به گزارش مشرق، جورج فریدمن استاد علوم سیاسی، نویسنده و تاجر آمریکایی و بنیانگذار «آینده ژئوپولیتیک» شرکت تجزیه و تحلیل امور جهانی است. آنچه در زیر میآید در اصل تحت عنوان «جهان پاره پاره در بحران رهبری سیاسی» منتشر شده است.
جورج فریدمن با مقایسه انتخابات ریاست جمهوری ایالات متحده و بحران رهبری سیاسی در اقصا نقاط جهان مینویسد: «اتحادیه اروپا یک تشکیلات است و این چیزی نیست که مردم بتوانند به آن اعتماد کنند».
فریدمن در این یادداشت که چندی قبل نگاشته، آورده است:
یک هفتهای بود که میشد صدای جیرجیر پایههای سیاسی نظام جهانی را به گوش شنید. پیش ازین درباره اینکه چطور بحران مالی سال 2008 در نظام سیاسی چندین منطقه از دنیا شکاف ایجاد کرد، نوشتهام. در دراز مدت، آن شکافها، بحران مالی را تداوم میبخشند و به تهدیدی برای ثبات اجتماعی که به مراتب بزرگتر از بحران مالی است، بدل میگردند. این هفته، مناطق عمده جهان رویدادهایی را تجربه کرد که از ناپایداری زیربنای سیاسی قدرتهای جهانی خبر میداد. برخی از برخی دیگر شاخصتر بود ولی نکته مهم اینجاست که شکافها در مناطق مختلف جهان همه به یک جهت مشابه اشاره دارند و آن ناپایداری سیاسی است.
در ایالات متحده، «دونالد ترامپ» نامزد جمهوریخواه و «برنی سندرز» نامزد دموکرات انتخابات ریاست جمهوری پیشتاز آرای ایالت نیوهمپشایر شدند. پیروزی هر یک از عجایب سیاسی است. «ترامپ» در سیاست دارای سبکی است که کمتر مسبوق سابقه است و مواضع سیاسیاش هم انسجام یک الگوی ایدئولوژیک را ندارد. از سوی دیگر، «برنی سندرز» هم سوسیالیست است هم یهودی؛ تا به حال فردی اینچنینی به عنوان نامزد یکی از دو حزب اصلی ایالات متحده برگزیده نشده است.
مسئله، ترامپ یا سندرز با همه جذابیتهایشان نیست. ترامپ پیروزی در نیوهمپشایر را با بدست آوردن کمی بیش از یک سوم کل آرا از آن خود کرد در حالی که باقی آرا بین کاندیداهای متعارفتری مثل «تد کروز» که هنوز سنتیتر از ترامپ است تقسیم شد. صدای پیروزی سندرز در نیوهمپشایر بسیار قدرتمند بود اما فراموش نکنید که سندرز سناتور ایالت همسایه (ورمونت) است. با این حال، محبوبیت این دو نامزد آشکارا بیان میکند که نامزدهای متعارف در این انتخابات مورد علاقه نیستند.
نامزد متعارف در ایالات متحده چه ویژگیهایی دارد؟ از زمان «رونالد ریگان»، نامزدها با کارشناسان بازاریابیشان شکل گرفتهاند. ریگان باورهایی داشت که طی فرایندی از سوی تیم تخصصی بازاریابیاش سر و شکلی ظریفتر و زیرکانهتر پیداکرد. این فرایند تا زمانیکه متخصصین بازاریابی بیشترین پشتیبانی را ازسوی رایدهندگان دریافت کنند، روند افزایشی داشت. برای شمار بسیاری از نامزدها، جاهطلبی تنها دلیل رییس جمهور شدن است. بنابراین هرآنچه که بازاریابهای آنها گفتنش را برای پیروزی لازم بدانند تکرار خواهند کرد.
مشکل این بدبینی نامزدها نبود. مشکل این واقعیت بود که بهترین نامزد چکشخورترینشان (انعطافپذیرترینشان) بود. آنها میتوانستند خود را به هر شکل مورد نیازی دربیاورند. بحثی طولانی در روابط میان سیاستها و شخصیت در انتخاب رئیس جمهور وجود دارد. روسای جمهور خیلی قدرتمند نیستند. آنها حکومت نمیکنند، آنها بدهبستان میکنند و در نتیجه سیاستهای مورد نظرشان به ندرت در مسیری که قصد آن را داشتهاند پیاده میشود. مدیر ستاد انتخاباتی بیل کلینتون، در طول دوره مبارزات انتخاباتی وی در سال 1992، اصطلاح معروفی داشت: «این اقتصاد است، احمق.» اقتصاد ممکن است مهمترین مسئله رایدهندگان باشد، اما رئیس جمهور در چگونگی عملکرد اقتصاد بیشتر نظارهگر است تا عملگر. جایی که رئیس جمهور می تواند تاثیر قابل توجهی در آن داشته باشد سیاست خارجی است چرا که سیاست خارجی دقیقا همان نقطهایست که قانون اساسی در آن قدرتی استوار به رئیس جمهور داده است و کسی که بنا دارد برای انتخاب شدن خودش را مثل چوب خم و راست کند، فردی با یک شخصیت خاص است. از زمان ریگان و جورج بوش پدر، رییس جمهوری که برای اجرای مسئولیتهای اصلی خود شخصیت خاص - قدرت و زیرکی توامان- داشته باشد نداشتهایم.
