اصلا تاكتيك عباس در واحد اطلاعات و عمليات، ملاقات با سران گروهك‌ها بود و بيشتر وقتش صرف رفت و آمد ميان آنها مي‌شد. غالبا هم تنها مي‌رفت و بدون اسلحه.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - حاج "عباس کریمی قهرودی" چهارمین فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله(ص)، در روز 24 اسفند ماه 1363 در چهارمین روز عملیات بدر در منطقه عملیاتی شرق رودخانه دجله بر اثر اصابت ترکش گلوله توپ به ناحیه پشت سرش به شهادت رسید. آنچه در ادامه می خوانید، 10 خاطره از این مرد است...

1)«قهرود» يك روستاست از توابع كاشان. در اين روستا كشاورزي بود به نام «احمد» كه او هم يك زن و يك دختر شيرخواره توي خانه‌اش داشت. زن احمد بدزا بود، يعني هر چه بچه دنيا مي‌آورد سقط مي‌شدند، اين دختر كوچولو هم خدايي سالم مانده بود.«احمد» از خدا پسر مي‌خواست از طرفي هم نمي‌خواست عيالش اين همه اذيت شود. نيت كرد و رفت « كربلا». سال 1336 كربلا رفتن مثل امروز نبود، واقعا خون مي‌خواست؛ البته خون دل. دست پربرگشت. بچه بعدي سالم بود، پسر هم بود، تازه بعد از آن، چهار تا بچه سالم ديگر هم به خانواده كربلايي احمد اضافه شد. اما پسر اول چيز ديگري است؛ آن هم اگر چنين حكايتي داشته باشد:


كربلايي احمد مي‌گفت به حرم حضرت ابوالفضل دخيل بستم و زار زده بودم كه يا قمر بني هاشم من سلامت بچه‌هايم را از تو مي خواهم. خلاصه اينكه كربلايي احمد اين پسر اول را تحفه حضرت عباس مي‌دانست، براي همين هم اسمش را گذاشت«عباس».

كودكي عباس مثل همه بچه‌هاي روستايي در خانه و مدرسه و سر زمين كشاورزي گذشت. عباس يك پسر بچه ساده و سبكبار و پا برهنه بود كه در كوچه‌هاي خاكي قهرود، پشتك و وارو مي‌زد و شلنگ تخته مي‌انداخت. البته زياد شيطان نبود، ظاهرا از همان اول هم مظلوميتش بر شلوغ‌بازي‌هايش مي‌چربيد. اما زبل بود. مدرسه هم كه رفت درسش بد نبود، حداقلش آن قدري درسخوان بود كه پاي آقاجان وعزيزش را به مدرسه يا پاي معلم را به خانه باز نكند. براي دوران دبيرستان هم راهي تهران شد. بي‌خبرم كه يك بچه ساده شهرستاني چطور آن روزها را در تهران سر كرد اما به هر حال تا ششم يا هفتم را در مدرسه «دارالفنون» خواند، بعدش هم به كاشان برگشت و در هنرستان نساجي مشغول تحصيل شد و آخر به خوبي و خوشي ديپلمش را گرفت.

2)فرمان حضرت امام خميني درباره ترك خدمت سربازي ارتش شاهنشاهي كه پخش شد، عباس كه سرباز چهارده ماه خدمت بود، از پادگان جيم شد و رفت قاطي تظاهرات و تجمعات مردم. به كاشان كه نمي‌توانست برگردد چون در يك شهر كوچك سريع شناسايي و دستگير مي‌شد. چند ماه باقي مانده را در تهران سر كرد. خواهرش ساكن پايتخت بود و او زياد غريبي نمي‌كرد. انقلاب كه پيروز شد برگشت سر خانه و زندگي پدرش‌اش . اما عباس ديگر خيلي فرق كرده بود، حتي ظاهرش هم متفاوت از گذشته بود و ريش تازهف سياه و نرم، صورت آفتاب سوخته و بر و روي جذاب، مردانه و تحسين‌برانگيز را هم به صفات هميشگي‌اش اضافه كرده بود و در اعمال و رفتارش هم ديگر آن آرامش قبلي به چشم نمي‌خورد و مادر حيران مانده بود كه چطور عباسش در عرض چند ماه اين طور عوض شده است. همه مي‌گفتند:‌ماشاء الله پسر كربلايي احمد يلي شده ...


