دسته سوم گروهان یک گردان حمزه که به خاطر جلو نرفتن معترض بودند برای اینکه از این وضعیت خارج شوند در همان شب به خاکریز دوجداره منتقل میشوند و به فاصله کمتر از نیم ساعت با عراقیهای پیشروی کرده مواجه شده و درگیری شروع میشود. حاصل این درگیری که تا صبح ادامه مییابد جلوگیری از پیشروی دشمن به سمت فاو بود که با رشادتهای رزمندگان این دسته و شهادت و مجروحیت آنان به دست آمد.
قاسم کارگر از فرماندهان دفاع مقدس و از جمله شاهدان عینی ماجرای پاتک 31 فروردین عراق و جزئیات این ماجرا:
وی میگوید: هر عملیات از شروع تا تثبیت مدت زمانی را به خود اختصاص میداد. «عملیات والفجر 8» 75 روز به طول انجامید. پایان این 75 روز، پاتک 31 فروردین عراق بود. از زمانی که رزمندگان اسلام وارد فاو شدند، عراق به انحای مختلف برای بازپسگیری آن اقدام کرد. بندر فاو سه محور عمده داشت: محور فاو – البهار، محور فاو – بصره و محور فاو – امالقصر که لشکر 27 در این محور عملیات میکرد. گردان حمزه، شب 24 اسفند 1364 در این جاده عملیات کرد که عملیات با موفقیت به انجام رسید. پس از انجام عملیات، گردانها به دوکوهه برگشتند و منطقه به حالت پدافند درآمد.
گردانهایی که به دوکوهه میرفتند مجروحین خود را مداوا میکردند یا بعضی مجروحین خود را برای مداوا به تهران اعزام میکردند که خود من هم برای مداوا به تهران آمدم. پس از سازماندهی مجدد نیروها در فروردین 65 در دوکوهه، گردانها مجددا برای پدافند به فاو اعزام شدند. در زمان جنگ رسم بر این بود که اگر لشکری در یک منطقه عملیات میکرد تا مدتی پدافند آن هم به عهده همان لشکر بود.
جاده فاو – امالقصر هم به این صورت بود که دو طرف جاده باتلاق بود و این باتلاقها از یک طرف به اروندرود و از طرف دیگر به خورعبدالله میرسیدند. کشور عراق راه آبی زیادی ندارد و به تازگی اروند و خود عبدالله را لایروبی کرده بود که بتواند در آنها کشتیرانی کند. عرض خورعبدالله پنج کیلومتر است و آن طرف خود، مرز کویت است. به طوری که وقتی ما در آن منطقه عملیات کردیم، کویت آمد آنجا موضع پدافندی گرفت و آماده دفاع شد.
جاده فاو – امالقصر محور عملیاتی بود چون دو طرفش باتلاق بود. در عملیاتها به محور عملیاتی، پیشانی میگفتند. یکی از وحشتناکترین معبرها همان جاده فاو – امالقصر بود به طوری که هر کسی میخواست از آن معبر عبور کند به او میگفتیم دستت را بگذار روی سرت یک فاتحه برای خودت بخوان. آتش دشمن روی آن جاده خیلی سنگین بود و فقط در یک ساعاتی از شب که هوا تاریک بود و شاید عراقیها میخوابیدند امکان تردد روی آن وجود داشت. گردانها یک به یک و به نوبت برای پدافند میرفتند. همزمان ما توانستیم یک کانالی بین جاده و خود بسازیم که از آن برای استقرار نیروی احتیاط پیشانی استفاده کنیم. عقبتر از کانال هم یک خاکریز دوجداره به موازات کانال ساخته شد که اگر عراقیها حمله کردند،نیروهای ما بتوانند در آن خاکریز دوجداره جمع شوند و پدافند کنند. خاکریز دوجداره در واقع یک سنگر دوطرفه است که دو طرفش در انتها به هم میرسند و انتهای خاکریز بسته است.
خود جاده(پیشانی) نقطه تماس ما با عراقیها بود و خطر اصلی محسوب میشد. در واقع روی جاده بین ما و عراقیها کمین وجود داشت و نیروهای ما مشغول پدافند بودند. تعدادی نیرو برای احتیاط هم همیشه در کانال بودند ولی در خاکریز دوجداره هیچ نیرویی وجود نداشت. فاو هم که عقبه محکمی نبود.
مرز ما با عراق اروندرود است که شاید وحشیترین رودخانه دنیا است. پس ما نسبت به عراق ضربهپذیرتر بودیم چون اگر عراق بر ما فشار میآورد و ما را به عقب میراند میتوانست ما را به درون آب بریزد. عرض اروند هم زیاد است و فقط با قایق و هلیکوپتر میشود رفت و آمد کرد.
