌شان حفظ کنید، اگر می‌خواهید قشنگ تر باشند.

این دوران، واقعی ها نه اینکه کمتر باشند، بی صدا و به دور از خود نمایی نفس می‌کشند و زندگی می‌کنند. اگر می‌خواهید ببینیدشان باید چشم‌ها را از تعلقات متعفن عصر جدید پاک کنید و نگاه کنید به خدا. هر جا سایه خدا باشد آنها هم منزل گرفته‌اند.

با خواندن این مطلب دنبال معجزه، نقطه خاص و چشمگیری نباشید. اینجا تبیره زنان نوید یک حماسه ماندگار را سر داده‌اند.

این روایت یک زندگی معمولی است!

نقش اول‌های این حماسه بچه‌های دهه شصت هستند. لیلی پرده نشین قصه ما یعنی فاطمه خانم در 8 خرداد 62 متولد شد و سال 85 به عقد همسرش درآمد. بانویی که تحصیلاتش را تا مقطع کارشناسی در رشته زبان و ادبیات فارسی ادامه داد و قرار بود بعد از ازدواج نیز تحصیلاتش را ادامه دهد اما نتوانست. این نتوانستن نه از روی عجز بود و نه همسرش مخالفتی داشت. دلیل دیگری دارد که خود از زبانش خواهید خواند.

مهدی و فاطمه هر دو اهل روستای قاضی خان همدان بودند و نسبت فامیلی دوری داشتند. اما دست تقدیر خواست نسبت دور آنها بیشتر از این حرف‌ها نزدیک شود. مدتی بود خانواده مهدی به شهرستان قرچک از توابع همین پایتخت هزار رنگ مهاجرت کرده بودند که 13 سال پیش شرایط خانواده فاطمه خانم هم ایجاب کرد به این شهرستان بیایند.

این دو خانواده سالها از هم بی خبر بودند تا اینکه شد آنچه باید می‌شد. فاطمه خانم روایت اولین دیدارش را با آقا مهدی که حالا دو ماهی هست در راه دفاع از حرم حضرت زینب(س) به شهادت رسیده، اینگونه تعریف می‌کند:

 

*یک هفته بعد از اولین دیدار آمدند خواستگاری

می‌خواستم گواهینامه رانندگی بگیرم. به همین دلیل در یک آموزشگاه ثبت نام کردم، پس از مدتی مربی‌ام گفت راستی یک آقایی هم فامیلی شما اینجا هنرجو است. پرسید با هم فامیل هستین؟ چون آقا مهدی را ندیده بودم، گفتم: والا خبر ندارم.

بعد از مدتی همدیگر را اتفاقی دیدیم و شناختیم. فکر می‌کنم یک هفته بعد از اولین دیدار ما بود که با خانواده‌اش صحبت کرد بیایند خواستگاری. آن موقع تازه از سربازی برگشته بود و حدود 20 سالش بود. هنوز کاری هم پیدا نکرده بود اما اصرار داشت ازدواج کند. یادمه در مراسم خواستگاری پدرم از او پرسید درآمدتان از کجاست؟ این درحالی بود که پدرش هم به او گفته بود من نمی‌توانم کمکی در مخارج زندگی بهت بکنم. اما آقا مهدی ایستاد و گفت من روی پای خودم هستم و از هر کجا که باشد نانم را در خواهم آورد.

وقتی می‌دیدم چطور با خانواده‌ام در مورد ازدواج صحبت می‌کند حالت مردانه‌اش خیلی به دلم نشست. زمانی هم که قرار شد با هم صحبت کنیم گفت: حجاب شما از هر چیزی برایم مهم تر است، دوست ندارم کسی صدای ما را بشنود قبول کردم و از او خواستم اجازه دهد تحصیلاتم را ادامه دهم که مهدی هم قبول کرد.

سال 85 که رفتیم عقد کنیم یک دستخطی نوشت و خواست آن را امضا کنم. داخل کاغذ نوشته بود دلم نمی‌خواهد یک تار موی شما را نامحرمی ببیند. من هم امضا کردم.

مادرم از این موضوع ناراحت شد و گفت این پسر خیلی سخت گیر است اما من ناراحت نشدم چون فهمیدم می‌خواهد زندگی کند. و واقعا هم زندگی با او به من مزه می داد.