3)همان طور كه ذكر شد چند ماه اول انقلاب براي عباس مثل بقيه جوان‌هاي سر تا پا انرژي شده كشور، به پاسداري از انقلاب گذشت، شده بود مصداق E= MC2 ؛از گشت زني در خيابان‌ها و تعقيب ضد انقلابيون و طاغوتيان فراري تا كار با داس در مزارع. سپاه كاشان خيلي زود سامان گرفت. خرداد ماه 58 كه نطفه سپاه كاشان بسته شد، عباس هم از قافله عقب نماند و همان دور اول رفت و اسمش را نوشت. در گزينش قبول شد و چون خدمت سربازي هم رفته بود به عنوان يك نيروي موثر و فعال در كارهاي آموزش نظامي جاي پايش را پيدا كرد. آن روزها هر كس كه وارد سپاه مي‌شد، اگر آموزش نظامي ديده بود يا سابقه مبارزات مسلحانه داشت خيلي زود تا حد فرماندهي تيم يا گروهان يا گردان بالا مي‌آمد، اما عباس به دليل روحيات خاصش كمتر جلوي ديد بود و بي‌سر و صدايي او هم مزيد بر علت مي‌شد تا زياد سر زبان‌ها نيفتد و چشمگير نشود. بيشتر به كارهاي فردي و تكي (و احتمالا يواشكي) علاقه نشان مي‌داد و در اين زمينه خيلي هم مستعد بود.

در ابتداي امر هم كسي از قيافه او نمي‌توانست متوجه درونيات و تفكراتش بشود. همان طور كه ذكر شد انقلاب عباس را سراپا حركت و خروش كرده بود ولي بي هاي و هويي و آرامش روحي او كماكان باقي بود.

كمي بعد از ورودش به سپاه، طي ماموريتي، يك گروه بيست نفره از سپاه كاشان به فرماندهي شهيد «علي معمار» براي حفاظت از بيت حضرت امام عازم قم شد. آن روزها غائله «حزب خلق مسلمان» در قم اوضاع بدي را حاكم كرده و حفظ امنيت بيت حضرت امام داراي اهميت ويژه‌اي بود. با خاموشي آتش اين فتنه، تيم اعزامي از سپاه كاشان به شهر خود بازگشت. غائله بعدي كه كار دست انقلاب داد، غائله تركمن صحرا بود. خبري از اينكه بچه‌هاي سپاه كاشان يا عباس كريمي در سركوب اين بلوا شركت داشته‌اند يا نه، در دست نداريم اما پس از اين ماجرا، ضدانقلاب در سيستان و بلوچستان هم علم شلوغ بازي بلند كرد و شهرستان «ايرانشهر» هم شد مركز اين فتنه و دوباره گروهي از سپاه كاشان جمع شدند و رفتند «ايرانشهر» عباس در اين مرحله بود كه گل كرد.