در پایان به وضوح مشخص شده است که نامزدهای بازارپسند نمیتوانند هژمونی _برتری_ جهانی را به اجرا درآورند. روسای جمهور باید سه ویژگی را دارا باشند. اولین آنها توانایی سخنرانی ادامهدار اما صادقانه با مردم است مانند آنچه «فرانکلین روزولت» و «دوایت آیزنهاور» به نمایش میگذاشتند. دومی، توانایی اقدام بیرحمانه در مواقع مورد نیاز است و سومی داشتن جوهره اخلاقی است؛ چیزی که قلبا و عمیقا به آن باور داشته باشند تا به ریاست جمهوریشان سر و شکل دهد. برای موثر بودن در مورد اول، نباید اینطور دیده شوید که هرچه تیم بازاریابی به شما میگوید تکرار میکنید. افزون بر آن باید ورای خواستهتان برای پیروزی در انتخابات، جوهره اخلاقی داشته باشید. «هیلاری کلینتون» تنها نامزد متعارفی است که از حمایتی گسترده برخوردار است اما محبوبیت او رو به افول است چرا که به او به عنوان یک «کاندیدای بازارپسند» نگریسته میشود، فردی بیرحم که ورای خواستش برای پیروزی، فاقد جوهره اخلاقی لازم برای ریاست جمهوری است. تنها تفاوت او با دیگر نامزدهای این دوره، چه دموکرات و چه جمهوریخواه، این است که هیلاری تنها نامزدی است که شمار پشتیبانانش دو رقمی است.
ترامپ پیشتاز است چون این حس را در مخاطب ایجاد میکند که باورهایش متعلق به خودش است و اینکه در واقع به برخی چیزها توجه میکند. درباره سندرز هم همینگونه است. آنچه که آنها بدان باور دارند در حال حاضر از اهمیت کمتری برخوردار است نسبت به این واقعیت که آنها اصالتا به آنچه میگویند اعتقاد راسخ داشته باشند. رایدهندگان این موضوع را میفهمند که ترامپ و سندرز باورهایشان را بر اساس آنچه تیم بازاریابیشان پیشنهاد داده، شکل ندادهاند. آنها انسانند با برخی صفات ناخوشایند و ویژگیهای نامطلوب شخصیت ترامپ و سخن گفتن گنگ سندرز، حس امیدی ایجاد میکند که آنها همینند که هستند.
تنفر از کاندیداهای بازارپسند، ریشههای عمیقی دارد. در 1991 ایالات متحده به تنها قدرت جهانی بدل شد. در 2001 آمریکا به جنگ رفت و از آن زمان تا کنون در جنگ به سر میبرد. این درازمدتترین زمانی است که ایالات متحده تا به حال درگیر جنگ بوده و با توجه به ماهیت این جنگ، مبارزه در ایالات متحده نیز ادامه داشته است. برای تعامل با این واقعیت، نیاز است که جوهره اخلاقی رییس جمهور واقعی باشد و اراده بیرحمانهاش برای مقابله با دشمن نیز میبایست ماهرانه و حیلهگرایانه باشد افزون بر آن، نوعی از صداقت و اعتماد به نفس مانند آنچه روزولت در جنگ جهانی دوم به نمایش گذاشت نیز لازم است. هیچ رییس جمهوری نمیداند در دوره ریاستش با چه مسائلی روبرو خواهد شد. «باراک اوباما» فکر میکرد که در دوره ریاست جمهوریاش جنگ در عراق و افغانستان را تمام میکند. «جورج بوش پسر» پیشبینی نمیکرد که درگیر این دو جنگ شود. کلینتون تصور نمیکرد کوزوو را بمباران کند. واقعیت ریاست جمهوری آمریکا این است روسای جمهور هیچ کنترلی روی اقتصاد ندارند. اگر نیکبخت باشند، در دورهشان اقتصاد روبراه باشد و بتوانند مدعی مسئولیت آن شوند. روسای جمهور ایالات متحده، سیاست خارجی و جنگ را کنترل میکنند که آن هم در بیشتر موارد تصمیمگیریهایی یک شبه و بدون هیچگونه راهنمایی و تنها بر مبنای خواست و اراده است.
