شهيد مهدي قاضيخاني مغازه خريد و فروش ضايعات آهن و فلزات داشت و از نوجواني كار كرده بود. نه اينكه وضع مالي بدي داشته باشد، خدا رزق و روزي او و خانوادهاش را از دل آهن سرد بيرون ميآورد و درآمدش آن قدري بود كه هر ماه به اندازه وسعش انفاق كند. اما اصليترين بخشش مهدي از جنس ديگري بود. او 9 سال زندگي عاشقانهاي را در كنار همسرش تجربه كرده بود و با داشتن سه فرزند قد و نيم قد، چيزي از داشتههاي دنيايي كم نداشت و هنر شهيد قاضيخاني گذشتن از همه اين خوشيهاي حلال بود.
فاطمه قاضيخاني همسر شهيد در گفتوگو با روزنامه جوان از زندگي عاشقانهاش در كنار يك شهيد مدافع حرم ميگويد.
با شهيد قاضيخاني نسبت فاميلي داشتيد؟
اصليت هر دويمان مال روستاي حيدر قاضيخان از توابع همدان است. پسوند فاميليمان هم نشان از همين نَسَب دارد. پدرانمان از روستا همديگر را ميشناختند تا اينكه هر كدام به دلايل متفاوتي دست خانوادهشان را گرفتند و از حيدر قاضيخان كوچ كردند. گشتند و گشتند و باز در ورامين به هم رسيدند و از قضا در كورهپزخانه مشغول كار شدند. تا آن زمان من و مهدي همديگر را نميشناختيم. چون رفت و آمد خانوادگي نداشتيم و فقط پدرانمان به رسم همشهري و همكار بودن با هم سلام و عليكي داشتند. گذشت تا اينكه تصميم گرفتم آموزشگاه رانندگي بروم. اتفاقي داخل فرم هنرجوها اسم مهدي قاضيخاني را ديدم. از صاحب آموزشگاه پرسيدم اين آقا كيست، فاميلش با ما يكي است. گفت از هنرجويان است و سؤالم در ذهن مدير مانده بود تا اينكه يك روز وقتي من و مهدي هر دو آموزشگاه بوديم، مدير گفت ايشان همان آقاي قاضيخاني است كه سراغش را از من گرفتيد. اين اولين ديدار ما با هم بود كه بهانه آشنايي و ازدواجمان شد.
ملاك ايشان براي ازدواج با شما چه بود، ملاك شما چه؟
مهدي از حجابم خوشش آمده بود. او دوست داشت همسري محجبه داشته باشد و چون حجابم كامل بود، اين مورد باعث شد بعد از اولين ديدار، جديتر به من و قضيه ازدواج فكر كند. روز عقد هم يك دستخطي نوشت و خواست آن را امضا كنم. داخل كاغذ نوشته بود دلم نميخواهد يك تار موي شما را نامحرمي ببيند. من هم از سادگي و حجب و حيايش خوشم آمد و البته اولين چيزي كه در او ديدم، دستهاي مردانه و پينه بستهاش بود. آن زمان مهدي فقط 20 سال داشت اما از نوجواني در مغازه ضايعات آهن پدرش كار كرده بود و دستان و رفتار مردانهاي داشت. همين اتكا به نفسش آدم را جذب ميكرد. زمان خواستگاري، پدرم رك و راست از مهدي پرسيد ميتواني هزينه زندگيات را تأمين كني؟ پدر خودش هم به او گفته بود من هيچ كمكي به تو نميكنم. با اين وجود مهدي كم نياورد و خيلي مردانه گفت بار زندگي را به دوش ميكشم و سال 85 من او همسر و همراه هم شديم. در حالي كه مراسم و مقدمات ازدواجمان به سادگي برگزار شد و آقامهدي 20 ساله همه هزينههاي مراسم عقد را خودش تقبل كرد.
در طول زندگي مشتركتان شهيد را چطور شناختيد؟
همسرم مرد زحمتكش و اهل خانوادهاي بود. در زندگي با او چنان آرامشي يافتم كه بيشتر اوقات دوست داشتم در خانه بمانم. در حالي كه قبل از ازدواج افكار بلندپروازانهاي داشتم و به يك زندگي عادي مشترك راضي نبودم. ما آن قدر به دوام و عمق زندگي مشتركمان اعتماد داشتيم كه در 9 سال زندگي صاحب سه فرزند شديم. من ليسانس زبان و ادبيات فارسي داشتم و مهدي ديپلمش را هم نگرفته بود. به خاطر حادثهاي كه براي پدرش پيش آمده بود، از نوجواني كار كرده و امكان ادامه تحصيل نيافته بود. اما اين طور مسائل اصلاً در زندگي ما به چشم نميآمد. در اغلب موارد هر دو در خانه و كنار هم بوديم، مگر مواقعي كه مهدي سركار ميرفت يا در بسيج فعاليت ميكرد. علاقه زيادي داشت عضو سپاه شود. منتها به خاطر مدرك تحصيلي پايينش امكان اين كار وجود نداشت و هميشه حسرتش را ميخورد. نكتهاي كه در اخلاق همسرم خيلي پررنگ بود، توجهش به نماز اول بود. تا اذان ميگفت، هرجا بود خودش را مهياي نماز ميكرد. گاهي مهماني بوديم و غذا را ميكشيدند و بويش آدم را مست ميكرد، تا اذان ميگفت، بلند ميشد نمازش را ميخواند و بعد سر سفره مينشست. حتي در ماه رمضان بعد از خواندن نماز، افطار ميكرد. 9 سال زندگي مشترك با مهدي مثل برق گذشت و در كنارش اصلا متوجه گذشت زمان نميشدم.