گردان حمزه هم پس از سازماندهی همین نیروهای مجروح که درمان شده بودند در اواخر فروردین حرکت کرد به سمت فاو تا خط پدافندی را از گردان حبیب لشکر 27 تحویل بگیرد. ما ابتدا در پایگاه موشکی که عقبه و مقر لشکر و به نوعی قرارگاه تاکتیکی آن بود مستقر شدیم. من به همراه چند نفر از دوستان برای شناسایی خط رفتیم که بتوانیم خط را تحویل بگیریم. پس از شناسایی، قرار شد نیروها به این صورت تقسیمبندی شوند که یک گروهان گردان برود در پیشانی خط، یعنی در نزدیکی جاده و پدافند را به عهده بگیرد. یک گروهان هم دو دسته اولش در کانال باشند و یک دستهاش هم به عنوان دسته احتیاط عقب مستقر شود.
معمولا به این صورت است که وقتی یک گردان تلفات میدهد و نیروهایش کم میشود؛ باقی مانده نیروها را در گروهان یک و ابتدا از دسته یک سازماندهی میکنند. طوری که نیروهای قدیمی و با سابقه در دسته یک قرار گیرند. البته برای انجام عملیات دسته یک پیشرو بود. ما گروهان یکم بودیم و محوری که باید در آن مستقر میشدیم داخل کانال بود که به نوعی خط مقدم هم محسوب میشد چون دشت را پوشش میداد.
نیروهای عراقی،شناسایی بسیار خوبی را روی خط ما انجام داده بودند و اطلاعات زیادی از وضعیت ما داشتند. در حین شناسایی از کنار خاکریز دوجداره هم عبور کرده بودند و متوجه خالی بودنش شده بودند و در نظر داشتند که وقتی نیروهایشان کانال ما را با عبور از کنار خورعبدالله دور میزنند در پشت خاکریز دوجداره مستقر شوند و سپس به سمت فاو پیش بیایند.
ما دسته یک و دو را فرستاده بودیم داخل کانال، نیروهای دسته سه آمدند اعتراض کردند که چرا ما باید همیشه نیروی احتیاط باشیم؟ چرا نباید وارد عمل شویم؟ آنها را بردیم در خاکریز دوجداره مستقر کردیم. این ماجرا مربوط میشود به همان شامگاه 31 فروردین.
به نیروهای دسته سه گفتیم شما پشت همین خاکریز باشید. هنوز نیم ساعت از استقرار اینها داخل خاکریز نگذشته بود که ناگهان دو نفر از نیروهای اطلاعات عملیات پریدند داخل سنگر و گفتند که عراقیها آمدند. در واقع عراقیها با توجه به شناسایی قبلیای که داشتند فکر نمیکردند کسی داخل این سنگر باشد و در نظر داشتند که با گرفتن این جاده، جاده فاو – البحار و فاو – امالقصر را هم بگیرند اما با امداد الهی همین دسته 30 نفره گروهان یکم مانع کار عراقیها شدند.
در زمانی که درگیری شروع شد، آقای امینی فرمانده گردان در کانال بود. سردار کوثری فرمانده لشکر 27 در دوکوهه و شهید رضا دستواره قائم مقام او هم در فاو بود.
من با شهید دستواره تماس گرفتم و گفتم که عراقیها حمله کردهاند برای ما نیروی کمکی بفرستید. او هم با امینی که در داخل کانال بود تماس میگیرد و امینی حمله را تایید نمیکند. به خاطر اینکه نیروهای عراق آنها را دور زده بودند و آنها متوجه نشده بودند.
عراقیها وقتی با مقاومت روبرو شدند در دشت پخش شدند تا اینکه آن گروهان احتیاط که در پایگاه موشکی مستقر بود متوجه درگیریها شد ولی هنوز باور نمیکرد که محور اصلی درگیری، خاکریز دوجداره باشد. اینها آمدند به محل خاکریز و گفتند پیشانی (نقطه اصلی درگیری) کجاست؟ گفتم همین جا.
شهید جعفر تهرانی که با اینها آمده بود یک تانک با خودشان آورده بود. صدای شنی تانک برای نیروهای خودی همیشه عامل تقویت روحیه و برای دشمن عامل تضعیف روحیه است. شهید تهرانی تانک را به جلو هدایت کرد و گفت که پیشانی را خلوت کنید تا تانک شلیک کند. یک گلوله که به خاکریز زد همه عراقیها به عقب فرار کردند. عراقیها در پشت کانال ما یک کانال برای خودشان ساخته بودند و با شلیک گلوله تانک فرار کردند به سمت آن کانال. در همین حین شهید دستواره با توپخانه تماس گرفت و آنها هم شروع کردند به آتش ریختن روی نیروهای پیاده عراقی.