تشکلهای سیاسی فرض را براین میدارند که عموم مردم نامزد متعارف را بسیار تواناتر از ترامپ یا سندرز میبینند. برای عموم مردم موضوع اینگونه نیست چرا که آنها دوره اوباما، بوش و کلینتون را زیستهاند و در هیچیک قدرت و زیرکی مقابله با جهان را ندیدهاند و به نظر نمیرسد بخواهند رییس جمهور متعارف دیگری را انتخاب کنند. وقتی عمیق میشویم میبینیم که تشکلها شکست خوردهاند نه تنها در بازاریابی که در تاریخ هم. ایالات متحده قدرت برتر جهان است. اعمال نکردن این قدرت خودش به نوعی اعمال قدرت است. نامزدهای متعارف ممکن است نام رییس جمهور قزاقستان را به یاد بیاورند اما از مدیریت قدرت آمریکا ناتوان باشند. هم اکنون هیچ نامزد بنیادگرایی نیست که بتواند با ترامپ و شاید حتی سندرز مقابله کند. این حقیقت، برای ما به اندازه یک کتاب از شکست بنیادگرایی حرف دارد. نمیتوان قدرت جهانی را بدون راهبری که هر سه لازمه اینکار را دارا باشد، رهبری کرد. اگر تلاش کنید به نامزدی مثل ترامپ میرسید.
به کشوری در یک منطقه دیگر نگاه کنید که با وجود فاجعه اقتصادی، گریبانگیر بحران سیاسی نشده است: روسیه. پرزیدنت ولادیمیر پوتین فهمیده است که مدیریت یک اقتصاد بحرانزده نیازمند اعتماد عمومی به رییس جمهور است و باید این اعتماد را بدست بیاورد. اگر نمیتواند با حل واقعی بحران اعتماد کسب کند، باید این اعتماد را از جای دیگر بدست بیاورد. جایی غیر از روسیه، یعنی سیاست خارجی؛ همانگونه که این امر برای ایالات متحده هم صادق است. پوتین از پس مدیریت درگیری روسیه در جنگ سوریه خیلی خوب برآمده است. عملکرد او برای محافظت از رژیم بشار اسد، تهاجمی و در همین حال با کمترین نیرو صورت گرفته و واقعیت دیگری را در منطقه رقم زده است. عملکرد روسیه در جنگ داخلی سوریه، آینده روسیه، ترکیه و شاید باقی کشورهای منطقه را بازتعریف خواهد کرد. روسیه کارت فوقالعاده ضعیفش را به گونهای درخشان بازی میکند. این امر میتواند تا زمانی که دیگر قدرتها آنرا مسدود کنند، ادامه یابد اما تا آن زمان، روسها میتوانند به گونهای ظاهر شوند که برای قرنها بودهاند: اقتصادی رو به زوال ولی با قدرتی حاضر در سطح بینالمللی.
در پایان، این رویکرد نتیجه نمیدهد ولی برای پوتین زمان میخرد همچنین به محبوبیت و اعتبار وی در وطن خواهد افزود. او رهبری است که میتواند با مردمش روراست سخن بگوید، در سطح بعدی بیرحم است و بعد از آن جوهره اخلاقی دارد. جوهره اخلاقی پوتین آن چیزی نیست که در ایالات متحده از رییس جمهوریشان انتظار دارند. پوتین قهرمان وطنپرست روسیه است و هیچ تردید اخلاقی در نابودی مخالفینش ندارد. اما او همین است که هست و از قدرت و زیرکی در داخل و خارج روسیه برای رسیدن به آنچه که فکر میکند برای مام وطن بهتر است، بهره میجوید. اهمیتی ندارد که چه چیزی را برای نگاه داشتن قدرت به خطر میاندازد تا زمانیکه آن چیز ملیگرایی نباشد. در یازدهم فوریه نتیجه این حرکت را در آتشبسی که در توافق با ایالات متحده، روسیه و دیگر کشورها بدست آمد و اسد را در قدرت حفظ کرد، مشاهده کردیم.
این هفته همچنین اضمحلال منطقه شنگن اتحادیه اروپا را شاهد بودیم. با وجود اینکه مرزها هنوز باز هستند، جوهره اصلی قانون مرزها در این ناحیه نادیده انگاشته شده است. همینطور که اتحادیه اروپا در حال ضعیف شدن است، دولتها مجبور میشوند که مسئولیت حفاظت از مردم خود را لحاظ کنند. برخی کشورها همین حالا هم در این مسیر افتادهاند. اروپا تنها در حال واکنش به این واقعیت است. پذیرش این واقعیت هم اکنون در اتحادیه اروپا شایان توجه است. توافق شنگن از دیدگاه اخلاقی زیربنای اتحادیه اروپا بود. توانایی اروپاییها برای سفر به هر نقطهای بدون گذرنامه، همانگونه که در ایالات آمریکا رخ میدهد، جوهره اخلاقی اتحادیه بود. تعلیق آن مهر پایانی است بر اتحادیه اروپا.