از فرزندانتان بگوييد. با اين همه علاقهاي كه بينتان بود چطور توانست دل بكند و به سوريه برود؟ برخي ميگويند شايد دلبستگي اين رزمندهها به خانواده كم است كه خودشان را به خطر مياندازند!
ما دو پسر به نامهاي محمدمتين هفت ساله و محمدياسين دو ساله داريم و دخترمان نهال هم چهارساله است. ما يك خانواده پنج نفره بسيار خوشبخت بوديم. باغي در محل زندگيمان قرچك داشتيم كه 400 الي 500 درخت درونش را خود مهدي كاشته بود. حتي وقتي كه سوريه بود، زنگ زد و گفت اگر برگشتم يكي از اولين كارهايم سركشي به باغ است. ميخواهم بگويم او تنها براي شهيد شدن و برنگشتن نرفته بود، رفته بود تا به وظيفهاش به عنوان يك مسلمان و شيعه عمل كند. از حرم اهل بيت دفاع كند و ياريرسان جبهه مقاومت اسلامي باشد. شايد تا آخرين لحظات هم نسبت به من و بچهها تعلق خاطر داشت. قشنگي كار اين رزمندهها هم به همين دل كندنها از تعلقات است. ما از نظر مالي خدا را شكر كم و كسري نداشتيم. مهدي از مغازه ضايعاتي آهنش آن قدر درآمد داشت كه هر ماه به يك موسسه خيريه مبلغ مشخصي كمك ميكرد. غير از آن عضو هيئت شهدا بوديم كه در اين هيئت به جهت كمك به مستمندان هر ماه مبلغي از اعضا جمع ميكردند. نه آنكه خيلي وضع مالي خوبي داشته باشيم، بلكه دستمان به دهانمان ميرسيد و به اندازه خودمان داشتيم. بنابراين هيچ مشكل خاصي در زندگي نداشتيم كه بخواهد توي ذوق مهدي بخورد و برود. اما مهدي اعتقادات و تكليفي داشت كه براي اداي آن از همه خوشيهايش گذشت.
شما هم در خصوص طعنههايي كه به مدافعان حرم ميزنند چيزي شنيدهايد؟
اينكه ميگويند اين جوانها به خاطر پول خودشان را به خطر مياندازند واقعاً عجيب است. اينها كه اين حرفها را ميزنند ميتوانند براي يك روز خوشي و خوشبختي زندگي مشترك من و مهدي قيمتي تعيين كنند؟ من همين الان با وجودي كه شش ماهي از شهادت همسرم ميگذرد، هنوز لباسهايش را در چوبرختي پشت در آويزان كردهام. دست نزدهام تا خودم و بچهها احساس كنيم مهدي هنوز پيش ما است. دلكندن از اين تعلقات خاطر چند ميارزد؟
اغلب شهداي مدافع حرم، عرق و علاقه خاصي به شهداي دفاع مقدس داشتند، همسرتان هم همين طور بود؟
مهدي از همان زمان ازدواجمان تا وقتي كه به شهادت رسيد، عشق و آرزوي شهادت داشت. حتي به بچههايمان ياد داده بود دعا كنند شهيد شود. من هم بابا و دو پسرش را دعوا ميكردم كه اين چه حرفي است! بعد از شهادت مهدي يك بار كه مادر شوهرم به خانهمان آمد بچهها به او گفتند بابا مهدي هماني كه ميخواست شد. شهيد شد. علاقه همسرم به شهداي دفاع مقدس به قدري بود كه اگر مهماني از شهرستان به خانهمان ميآمد، يكي از جاهاي ديدني كه آنها را ميبرد بيبرو برگرد بهشت زهرا(س) و قطعه شهدا بود. به مهمان ميگفت چرا نشستيم در خانه، برويم بهشت زهرا و مزار شهدا را سياحت كنيم. چون براي خودش خيلي جذابيت داشت، ميخواست اين زيبايي و جذابيت را به همه پيشكش كند. از طرفي در برگزاري يادواره شهدا و اين گونه مراسمها هم خيلي فعال بود. براي اينكه مراسم شهدا پرشور شود، عمليات راپل انجام ميداد و بازارگرمي ميكرد.