 

*ماندن در این چاردیواری برایم لذت داشت

تا قبل از شروع زندگی مشترک دانشگاه رفته بودم، بیرون می رفتم و می خواستم تحصیلاتم را هم ادامه بدهم اما وقتی با مهدی ازدواج کردم و بچه دار هم شدیم آن قدر در خانه خوش بودم که دلم نمی خواست جایی بروم. تا جایی که همه می گفتند: تو چی از خونه می خوایی که چسبیدی به کنجش؟! آنقدر جو خانه‌مان را دوست داشتم که دلم نمی‌خواست رهایش کنم. ماندن در این چاردیواری برایم لذت داشت آنقدر که حتی تصمیم گرفتم جای ادامه تحصیل و بیرون رفتن از خانه بمانم داخل بیشتر مادر و همسر باشم.

 

*گفت پیش خدا مسئولیتی بابت نام دخترمان قبول نمی‌کنم

یک سال که از زندگی مان گذشت محمد متین به دنیا آمد. نامش را با آقا مهدی با هم انتخاب کردیم. دوست داشتم وقتی بزرگ می‌شود مانند نامش متین و با وقار باشد. بعد از او نهال دخترم به دنیا آمد.

وقتی فهمیدیم فرزند دوممان دختر است خیلی خوشحال شدیم چون پسر که داشتیم و  هر دو دختر دلمان می‌خواست. خب آدم دلش هم دختر می‌خواد هم پسر. نام نهال پیشنهاد من بود اما آقا مهدی مخالف بود و می‌گفت باید نام مذهبی برایش انتخاب کنیم اما من این اسم را دوست داشتم به خاطر ظرافتی که در این نام حس می‌کردم. یکی دیگر از دلایلی که مخالفت می‌کردم این بود که می دیدم اسم‌های مذهبی خوب بیان نمی‌شود. مثلا برخی نام دخترشان را می‌گذارند نازنین فاطمه اما نازی یا نازنین صدایش می‌کنند.

با اینکه از من اصرار بود و از مهدی انکار اما تصمیم گرفت اسمی که به دل من است روی دخترمان باشد. موقعی هم که شناسنامه را آورد همه فکر می‌کردیم باز کنیم نامی که خودش دوست داشته ثبت کرده اما وقتی باز کردم دیدم نهال است.

شناسنامه را که داد گفت: اما بدان من پیش خدا مسئولیتی بابت این نام قبول نمی‌کنم. این را هم گفت که با ثبت احوال صحبت کرده تا اگر من نظرم عوض شد اسم را تغییر دهیم.

شهید مهدی قاضی خانی در کنار شهید حمید اسدالهی که کاپشن آبی به تن دارد

 

*این یعنی امید به زندگی

بعد از نهال زمانی که محمد یاسین فرزند سوممان متولد شد خیلی ها به آقا مهدی خورده می گرفتند که چرا اینقدر بچه می آورید؟! او هم می گفت: «چون سلامت روح و جسم داریم. هر کسی خودش می داند چند فرزند برای زندگی‌اش لازم است.»

این را داخل پرانتز لازم می‌دانم تأکید کنم: بعضی ها فکر می کنند امثال مهدی آرزویی ندارند یا دیگر به زندگی امید نداشتند، به همین دلیل رفتند جنگ. این درحالی است که آنها صد در صد اشتباه می کنند. مهدی بسیار به زندگی امید داشت. حتی علاقه من را به داشتن بچه‌های زیاد می دانست و برای اینکه به رفتنش راضی شوم قول داد مجددا بچه دار شویم. به همین دلیل اناری پرک کردیم و دادیم به یک روحانی به آن دعا خواند تا بخوریم که وقتی از سوریه آمد فرزند دیگری بیاوریم. این یعنی او امید به زندگی داشت.

 

*سرم را بر می گرداندم یک قابلمه انار دون شده بود

پدر مهدی گاراژ داشت و او هم کنار پدرش امرار معاش می‌کرد. توانستیم با مقداری پس انداز و وام و قناعت خانه‌ای بخریم اما بعد تصمیم گرفتیم آن را بفروشیم. با پولش زمین کشاورزی گرفت، می گفت کشاورزی شغل انبیاست و این کار واجب تر است. در ذهنش بود وقتی درخت ها بزرگ شد یک اتاق هم همانجا بسازد تا هر وقت خواستیم برویم آنجا راحت باشیم. بیشترین درختی را هم که کاشت درخت میوه مورد علاقه‌اش «انار» بود. اینقدر انار دوست داشت که فصلش که می‌شد تا سرم را بر می گرداندم یک قابلمه دون شده بود. موقعی که می‌خواست برود بهش می گفتم: بروی من دلم برای انار دون شدها تنگ میشه. الان هم انار دون شده برایش خیرات می کنم.