پاتک عراق در واقع زمانی انجام شد که به غیر از گردان حمزه نیروی دیگری در آنجا نبود. شب بعد هم گردان ما باید در آن منطقه پدافند میکرد. فردای آن شب، یعنی روز اول اردیبهشت من داخل خاکریز بودم که شهید دستواره آمد داخل خاکریز. من با او خیلی رفیق بودم ولی به خاطر اینکه شب پیش، حمله عراق را از زبان من باور نمیکرد، من رویم را از او برگرداندم. او هم به خاطر این که از دل من درآورد و هم یک خسته نباشید گفته باشد جلو آمد و یک سیلی به گوش من زد و مرا در آغوش گرفت و هر دو در حالی که از شهادت بچهها به خصوص شهید جعفر تهرانی ناراحت بودیم و بغض گلویمان را میفشرد شروع کردیم به گریه کردن.
شب دوم هم نیروهای ما برای پدافند در خاکریز مستقر شدند. بیخوابی به شدت بر آنها فشار میآورد و دیگر بدون اختیار خوابشان میبرد. کار من شده بود بیدار کردن بچهها در سنگر. همین طور که بچهها را از اول سنگر تا انتهای آن بیدار میکردم، نفر آخر را که بیدار میکردم نفر اولی دوباره میخوابید. عراقیها هنوز در دشت پخش بودند.
شهید «دینشعاری» فرمانده تخریب لشکر 27 قصد داشت که میدان مین در دشت ایجاد کند در نتیجه شب هنگام با کلاه ایمنی چهار دست و پا راه میرفتند و مین کار میگذاشتند. یک بار یادم هست تعریف میکرد که وقتی چهار دست و پا روی زمین راه میرفته ناگهان با سرباز عراقی که او هم از روبرو میآمده برخورد میکند و هر دو در حالی که ترسیده بودند به طرف نیروهای خودشان فرار میکنند. در نهایت با تثبیت شدن موقعیت ما در منطقه بعد از یکی دو روز «گردان شهادت» آمد و منطقه را از ما تحویل گرفت و ما هم برگشتیم عقب.
فرماندهی نیروهای عراقی در فاو را "ماهر عبدالرشید" بر عهده داشت. او کسی بود که اگر در جنگ نبود شاید عراق در همان یکی دو سال اول، جنگ را از دست داده بود. بسیار باهوش بود. بعد از تصرف فاو به دست نیروهای ما، عراقیها رفتند جزیرهای شبیه فاو در عربستان را پیدا کردند و بیش از 20 مانور آزمایش در آنجا انجام دادند تا نهایتا حمله نهایی را به فاو انجام دادند.
ماهر عبدالرشید در نهایت چون شخصیت خیلی برجسته و بزرگی شده بود توسط صدام کشته شد و الان هم مسجد بزرگی که در فاو از مرز ایران دیده میشود به نام اوست.
به گمان من ماجرای 31 فروردین 65 به این دلیل از یادها رفته است که نه رمزی داشته و نه اسمی و نه همه نیروهای سپاه طی آن درگیر شدند و گرنه میتوان این پاتک و دفع آن را در کنار عملیاتهای بزرگ قرار داد. ولی چون در این ماجرا هیچگونه تصویربرداری و مستندسازی صورت نگرفته، این ماجرا مغفول مانده است.
در جریان این پاتک دشمن، ما شهدای زیادی تقدیم کردیم. یادم میآید یکی از بسیجیان در همان شب ضامن نارنجک را کشید و یک عراقی را بغل کرد. چون وضعیت در داخل خاکریز به گونهای بود که عراقیها چسبیده بودند به خاکریز و جنگ تن به تن شده بود و لازم بود که ما طوری بجنگیم که عراقیها بترسند و عقب بروند یا در یک مورد دیگر یادم هست فردای آن روز من در دهانه سنگر نشسته بودم که شهید محسن حاجقربان که اهل شهرری بود آمد و از پشت با دو دست مرا هول داد و گفت حاجی بلند شود برو تو. همین که مرا هول داد یک خمپاره 60 آمد رویش و در برابر چشمان من تکههای بدنش به اطراف پرتاب میشد. دیدن این صحنهها خیلی سخت است.
از این 30 نفر که در دسته سه بودند فکر میکنم حدود 10 – 12 نفر شهید شدند و مابقی مجروح و هفت هشت نفری هم سالم ماندند.