عملكرد او در غائله ايرانشهر در مورد جمع آوري اطلاعات و طراحي عمليات براي سركوب خوانين شورشي و اشرار مسلح، ‌چشم همه را گرفت. يكهو مي‌ديدند كه عباس غيبش زد و همه نگران مي‌شدند، يك دفعه هم سر و كله اش پيدا مي‌شد و كلي اطلاعات بكر و دست اول با خودش مي‌آورد. لباس محلي مي‌پوشيد و مي‌رفت ميان مردم و مي‌نشست با آنها گپ زدن يا ريشش را مي‌تراشيد و با لباس شخصي به عنوان مسافر به سوراخ سنبه‌هاي شهر سرك مي‌كشيد و با موشكافي، ته و توي فتنه را درمي‌آورد. آن موقع بچه‌هاي سپاه به كد و رمز و به اين تيپ كارهاي تخصصي، نا آشنا و در مكالمات با بي‌سيم درمانده بودند و نمي‌دانستند چطور عمل كنند تا طرح و برنامه‌شان لو نرود كه عباس آمد و پيشنهاد داد با لهجه غليظ قهرودي پشت بي سيم صحبت كنند كه براي مردم بلوچ كاملا ناآشناست.

اين پيشنهاد چنان مؤثر افتاد كه كسي فكرش را هم نمي‌كرد. مكالمات بي‌سيم از آن روز بر عهده عباس و يك هم ولايتي‌اش قرار گرفت و انقدر هم اين كار را با تبحر و تسلط انجام دادند كه همه بچه هاي سپاه حال مي‌كردند و مي‌نشستند كنار بي‌سيم تا عمليات مخابراتي عباس و هم ولايتي‌اش را بشنوند. مخلص كلام اينكه بلواي بلوچستان هم به همت بچه‌هاي سپاه آرام گرفت و پاسداران كاشاني بعد از چهار ماه به شهرشان برگشتند. تنور انقلاب هر روز عباس را پخته‌تر مي‌كرد و روح پسر ساده و بي‌آلايش كربلايي احمد روز به روز قد مي‌كشيد، آنقدر بزرگ كه ديگر در جثه نحيفش نمي‌گنجيد.


4)يكي از سران ضدانقلاب به نام «محمود آشتياني» با عباس تماس گرفته بود كه مي‌خواهم با تو مذاكره كنم. يك جايي را هم براي مذاكره مشخص كرده بود. عباس به همراه بنده خدايي به نام «حميد» عازم محل قرار شده و آنجا از ماشين كه پياده مي‌شوند معلوم مي‌شد كه «آشتياني» راهنمايي فرستاده تا آنها را به محل استقرار او ببرد. همراه عباس بند دلش پاره مي‌شود كه عباس! به خدا توطئه است. اينها مي‌خواهند بگيرند ما را. عباس مي‌گويد: نترس برادر! با من بيا، غلط مي‌كنند دست از پا خطا كنند. بقيه ماجرا از بيان «حميد» خواندني است:

آقا اين راهنما همين طوري ما را جلو مي‌برد و مي‌پيچاند. يقين داشتم كه كارمان تمام است. روزها فقط تا شعاع سه كيلومتري دور شهر، امنيت نسبي برقرار بود و براي رفتن به دورتر بايد با ستون و تأمين مي‌رفتيم. حالا عباس چهل پنجاه كيلومتر از شهر دور شده بود. آن هم تنها، تنها كه نه، من هم بودم ولي مگر فرقي هم مي‌كرد! بالاخره به يك ده رسيديم. هرچي گير دادم به عباس كه بيا از اينجا برگرديم. دليلي ندارد كه اينها ما را اسير نكنند يا نكشند، عباس محكم مي‌گفت: من بايد با اين مردك صحبت كنم. تو نمي‌آيي، نيا. راستش اگر مي‌توانستم برمي‌گشتم، ولي ديگر جسارت تنها برگشتن رانداشتم. رسيديم به خانه‌اي كه محل استقرار «آشتياني» بود. روي تمام پشت بامها و پشت همه درها و پنجره‌ها دموكرات‌هاي سبيل كلفت و كلاش به دست زل زده بودند به ما. شايد هاج و واج بودند كه اين دو تا ديگر چه خل‌هايي هستند. آنجا بود كه صميمانه و با اطمينان فاتحه خودم و عباس را خواندم. اما عباس انگار نه انگار. به قدري خونسرد و بي خيال بود كه شك كردم نكند با حاج محمد هماهنگ كرده كه الان بريزند اين ده را بگيرند. قلبم مثل گنجشك مي‌زد. ما نيروي اطلاعاتي بوديم و اگر زير شكنجه مي‌رفتيم حرف‌هاي زيادي براي گفتن به برادران ضدانقلاب داشتيم. جلوي آشتياني كه نشستيم او شروع به صحبت كرد كه ما مي‌خواهيم با شما به توافقاتي برسيم، تا...