شهید قاضی خانی در پیاده روی به سمت کربلا

 

*دوست داشتم بچه‌ها بدانند رییس خانه کیست؟

دوست داشتم بچه ها را طوری تربیت کنم که بدانند رییس خانه پدرشان است. می‌خواستم احترام به او را خوب یاد بگیرند. ملموس تر بخواهم توضیح دهم، مثلا اینکه دلستر که می خریدیم تا آقا مهدی درش را باز نمی کرد و از آن نمی‌خورد بچه‌ها نمی‌خوردن. این شاید در نگاه اول یک مسئله خیلی جزیی باشد اما می دانستند تا پدرشان نباشد نباید دست بزنند. این موضوعات تربیتی را از برنامه های تلویزیون یاد می‌گرفتم. به خودم می گفتم اگر احترام به شوهر را دخترم از من یاد نگیرد از چه کسی می خواهد بیاموزد؟ و همینطور نسل ها بعد از او؟

دانشگاه هم که می رفتم با اینکه رشته ام ادبیات بود اما بیشتر کتاب‌های تربیتی می‌خریدم.

قبل از آمدن پدرشان بچه ها را حمام می کردم و لباس تمیز تنشان می‌کردم. می‌خواستم وقتی آقا مهدی بچه ها را می بیند تمیز باشند و لذت ببرد.

شهید قاضی خانی در پیاده روی به سمت کربلا

 

*همه می دانستند محمد متین برود مسجد باید مهر اضافه داشته باشند

همسرم هم تربیت بچه‌ها خیلی برایش اهمیت داشت و البته رفتاری که در خانه دارد. همیشه موقع نماز هر کجا بود خودش را به خانه می رساند تا بچه ها ببینند پدرشان مقید به نماز  اول وقت است و یاد بگیرند. اما نماز جمعه ها محمد متین را با خودش به مسجد می برد. خب محمد متین اینقدر شیطان بود که سر نماز همه مهر ها را جمع می‌کرد، مسجدی ها می دانستند وقتی او می آید باید یک مهر دیگر در جیبشان داشته باشند.

 

*حین بحث‌مان زودپز منفجر شد

دست و دل بازی‌اش از صدقه دادن پیدا بود. مثلا وقتی می خواست صدقه بدهد می گفتم آقا مهدی آنجا پول خورد داریم. می دیدم زیاد می اندازد، از قصد پول خورد می گذاشتم آنجا که زیاد نیندازد تا صرفه جویی بشه. اما او می گفت برای سلامتی امام زمان(عج) هر چقدر بدهیم کم است. اتفاقا یک روز که سر همین موضوع حرف می زدیم رفتم زودپز را باز کنم که ناگهان منفجر شد و هر چه داخلش بود پاشید توی صورتم. آقا مهدی به شوخی جدی گفت: به خاطر همین حرفات هست که اینجوری شد منتهی چون نیتت بد نبود صورتت چیزی نشد.

هنوز هم روی سقف آشپزخانه جای منفجر شدنش هست. با هم همه جا را تمییز کردیم. همیشه در کار خانه کمکم می کرد، می گفت از گناهانم کم می شود.

شهید قاضی خانی به همراه سه فرزندش

 

*پیام‌های عاشقانه

شهید قاضی خانی وقتی خیلی عصبانی می شد سعی می کردم آرامش کنم. زمانی هم که بین خودمان جر و بحث می شد و به اصطلاح دعوای زن و شوهری می‌کردیم او حرفش را می زد اما من سکوت می کردم تا عصبانیتش بخوابد. بعد می رفت بیرون برایم پیام عاشقانه می فرستاد و یا از شیرینی فروشی محل شیرینی می خرید و یک شاخه گل هم می گذاشت رویش. البته بدون بحث هم پیش آمده بود برایم گل یا هدیه بگیرد.