درباره روسای جمهور ایالات متحده و روسیه صحبت کردم. حالا نگاهی کنیم به روسای موسسات مختلف اتحادیه اروپا. قدرت دست کیست؟ «ژان کلود یونکر» یا «دونالد تاسک»؟ آنها چطور انتخاب میشوند و از طرف چه کسانی حرف میزنند؟ مشکل زیربنایی اتحادیه اروپا این است که به سختی میتوان فهمید که چه هست، چه کسی قوانینش را تعریف میکند، چه کسی پاسخگو است و چه کسی میتواند با رای ازین تشکیلات خارج شود؟ بحران اقتصادی اروپا به بحران سیاسی گسترش پیدا کرده است و تصمیمات اصلی از سوی موسساتی گرفته میشود که شفاف نیستند. پیشتر اشاره کردم که رهبران باید سه خصیصه اصلی را دارا باشند. برای سران اتحادیه اروپا امکانپذیر نیست که این سه خصیصه را دارا باشند چرا که این ویژگیها مختص رهبران دولت-ملت های واحد است (و نه اتحادیهها). اساسا اتحادیه اروپا رهبر ندارد، این اتحادیه یک تشکیلات است و این چیزی نیست که مردم بتوانند به آن اعتماد کنند. آیا مردم میتوانند به رهبری اعتماد کنند که به زبان آنها سخن نمیگوید؟ این یک مسئله است. اما الان شفاف نیست که آیا اروپا رهبر دارد یا نه. ترک خوردگی که این هفته صدایش را شنیدیم نوای توخالی بودن رهبری در اتحادیه اروپا بود.
در چین، با رهبری شفاف پرزیدنت «شی جینپینگ» این مسئله را نداریم، اما این هفته شاهد شورش در هنگ کنگ بودیم. مشروعیت رژیم چین دیگر به ایدئولوژی مائو وابسته نیست بلکه به پیشرفت کشور بستگی دارد و پیشرفت و رفاه در چین در حال ناپدید شدن است. «شی» باید برای مشروعیت بخشیدن به کشوری که ذخایر ارزیاش به سرعت در حال کاهش است و سرمایهها از آن در حال فرارند، تدبیر دیگری بیاندیشد. سرکوب یک گزینه است اما چه کسی تضمین میکند که سرکوبگران کار خود را انجام بدهند؟ باید جوهره اخلاقی وجود داشته باشد و «شی» باید این جوهره اخلاقی را دارا باشد. او ممکن است با مردمش سخن بگوید یا نه، قطعا بیرحم است اما آیا به چیزی فراتر از قدرت اعتقاد دارد؟ شک دارم که داشته باشد. همچنین شک دارم که چیزی که به آن باور دارد چینِ متحد باشد، چرا که چطور همچین چیزی ممکن است اگر اولویت بعدی او رفاه و پیشرفت باشد؟ پوتین با اراده و مکر خود چشم روسها را بست و روسیه را متحد کرد. کنترل چند جزیره در دریای چین جنوبی تاثیر مشابه را در چین نخواهد داشت.
در چندماه گذشته، ما در «آینده ژئوپولیتیک» زمان زیادی را صرف صحبت درباره اتحادیه اروپا و چین کردیم. این روند ادامه خواهد داشت. اما این هفته به ایالات متحده و انتخابات از میان کاندیداهای غیربنیادگرا پرداختیم که چطور در حال پیوستن به گروه کشورهای است که از بحران رهبری رنج میبرند. در نقطه مقابل، روسیه فعلا از این گروه خارج شده است. در پایان بحران رهبری ایالات متحده گذرا خواهد بود. لایههای زیرین قدرت در ایالات متحده حتی به قیمت انتقال مدل سیاسی نجاتش خواهند داد. روسها ضعیف هستند و پیروزیهای لحظهای در مناطق حاشیهای این ضعف را پنهان نخواهد کرد. اروپا و چین از نقطه احیای خود گذشتهاند اگرچه اینکه چین چطور متحول خواهد شد هنوز جای سوال دارد.
اما در هفتهای که گذشت آشکار شد که رهبری متعارف کشورها در هر منطقه زیر فشار فوقالعادهای بود. دلایل این امر و پیامدهای آن متفاوت هستند و از آنجا که ایالات متحده قدرت جهانی است، بحران آن از بسیاری جهات جالب تر بود. اما هر زمان که چنین بحرانی در مناطق مختلف به طور همزمان وجود داشته باشد، «ماجراجویی» برنده خواهد شد. دستکم به طور موقت. و این بدان معناست که این هفته پوتین پیروز ماجرا بود.