عباس نگذاشت حرف او تمام شود و خيلي محكم و با جسارت گفت: ببين كاك! شما و ما هيچ مذاكره اي نداريم. شما بايد بدون قيد و شرط اسلحه را زمين بگذاريد و تسليم بشويد.

دلم هري ريخت پايين. اگر ذره‌اي هم به نجاتمان اميد داشتم، بر باد رفت. منتظر بودم كه في المجلس سوراخ‌سوراخمان كنند. حق هم داشتند. عباس آنچنان از موضع قدرت آنها را تهديد مي‌كرد كه انگار لشكر «سلم و تور» پشت سرش هستند. با كمال تعجب ديدم محمود آشتياني عكس العملي نشان نداد و دوباره خواست باب مذاكره را باز كند ولي اين بار هم عباس با تحكم و ابهت خاصي حرف از تسليم بي قيد و شرط زد. هرچه محمود آشتياني گفت عباس از حرف خودش كوتاه نيامد. گفت تضميني نمي‌دهم، اگر كاري نكرده باشيد امنيت داريد. صحبتشان كه تمام شد مطمئن بودم كه همانجا سرمان را گوش تا گوش مي برند. ولي طوري نشد و راهنما دوباره ما را به ماشين رساند. تا زماني كه با ماشين وارد سپاه مريوان نشديم منتظر بودم كه يك جوري دخلمان بيايد و در دل عباس را لعن و نفرين مي‌كردم كه اين ديگر چه جور مذاكره‌اي است.

چند روز بعد كه آشتياني و پنجاه شصت نفر از مزدورهايش آمدند و تسليم شدند نزديك بود از تعجب شاخ در بياورم. تسليم آنها ضربه خيلي بدي به حزب دموكرات مي‌زد. خصوصا اينكه در تلويزيون مريوان هم حرف زدند و ابراز توبه كردند و به افشاي جنايت‌هاي حزب دموكرات پرداختند. عباس به تنهايي اين دار و دسته قلچماق و ياغي را به زانو درآورده بود.»

5) اصلا تاكتيك عباس در واحد اطلاعات و عمليات، ملاقات با سران گروهك‌ها بود و بيشتر وقتش صرف رفت و آمد ميان آنها مي‌شد. غالبا هم تنها مي‌رفت و بدون اسلحه. مثلا يك گردن كلفتي به اسم «علي مريوان» دار و دسته مسلح سي _ چهل نفري راه انداخته بود. عباس تصميم گرفت كه «علي مريوان» را وادار به تسليم كند. اراده كرد و رفت پيش شان. اميدوار نبوديم زنده برگردد، جلويش را هم نمي‌توانستيم بگيريم. تصميم كه مي‌گرفت ديگر تمام بود. هرچه مي‌گفتيم بابا! اينها كه آدم نيستند، مي‌روي، سرت را برايمان مي‌فرستند، عين خيالش نبود. مدتي با آنها رفت و آمد مي‌كرد، با آ»ها غذا مي‌خورد، حتي كنارشان مي‌خوابيد! اينها عباس را مي‌شناختند كه كيست و چه كاره است ولي بهش «تو» نمي‌گفتند. بالاخره «علي مريوان» و دار و دسته‌اش داوطلبانه تسليم شدند. دفترچه خاطره علي مريوان كه دست بچه‌ها افتاد ديدند يك جا درباره عباس نوشته: «چند بار تصميم گرفتم او را از بين ببرم، ولي ديدم اين كا ناجوانمردانه‌اي است. عباس بدون اسلحه و آدم مي‌آيد. اين ها همه حسن نيت او را نشان مي‌دهد. كار درستي نيست كه به او صدمه بزنم...».