ما کلا اهل جدل نبودیم اما یکبار در ماشین رادیو گوش می کردم که می گفت زن و شوهرهایی که با هم زیاد بحث می کنند همدیگر را بیشتر دوست دارند چون جایی برای حرف زدن هست و رفتار طرف مقابلشان برای آنها اهمیت دارد.

شهید قاضی خانی در کنار هم رزمان خود در حرم حضرت زینب(س). در تصویر شهیدان سیاوشی و اسدالهی نیز دیده می شوند

 

*ببخشید کم بود

یکی از جملاتی که او را ناراحت می کرد این بود که در مهمانی موقع جمع کردن سفره صاحب خانه بگوید ببخشید کم بود. این جمله را که می شنید خیلی ناراحت می شد من هم چون می دانستم هیچ وقت این حرف را نمی زدم. می گفت این همه نعمت خدا سر سفره است چرا می‌گویید ببخشید؟

 

*مادرش می‌گفت: خجالت بکش!

بسیار اهل شوخی بود گاهی جلوی عمه اش مرا می بوسید مادرش می گفت این کارها چیه خجالت بکش، عمه ات نشسته! آقا مهدی هم می گفت مگه چیه مادر من؟ باید همه بفهمند من زنم را دوست دارم.

 

*کنار بخاری یاد سرمای سوریه می‌افتادم

راپل بلد بود و همه دوره هایش را کامل گذراند. هر سال 22 بهمن حرکات راپل انجام می داد و می گفت بگذار مردم در این جشن با شادی شرکت کنند. حتی وقت اسباب کشی داشتیم او می رفت راه پیمایی. من هم وقتی می دیدم این کارها برایش مهم است خوشحال می شدم.

در سرمای سخت دوره راپل را گذرانده بود با اینکه به شدت هم سرمایی بود. در یکی از تماس هایش بهم گفت سوریه خیلی سرده، وقتی کنار بخاری می ایستادم یادش می کردم و با خود می گفتم یعنی الان مهدی در این سرما چکار می کنه و چطور طاقت میاره؟

 

*پرچمی را که امانت گرفت

پرچم حرم حضرت عباس(ع) را آوردند هیئت. آن را امانت گرفت و برد چند تا از روستاهای همدان تا مردم آنجا هم تبرکی دست بزنند و حاجت بگیرند. می گفت بگذار آنها هم خوشحال شوند. شاید امکانش نباشد بروند کربلا اما با همین دلشان آرام شود.

یا مثلا در پی این بود که شهید گمنام در روستای ما دفن شود و بابت همین خیلی نامه نگاری کرد. روستای ما افراد سن بالا زیاد داره مهدی می رفت یادواره می گرفت تا یاد شهدا در روستا زنده بماند.

 

* برای من همه چیز با او تعریف می شد

ببنید همه آنچه که در زندگی من اهمیت پیدا می کرد وابسته به رضایت و خوشحالی مهدی بود. یعنی برای من همه چیز با او تعریف می شد. در خیابان که کنارش راه می رفتم برایم لذت داشت. گاهی که ظرفی از دستش می افتاد و می شکست می گفتم تو همانجا بمان من جمع می کنم. می گفت: چرا منو دعوا نمی کنی؟ اگر مادرم هم بود مرا دعوا می کرد. می گفتم اینکه مادر فرزندش را دعوا کنه طبیعیه ولی من خانم شما هستم.

وقتی می رفت منزل پدر مادرش  و می دیدم چقدر آنها برایش محترم هستند خوشحال می شدم می گفتم وقتی به آنها اهمیت بدهد من هم برایش مهم هستم.

 

*چند دقیقه بغض

واقعا عاشق مهدی بودم و عاشقانه دوستش دارم. (چند دقیقه بغض) برای اثبات عشقم همین بس که با همه علاقه و وابستگی به او اجازه دادم برود. و رفت.

 

*سرگشتگی‌اش کاملا پیدا بود

آقا مهدی در مورد شهادت زیاد صحبت می کرد. کلا در این فضاها بود. شاید باور نکنید اما حیران و سرگردان بود روی زمین. نمی توانست یکجا باشد. همش دنبال هدفی بود. سر گشتگی در وجودش کاملا حس می شد، سر گشتگی ای در کنار آرامش. نمی توانم حالاتش را توصیف کنم اما شاید بهتر است بگویم حالاتش جمع اضداد بود.