وقتي خواست برود مانعش نشديد؟ به هرحال شما سه فرزند داشتيد.
اتفاقاً بعد از شهادتش وقتي از سپاه به منزلمان آمدند براي سركشي و عرض تسليت، يكي از مسئولان ميگفت براي ما خيلي تعجبآور است كه ايشان چطور با سه فرزند اجازه رفتن گرفته. گويا مهدي در كپي شناسنامهاش دست برده بود و سه فرزندمان را تبديل به يكي كرده بود. مسئولش ميگفت كار خدا بود كه ما اصل شناسنامه را از او نخواستيم وگرنه از همه اصل شناسنامه ميخواهيم و نميدانم چطور شهيد با كپياش توانسته اعزام بگيرد. وقتي به من قضيه رفتنش را گفت، خواستم كه نرود و از بچهها به او گفتم. اما مهدي طور ديگري شده بود. انگار كه صداي من را نميشنيد. من از بچهها ميگفتم و او در حال و هواي خودش بود. حتي وقتي رفت و از سوريه به من زنگ زد. بار ديگر خواستم برگردد و بحث زندگي خوشمان را پيش كشيدم. گويي دوباره حرفهايم را نميشنيد! مهدي براي اينكه من راضي به رفتنش شوم، گفته بود آنجا راننده ميشود و آذوقه جابهجا ميكند. اهل دروغ نبود، دو پهلو حرف ميزد و فقط يك بعد از قضيه كه همان رانندگي بود را ميگفت. مهدي عاشق اهل بيت بود و براي عشقش هم به دفاع از حرم مطهرشان رفت. يك بار كه پرچم امام حسين(ع) وارد كشور شده بود، او با هزينه خودش اين پرچم را ميبرد و در روستاها ميچرخاند. الان كه فكرش را ميكنم مهدي لياقت شهادت در مسير اهل بيت(ع) را داشت.
چه زماني رفتند و چه زماني به شهادت رسيدند؟ از نحوه شهادتش اطلاع داريد؟
مهدي مهرماه سال 94 رفت و آذرماه به شهادت رسيد. خوب يادم است هوا سرد بود و من همهاش نگران او بودم كه الان در بيابانهاي سرد چه بر سرش ميآيد. كنار بخاري يا جاي گرم ناخودآگاه يادش ميكردم. آقاي عادل از همرزمان همسرم كه متأسفانه نام فاميلش را فراموش كردهام ميگفت من زخمي شده بودم و مهدي براي اينكه مرا به عقب برگرداند، خودش را به خطر انداخت. سينهخيز خودش را به من رساند و حين انتقالم كمي از زمين بلند شد كه در همين لحظه تروريستها مهدي را زدند. مهدي من هم اشهدش را ميگويد و به شهادت ميرسد. اگر در خانه پاي مهدي را سهواً لگد ميكردم او كه نازنازي خانه بود، صدايش به هوا ميرفت. گاهي فكر ميكنم وقتي به او گلوله زدند چه شد و چهها كه كشيد.
دل نوشته همسر شهيد
در ره منزل ليلي كه خطرهاست در آن/ شرط اول قدم آن است كه مجنون باشي
نام شهيد كه در ميان باشد، يادگار و نور چشمانشان چون پروانههايي گرداگرد چشمه وجود خاطره عزيز خود جمع ميشوند و تكه تكه اين خاطرهها در پاي وجود آنها دستآموزهاي براي آيندگان ميشود. «شهيد» هنوز هم گذشتن معني ميدهد. گذشتن از بچه كوچكي كه دائم بابا بابا ميكنند و هنوز فرق بابا آمد و بابا رفت را ياد نگرفته... هنوز هم ميگذرند از بچهاي كه مدرسه ميرود و درسش به بابا آب داد نرسيده و هنوز از شيرينزبانيهاي دختر سه ساله هم ميگذرند...
هميشه يك اتفاق ساده روال زندگي عادي را تغيير ميدهد. روال زندگي من هم با شهادت همسر جوانم تغيير كرد. افتخار ميكنم همسر مجاهد في سبيلالله هستم. خيلي وقتها احساس تنهايي ميكنم تنهايي براي هم صحبتي كه از جنس خودت نباشد و به نياز و افكار و احساست بيش از همجنس خودت توجه كند؛ همسرم، درست است همسرم را ميگويم هماني كه با كلمه النكاح سنتي شد همه باورم. آن قدر باورش دارم كه تا آخر باورم با او رفتم. باوري كه به شهادت و پر كشيدنش انجاميد. باورش تنها با بدرقهاش به مزار تمام نشد. باورش هنوز هم ادامه دارد. شهادت پايان راه نيست. چون نسلها ادامه دارند. فرزندان شهيد و ما، اينها را نقل قول و بازگو ميكنيم...