«عثمان فرشته» هم از كردهاي ضدانقلابي بود كه تحت تاثير عباس تسليم شد و اتفاقا خودش از مريدهاي حاج احمد شد و بالاخره هم در جنگ با ضد‌انقلاب به شهادت رسيد و سپاه، تشييع جناز باشكوهي برايش ترتيب داد.

بعضي از اين آدم‌ها هم تسليم نمي‌شدند اما تحت نفوذ عباس بودند. يك بار در جاده با گروه ضدانقلاب «صالح صور» برخورد كرديم. ديديم كاري با ما ندارند. پرس و جو كه كرديم گفتند: «كاك عباس گفته كه با شام كاري نداشته باشيم، و الا جان به در مي‌بريد.» بعضي از اينها هم مثل «عبدالله دارابي» زير بار عباس نمي‌رفتند ولي منطقه را ترك مي‌كردند تا يك وقت رو در روي او قرار نگيرند.

عبدالله دارابي بعد از مذاكره با عباسف مريوان را ول كرد و با دار و دسته‌اش رفت سردشت. واقعا عجيب بود. اين بچه شهرستاني كم حرف كه همه را با پسوند «جان» صدا مي‌كرد و آن قدر دوست داشتني و ناز به نظر مي‌رسيد، چنان تصرفي در روح و جان دشمن ايجاد مي‌كرد كه كمتر در برابرش مقاومت مي‌كردند. حاج احمد هم به او اطمينان كامل داشت و خيلي هم دوستش مي‌داشت. عجب از پسر كربلايي احمد ...


6) مريوان در زمان فرماندهي حاج احمد معروف بود به «قم كردستان». دليلش هم همين توبه كردن‌هاي كله‌گنده‌هاي ضدانقلاب با نفس گرم بچه‌هاي سپاه مريوان بود. حاج احمد واقعا از تبحر عباس كيف مي‌كرد. او با وجود وسواس عجيبي كه نسبت به مسايل اطلاعاتي داشت تقريبا دربست حرف‌هاي عباس را قبول مي‌كرد و كمتر به او ايراد مي‌گرفت. اتفاق افتاده بود كه كسي مي‌آمد و اخباري راجع به تحركات ضدانقلاب مي‌داد، و عباس همه آنها را رد مي‌كرد و آمار و ارقام متفاوتي را مي‌گفت.

وقتي مي‌پرسيدند تو از كجا مي‌داني، مي‌گفت: من خودم ديشب پيش آنها بودم. حاج احمد مي‌گفت: «روي اطلاعات برادر عباس بايد صد در صد حساب و برنامه‌ريزي كرد.» سپاه مريوان حقيقتا براي عباس دانشگاهي بود كه با بهترين نمره از آن فارغ التحصيل شد. در آن زمان «مريوان»، امن‌ترين نقطه كردستان بود و هر آدم‌ساده‌اي هم مي‌داند كه برقراري امنيت جز با عمليات اطلاعاتي قوي و مستمر ممكن نيست.

7)عمليات محمد رسول‌الله (ص)، اولين عمليات برون مرزي بزرگي بود كه بچه‌هاي سپاه مريوان در آن نقش داشتند. طراحي عمليات كار حاج احمد و حاج همت بود.