 

*سفره‌ای که با نیامدنش پهن شد

قرار بود وقتی مهدی از سوریه برگشت در منزل پدر شوهرم هیئت بگیریم و شام بدهیم و گوسفند بکشیم. خب عزیزمان از سفر برگشته بود. باور کنید من تنهایی خانه را مرتب کردم فرش ها را شستم که وقتی می آید خانه تمیز باشد. انجام این کارها همش عشق می خواهد. آش پشت پا درست کردم چون دفعه اولش بود می رفت. سفره هم نذر کرده بودم که فقط بر گردد. اتفاقا زمانی که من خانم ها را دعوت کرده بودم برای آمدن پای سفره همان وقت آمدند، منتهی برای عرض تسلیت و خاک سپاری.

 

*فرزندش را انکار کرد

خیلی دوست داشت جزو مدافعین حرم اعزام شود اما گفته بودند چون سه فرزند دارد نمی شود، او هم شناسنامه را طوری کپی کرد که مشخص نشود سه تا بچه داره. ببینید چه عشقی است، یکی که فرزندش را که همه وجودش است و هر چقدر هم بد باشد می گوید فرزند من است برای جهاد در راه خدا منکر وجودش می شود.

 

*پسرم شهید شد

ما از لحاظ مادی کم و کسری نداشتیم. نمی گویم درآمدش آنچنانی بود اما همینی که خدا روزی مان کرده بود بخشی را به موسسه خیره ای کمک می کرد بدون اینکه کسی بداند. بعد از شهادتش تماس گرفتند که فلانی هر ماه مبلغی کمک می کرده اما این ماه پولی واریز نشده که پدرش گفت پسرم شهید شد.

مسافرت که می رفتیم خیلی بهمان خوش می گذشت. معمولا همه چیز وسیله می بردم تا همسرم به سختی نیافتد. حتی برای بچه ها از پوشک استفاده نمی کردم با اینکه سخت بود اما می گفتم به مهدی فشار مالی نیاید. پول هم داشتیم اما باز قناعت می کردم. 

 

*به این که شوهر ندارم افتخار کنم؟

شب ها زودتر بچه ها را می خواباندم و دو تایی بیدار بودیم و میوه می خوردیم و با هم صحبت می کردیم. بعد یهو وسط حرفش می گفت: خانم! اگر شهید شدم به من افتخار کن. می گفتم: وا به چی افتخار کنم؟! به این که شوهر ندارم؟ می گفت: نه به این افتخار کن که من همه را دوست دارم و به خاطر همه مردم می روم، اگر نروم دشمن داخل خاک ما می آید. پیش از ما هم شهدا نمی رفتند الان ما نمی توانستیم در امنیت و آرامش زندگی کنیم.

 

*فکر می کردم این حالات فقط مخصوص فیلم‌هاست

روز آخری که می خواست بره گفت: بیایید وایسید عکس بگیریم و به نشانه پیروزی هم دستش را بالا برد. وقتی کوله اش رو برداشت رفتم آب و قرآن بیارم، فضا یک جوری بود باور کنید فکر می کردم این حالات فقط مخصوص فیلم‌هاست یا کتابا. احساس می کردم مهدی بال درآورده داره می ره از بس خوشحال بود. کلاهی داشت که وقت شهادت هم سرش بود، آن را گذاشت و رفت. دوست دارم آن کلاه را پیدا کنم.

 

*اینجا فقط می‌جنگیم

ساکش را خودم جمع کردم. قرار بود 45 روزه برود و برگردد اما 21 روز بعد شهید شد. تلفنی که با او صحبت می کردم می گفت من آنجا خدمات هستم و وسایل نظامی، آب و ... جا به جا می کنم.

در این مدت که سوریه بود با ذوق حرف می زد. تماس هایش با فاصله بود چون گویا برای زنگ زدن باید 5 کیلومتر راه می رفتند. وقتی هم که تماس می گرفت زود قطع می کرد می گفت باید وقت بشه همه تماس بگیرند.

مدتی هم که حرف می زدیم حرف های زن و شوهری بود. (خنده) مثلا می گفتم دلم برات تنگ شده و یا شوخی می کردم آنجا زن نگیریا. می خندید می گفت: نه بابا خانم این چه حرفاییه؟ ما فقط می جنگیم. رابطه من و مهدی واقعا صمیمی بود.

