این امام همام، چهار پسر (به نامهای حسن (امام حسن عسکری)، حسین، محمد و جعفر) و یک دختر که نامشان «علیه» داشتند.
این زمان ایام خلافت مأمون عباسی است، وی تا سال 218 هجری زنده بود و پس از او معتصم برخلافت نشست و هشت سال نیز خلافت کرد و پس از او نیز پسر بزرگش، الواثق حدود چهار سال قدرت را در اختیار داشت و سپس جعفر متوکل قدرت را به دست گرفت و متوکل امام هادی را سال 233 یا 236 از مدینه به سامراء منتقل کرد.
امام هادی (ع) هفت سال بعد از متوکل هم در قید حیات بود چرا که شهادت ایشان 254 ه.ق است.
امام هادی(ع) میفرمایند که انسان اگر در زندگی خود محور و به تعبیری از خود راضی شد، این یک پیامد سوءی دارد و باید بداند که مردم نسبت به او خشم خواهند گرفت. بنابراین انسان نباید خودبین و از خود راضی باشد به هر حال همه ما انسان و ممکنالخطا هستیم و احتمال اینکه کاری که ما انجام میدهیم، خطا و اشتباه باشد وجود دارد.
ایشان همینطور در تفسیر «غنی» میفرمایند: انسان غنی و بی نیاز آن کسی است که تمناها و آرزوهایش را کم کند. پس غنی واقعی کسی است که آرزوهایش را در زندگی کم و به آنچه که خداوند به او داده قناعت کند و راضی باشد. خیلی از این ظلمها، قتلها، مصائب و مشکلاتی که در دنیای امروز رخ میدهد نتیجه این است که انسان در زندگیاش قانع نیست.
اگر انسان بیش از نیاز مال انباشته کند، در حدیث وارد شده که حمال دیگران شده است. عدهای در زندگیشان فوق نیازی که دارند مال انباشته میکنند و این خیلی بد است.
انسان طماع، فقیر است اگر عالم را هم داشته باشد باز هم فقیر است. بنابراین انسان ناامید در زندگی فقیر است، انسان همیشه باید امیدوار به رحمت الهی باشد. امید درست هم خیلی مهم است گاهی برخی افراد در زندگی یک گرهای در کارشان پدید میآید درباره آن تفکر میکنند اما راه حل که پیدا نمیکنند ،ناامید میشوند چرا که ما از آینده خبر نداریم و خداوند ممکن است در زندگی انسان راهی باز کند که مشکل انسان از جایی که خودش هم فکر نمیکند، حل شود.
یک شخصی تعریف میکند که در زمان امام هادی(ع) فردی به نام یوسف بن یعقوب که نصرانی بود و از سوی متوکل عباسی در دیار ربیعه حاکم منطقهای بود، وی میگوید که این حاکم نصرانی با پدر من دوست بود و او برای من نقل کرده که یک زمان متوکل عباسی مرا به حضور طلبید، متوکل هم یک فرد دیکتاتور بود که من تصور کردم گزارش بدی در رابطه با من به متوکل داده شده و آن گزارش بد باعث شده که متوکل مرا احضار کند و من اگر نزد او بروم حتما مرا زندانی و توبیخ میکند.
بنابراین بسیار نگران شدم و به سامراء آمدم و شنیده بودم امام هادی (ع) در آن زمان امام شیعیان و شخص بزرگی است با خود گفتم که من نذر میکنم صد دینار برای حضرت هادی، اگر من نزد متوکل بروم و او آسیبی به من نرساند. بعد فکر کردم خوب است قبل از آن که من نزد متوکل بروم خدمت امام هادی(ع) بروم و امام شیعیان را ببینم هم پول را بدهم و هم از او درخواست کنم که در حق من دعا کند.
در شهر سامراء که مأمورین نظامی زیاد هستند جرأت نمیکردم که از کسی سؤال کنم خانه امام هادی کجاست، بنابراین سوار مرکب شده و دهانه آن را آزاد گذاشتم درحال جستجو بوده که مرکب به درب منزلی ایستاد، نهیب زدم که برود اما او نرفت. درب منزل باز شد و فردی به من گفت: تو یوسف بن یعقوب هستی؟ گفتم بله، پرسیدم: اینجا خانه کیست و او گفت که خانه امام هادی(ع) است.
با تعجب نگاه میکردم که مرد به منزل رفت و برگشت و گفت آن صد دیناری که همراه داری به من بده. دوباره رفت و برگشت و گفت که حضرت میفرمایند بیا داخل. رفتم داخل و چشم حضرت که به من افتاد فرمودند: یک عده گمان میکنند که دوستی خانواده و ولایت ما به شما نصرانیها نمیرسد، این مطلب دروغ است! یعنی ولایت ما برای شما نصرانیها هم مؤثر است. برو نزد متوکل هیچ مشکلی نخواهی داشت.
او هم میگوید که به نزد متوکل رفته و سؤالات متوکل را پاسخ داده و سپس به محل کارش بازگشته است و پسر آن نصرانی تعریف میکند که به برکت این امر او شیعه شده است.