قرار شد يك اكيپ اطلاعاتي ويژه، براي شناسايي سنگرها، خطوط مقدم و در صورت امكان مناطق عمقي و عقبه دشمن، تشكيل شود. مسئوليت سرپرستي اين اكيپ بي‌برو برگرد بر شانه عباس كريمي بود. اين ماموريت نيز با مهارت‌هاي ويژه او به خوبي به انجام رسيد. انجام عمليات محمد رسول الله (ص) جرقه‌اي بود براي تشكيل يك نيروي زبده نظامي كه «تيپ موقت 27 محمد رسول الله ص»، نام گرفت و بعدها به لشكر خط‌شكن سپاه پاسداران در طول دفاع مقدس تبديل شد. كادر اصلي اين تيپ كه حول محور فرماندهي احم متوسليان شل گرفت، به جز «محمود شهبازي» جانشين فرماندهي»، همگي از بر و بچه‌هاي سپاه مريوان بودند و طبق معمول حاج احمد براي واحد اطلاعات و عمليات تيپ هيچ كس را جز عباس كريمي در نظر نگرفت. به اين ترتيب نطفه لشكر پياده مكانيزه 27 محمد رسول الله ص در بهمن سال 1360 بسته د و اعضاي مركزي اين تيپ پس از خداحافظي از مريوان _ شهري كه ماه‌ها در آن به مجاهده پرداخته بودند _ عازم جبهه‌هاي جنوب شدند تا اين بار سينه به سينه صدام عفلقي بايستند. دو كوهه، ميقات احمد و شاگردانش بود و جبهه‌هاي جنوب، سكوي پرواز آنها.

8)اولين عمليات تيپ محمد رسول‌الله «صلوات‌الله عليه» فتح‌المبين بود. اين عمليات يك ويژگي دارد كه بايد در تاريخ ايران ثبت شود؛ آن هم تصرف توپخانه سپاه عراق بدون شليك حتي يك گلوله است. عمليات شناسايي اين توپخانه كه مستلزم نفوذ در دل دشمن و رفتن به عقبه آنها بود، طبعا برعهده واحد اطلاعات و عمليات قرار مي‌گرفت. عباس هم كه كشته مرده اين كارها بود. نتيجه كار هم انقدر درخشان بود كه چشم همه را خيره كرد، و بيشتر از همه چشم صدام را.
البته عباس در اين عمليات از الطاف بعثي‌ها بي‌نصيب نماند و پايش تير خورد و قلمش حسابي خرد و خاكشير شد و ماندنش بيهوده. افقي فرستادندش كاشان. عباس تا آخر عمر اسير اين زخم ماند.

9)اين جملات را داخل سررسيد شخصي عباس و به خط خودش خواندم:«خصوصيات يك فرمانده به اين شرح است: سلامتي جسم و فزوني علم، مشورت با نيروها، سعه صدر و نداشتن حس انتقام، برخورد با افراد تحت فرماندهي از راه ارشاد و موعظه، در كنار همه تاكتيك‌ها، از همه مهم‌تر، فاصله نگرفتن از خداست. فرمانده‌اي كه ابتكار عمل نداشته باشد، تسليم است. ابتكار عمل، سلاح برنده مومن است.»

10) «عباس كريمي قهرودي» چهارمين فرمانده «لشكر پياده - مكانيزه 27 محمد رسول الله»(كه در سال 1387به دنبال تغييرات ايجاد شده «سپاه پاسداران» به «سپاه محمد رسول الله» تغيير ساختار پيدا كرد) به تاريخ 23/12/1363 در چهارمين روز عمليات «بدر» در منطقه عملياتي شرق رودخانه «دجله» بر اثر اصابت تركش گلوله توپ به ناحيه پشت سرش شربت شهادت نوشيد. پيكر غرق در خون وگل حاج عباس زماني به تهران منتقل شد كه تنها چند روز از اولين سالگرد شهادت فرمانده پيشين لشكر محمد رسول الله (ص) يعني «حاج محمد ابراهيم همت»مي‌گذشت.

عباس را طبق وصيت خودش در بهشت زهراي تهران - قطعه 24 در جواز مزار شهيد مصطفي چمران دفن كردند.

*برگرفته از نوشته «اصلاً تو می ‎دانی حاج عباس کیست؟»