 

*آقا من پیشمرگ شما شوم

گاهی که برای عزاداری می رفت بیت رهبری غذای نذری اش را می آورد خانه می گفت این را یکدفعه نخورید. بگذار هر وقت غذا درست کردی توی هر غذا یک قاشق بریز برای تبرک. برای اینکه بتواند داخل حسینیه شود از صبح می رفت. می گفتم خسته نمی شی این همه ساعت؟ می گفت: نه. هر وقت هم که سخنرانی آقا از تلویزیون پخش می شد می زد توی سینه اش می گفت: آقا من پیشمرگ شما شوم. واقعا صادقانه می گفت که به آرزویش هم رسید.

 

*دیدار با خانواده شهدای افغانستانی

وقتی میثم نجفی شهید شد مهدی زنگ زد و گفت: من که نیستم اما شما حتما بروید خانواده شان را ببینید. خودش هم که بود، می آمد خانه و می‌شنید مدافعین حرف افغانستانی شهید شدند سریع لباسش را عوض می کرد و می رفت منزلشان دیدن خانواده. واقعا غبطه می خورد به جایگاه شهدا.

 

*نبودن مهدی برایم عادی نمیشه

تا قبل از رفتن به مراسم شهید نجفی انگار هنوز متوجه نبودم آقا مهدی کجاست. وقتی رفتم و خانواده او را دیدم تازه فهمیدم اوضاع چه خبره؟

جالب است که روز قبل شهادتش از همسایه‌مان که همسرش را از دست داده پرسیدم بدون شوهر بودن سخته؟ چجوریه؟ او گفت من عادت کردم. پیش خودم گفتم اما من که نبودن مهدی برایم عادی نمیشه. 

  عده ای گمان می کنند این شهدای مدافع حرم از زندگی دست شسته بودند و سیر بودند در حالی که اصلا اینطور نبود. مطمئن بودم آقا مهدی شهید نمیشه از بس زرنگ بود. تصمیم داشت بر گردد زمین کشاورزی اش را رونق بدهد. او برای نیامدن نرفته بود رفته بود برای دفاع.

 

*باید بتوانم گلیمم را از آب بیرون بکشم

دوست داشت رانندگی کنم. هر وقت هم رانندگی می کردم موقعی که می رسیدیم به مقصد به شوخی یه آخیش  محکم می گفت. اما واقعا دوست داشت من وارد اجتماع شوم انگار می دانست روزی می رسد که دیگر نیست و من باید بتوانم گلیمم را از آب بیرون بکشم.

*می‌رویم که دشمن نیاید

آخرین دفعه که تماس گرفت دو روز قبل از شهادتش بود. می گفتند قبل از آن رفت حرم حضرت زینب(س) چند دقیقه تنهایی نماز خواند و دعا کرد و بعد هم رفت. شش صبح شهید شد و من ساعت 3 نیمه شب خوابی دیدم، از خواب پریدم و بی قرار بودم. منتهی دلم قرص بود چون تازه صحبت کرده بودیم.

باز گفت اگر من شهید شدم به من افتخار کن! ما می رویم که دشمن وارد کشور مان نشود، تا متوجه شد ناراحت شدم سریع حرف را عوض کرد. گفت من می روم برای پشتیبانی. دروغ هیچ وقت در کارش نبود صادقانه صحبت می کرد اما قسمتش همین بود.

 

*پدرش خواهش کرد جلوی عصبانیتش را بگیرد

اگر کسی به اعتقاداتش توهین می کرد عصبانی می شد. یکبار یکی از اقوام در محرم حرف نا مربوطی زد، می خواست برخورد کند که پدرش با اصرار و خواهش گفت به خاطر من ولش کن فامیله. اما از آن وقت به بعد دیگر هیچ وقت با آنها رفت و آمد نکرد و می گفت: در هیچ مراسمی دعوت شان نمی کنم.

*زبان گول زدن من را بلد بود

روزی که خبر شهادتش پخش شده بود من هنوز نمی دانستم. در خانه مشغول تدارک مراسم فردا بودم. همان مراسمی که نذر برگشتنش کرده بودم. خانم رمضانی از دوستان مان با عروسش بعد از شنیدن خبر آقا مهدی آمدند منزل ما که متوجه شده بودند من اطلاع ندارم. حبوبات وسط خانه بود و داشتم برای آش سفره پاک می کردم، در همین حال از حاج خانم پرسیدم آیا حبوبات کمه یا کافیه؟ ایشان من را یکجوری نگاه کرد. گفتم خب اگر کمه بگید اضافه می کنم اما حرفی نزد. بعد هم گفت عروسم یک بسته شکر نذر دارد اگر می شود برای حلوایتان استفاده کنید من هم قبول کردم.

خانم رمضانی دوباره پرسید اگر شوهرت این بار برگردد باز هم اجازه می دی بره سوریه؟ گفتم راستش نه حاج خانم. وقتی آقا مهدی نیست خیلی تنها می‌شوم بعد با خنده ادامه دادم البته او زبان گول زدن من را بلده.

 

اتفاقا آن روز که این ها خانه ما بودند چند نفر دیگر به بهانه های مختلف آمدند درب منزل ما. به خودم گفتم خدایا الان مردم چی میگن؟ چندتا مرد میاد دم خونه در حالی که اقا مهدی هم نیست، نگو آنها می خواستند خبر را به من بدهند اما نمی توانستند. مثلا یکی گفت: خانم قاضی خانی من بدهی داشتم آمدم اینجا گفتم به شما هم سر بزنم. گفتم خیلی ممنون. فقط می خواستم زود بروند.

تا اینکه برادرشوهرم آمد. وقتی حاج خانم را دید و متوجه شد که من تنها نیستم گفت: مهدی زخمی شده، بچه ها را بردار بیار خانه بابا تا برویم ملاقات. من راضی به زخمی شدن شوهرم بودم و مهم برایم حضورش بود. می دانستم اینجور جاها زخمی شدن هم دارد بنابراین خیلی آرام بودم و با خودم می گفتم خب زخمی شده خوب میشه دیگه.

بچه ها را بردم حمام. برادر آقا مهدی گفت: آخه حالا چه وقت اینکاره؟! گفتم: مهدی عادت داره بچه ها را تمیز ببیند. داشتم بچه ها را آماده می کردم که دیدم دختر عموم زنگ زد. تعجب کردم و پرسیدم مهناز چی شده؟ گفت: هیچی همینطوری زنگ زدم. خلاصه رفتیم منزل مادر شوهرم دیدم دم در اقوامی ایستادند که منزلشان دور است یعنی از کرج آمدند. فهمیدم حتما چیزی شده. وقتی رفتم داخل مجلس متوجه شدم همسرم به شهادت رسیده. می خواستم گریه کنم اما نمی توانستم. می گفتم نکند کسی باشد که اشک مرا ببیند بگوید هان؟ چی شد؟ اشکت در آمد؟!

مادرشوهرم تا مرا دید گفت چرا اجازه دادی پسرم بره؟ اما من در شک بودم و متوجه نمی‌شدم. یک برادر شوهر دارم تا قبل از آن همه می گفتند شبیه آقا مهدی هست اما من می گفتم: اصلا شباهتی ندارند. آن روز نمی دانم چرا ایشان تا در را باز می کرد دلم هوری می ریخت می گفتم مهدی آمد. (چند دقیقه بغض و سکوت) خیلی سخته خانم...

 

*آجیل‌هایی که با حرف «خ» جدا شده بود

مهدی مثل رود بود، مثل دریا. محرم ها غذای ششصد هفتصد نفر را می پزیم. همیشه هماهنگ می کرد که تعدادی از غذاها را ببرد جایی که بعدا فهمیدیم چند خانواده بی بضاعت شناسایی کرده می برد برای آنها.

هیچ وقت عادت نداشت کارهای خیری که می‌کند را برای کسی حتی من توضیح دهد اما یکیار آجیل عید را که خرید آمد خانه دیدم از هر چیزی دو بسته خریده عین هم فقط داخل سری دوم یک کاغذ انداخته و نوشته «خ». به شوخی گفتم: اینها برای کیه؟ به خاطر اینکه سوءظن پیش نیاید برایم توضیح داد.

 

*صاحب خانه‌ام نیست

نمی توانم بگویم از اینکه رضایت دادم به رفتنش پشیمانم اما خیلی دلتنگ می شوم به خصوص غروب ها خیلی ... اینقدر نبودنش را حس می کنم که احساس می کنم صاحب خانه ام نیست. مثل اینکه شما وقتی به مهمانی می روید تا صاحب خانه نیاید سر سفره رویتان نمی شود دست به غذاها بزنید. تنها شدن را با همه وجودم لمس کردم.

*هوا که سرد می‌شد برایش آش می‌پختم

هیچ وقت بر خلاف چیزی که هستم از من کاری را نخواست. البته خودم موضوعاتی که می دانستم برایش مهم است انجام می دادم. مثلا هوا که سرد می‌شد می دانستم اگر برایش آش درست کنم خوشش می آید. تا می رسید در قابلمه را بر می داشت یه نفس عمیق می کشید و رو می کرد به من می گفت: قربونش. زندگی با همه پستی و بلندی‌اش بر وفق مراد مان بود.

*به کردی بگو دوستت دارم

ما کرد هستیم و به زبان کردی بیان بعضی جملات خیلی مشکله. مثلا بخواهی بگویی دوستت دارم به زبان کردی خیلی سخته. گاهی به خنده می گفت: به کردی بگو دوستت دارم ببینم بلدی یا نه؟ بعد به این نتیجه می رسیدیم که خیلی خوبه فارسی حرف می زنیم.

گاهی شعر می خواندم برایش و بیشتر هم این بیت را زمزمه می‌کردم: صبر ایوب زمان صبر منه/خونه بی تو خونه نیست قبر منه

هیچ وقت اجازه نمی داد برایش فال بگیرم. می گفت: چرا باید چیزی رو پیش بینی کنی که بالاخره قراره در آینده رخ بده؟

*اول ببین جنبه داری یا نه؟

یه گوشی پیشرفته داشتیم اما استفاده نمی کردیم. می گفت اینها زمینه فساد داره و کافیه یک لحظه پات بلغزه بری جاهایی که نباید. هر وقت می خواستیم بریم مسافرت برای عکس گرفتن خانوادگی استفاده می کردیم. معتقد بود هر کسی که بخواهد از این گوشی ها استفاده کنه اول باید ببینه جنبه داره یا نه؟

*به کار مردم کار نداشته باشید

به شدت از غیبت کردن و تجسس در زندگی دیگران ناراحت می شد. گاهی که از کسی ایراد می گرفتیم می گفت: به کار مردم کار نداشته باشید. به شوخی می گفتیم: ای بابا این که غیبت نیست. می گفت: هر چی! غیبت ممنوع و اجازه نمی داد ادامه بدیم. وقتی که می دیدخانم ها دم در می ایستند حرف می زنن تذکر می داد که خانم‌ها! شما اینجا هستین ممکنه مردی بخواهد رد بشه معذب باشه. شما که می خواهید دور هم باشید برید داخل خانه قرآن بخوانید. آنها الان می گویند که چقدر ما را نصیحت می کرد اما می گفتیم او اصلا متوجه نیست ما در خانه حوصلمان سر می ره.

 

*برایش مهم نبود برادرش هستی یا همسرش

اهل دعوا نبود و خیلی تلاش می کرد وقتی بین دو نفر بحث میشه دخالت کنه تا فیصله بده. همیشه هم جانب حق را می گرفت حالا هر کسی می خواست باشد. مثلا یکبار در پمپ بنزین برادرش با یک آقای غریبه بحثش شد سر اینکه نوبت با کیه؟ مهدی رفت پایین و وقتی متوجه شد حق با آن آقاست شلنگ را از برادرش گرفت و داد به او. یعنی حالا اینکه چون برادرش است طرف او را بگیره اینگونه نبود. من ازش پرسیدم اگر من که همسرت هستم جای برادرت بودم چه؟ گفت طرف حق را می گیرم گفتم: پس من را دوست نداری گفت نه بحث این نیست. حق همیشه درسته.

*نهال

بین سه فرزندمان بیشتر با دخترمان رابطه‌اش نزدیک بود. نهال میگه بابا رفته کربلا اما راهش را گم کرده و میاد.

*ای تو بالاتر ز وهم این و این، بی‌من مرو

روز تشییع و خاک سپاری هنوز در شک بودم. موقعی که پیکرش را داخل قبر گذاشتند حلقه ام رو انداختم داخل قبر و این کار را برای دل خودم انجام دادم که مثلا یادش باشه مرا شفاعت کنه. در پایان این گفت‌وگو باید بگویم واقعا عزیزتر از همسر و فرزند کسی نیست.

منبع: فارس