آغاز يك راه مشترك
من متولد 1362 هستم و همسرم روحالله كافيزاده متولد 1359 بود. آشنايي من و روحالله از نقطه همكاري پدرانمان آغاز ميشود و به روز 20 تيرماه سال 1378 برميگردد؛ روزي كه با هم عقد كرديم و 27 ديماه هم مراسم عروسيمان را برگزار كرديم. با مراسمي بسيار ساده و مهريهاي اندك با روح الله زير يك سقف رفتيم. حاصل اين ازدواج اسما متولد 1380 و حسينمهدي متولد 1386 است.
روحالله از سختيهاي شغلش و مأموريتهاي طولانيمدت برايم گفته بود و من همه آنها را پذيرفته و همپاي او كنارش بودم. سال 92 گويا سختي نبودنهاي طولانيمدتش در اين 14 سال او را براي فاش كردن سفر سوريه معذب كرده بود. بعد از ثبت نام و انتخابش براي عزيمت به جبهه، بدون اينكه من را در جريان بگذارد راهي شده بود. اما دل همسرانه و پدرانه روحالله تاب نداشت و تا به مرز سوريه رسيد، تماس گرفت و خبر داد كه كجاست و به چه سفري رفته است. من ماندم و دل بيتابم. كاري از دستم برنميآمد. دل را به دل بيقرار بيبي گره زدم و سپردمش به خدا.
با هم گريه كرديم
روحالله مكانيك تانك بود. در سوريه در حال تعمير تانكي بود كه سرش را هدف ميگيرند و با شليك گلوله او را به شهادت ميرسانند. همسرم در همان اعزام اول گوشهاي از بهشت را در 15 ارديبهشت 92 خريد. روز شهادت روحالله هوا باراني بود. آسمان هم بر غربت ما ميگريست و من بيخبر از رسيدن روحالله به آرزويش خوابم برد. در خواب ديدم پدرم گردنش زخمي است. سرش را برميدارد و زخم را پاك ميكند و باز سر را ميگذارد. چند روز بعد با شنيدن نحوه شهادت روحالله خوابم تعبير شد. روزي برادرم براي خبر دادن شهادت روحالله به منزلمان آمد. دل بيتاب و رخسار دگرگونش را كه ديدم همه چيز را متوجه شدم. هرچه طفره رفت فايده نداشت. بغضش كه تركيد با هم براي پرواز روحالله گريه كرديم.
اولين شهيد نجفآباد
اولين شهيد مدافع نجفآباد استان اصفهان بود. وقتي پيكرش را از فرودگاه به پادگان آوردند به خاطر ازدحام جمعيت فقط براي چند دقيقه در تابوتش كنار رفت و آخرين ديدارمان شد. ازدحام جمعيت بهانه بود، انگار تاب بيصبريهايم را نداشت.اي كاش ملاقاتم خصوصي بود تا ناگفتههايم را در گوشش زمزمه ميكردم و جبران خداحافظي كوتاهمان ميشد.
در مراسم آنقدر مات و مبهوت عظمت پرواز روحالله و دلتنگيهايم بودم كه يادگاريهايش (فرزندانمان) فراموشم شده بود. وقتي مراسم تمام شد همه تلاشم را براي آرامش آنها كردم. اسما 12 ساله بود. بهتر مرا درك ميكرد ولي حسينمهدي به خاطر سن كم عصبي شده بود و تاب ديدن بچهها را با پدرانشان نداشت. بازياش شده بود مداحي و روضهخواني روبهروي عكس و اعلاميههاي پدر.
بابا جان داد
وقتي حسين مهدي كلاس اول رفت و به درس بابا آب داد رسيد اين جمله به زبانم نميآمد تا براي پسر بخوانم. ميگفتم مادر از اين جمله بگذر برايت چيز ديگري ديكته كنم «بابا جان داد!» شرايط خيلي سخت بود. روحالله برايم هم پدر بود و هم همسر اما او با شهادت زنده شد و اين مرا آرام ميكرد. بايد تسليم خواست خدا شوم و يادگاران او را درست تربيت كنم. چراكه انگشت اشاره همه به سمت آنهاست.
تمام زندگيام با روح الله خاطره است. ميگفتم هر روز صبح زود سر كار ميروي حداقل جمعهها بخواب. ميگفت وقت براي خواب زياد است بايد دعاي ندبه را بخوانم. نيمههاي شب وقتي براي نماز شب بلند ميشد بسيار مراعات ميكرد تا كسي بيدار نشود گاهي با نور موبايلش نماز ميخواند. روحالله بسيار خانوادهدوست بود و صلهرحم برايش اهميت داشت. بچهها هم به او علاقه داشتند، نميگذاشتند در را با كليد باز كند. تا كليد ميانداخت بچهها در را باز ميكردند. هميار من در كارهاي خانه بود. آخرين خانهتكاني سال نو را خودش انجام داد و براي خانه خريد بسياري كرده بود گويا ميدانست بايد خانه پر از آذوقه باشد!
ويژگيهاي اخلاقي روحالله در دلنوشتهاش مشخص بود. دنيا برايش ارزش نداشت و آنقدري ميخواست كه ما در آرامش باشيم. او آخرت را بر دنيا ترجيح داد. «خدايا وقتي بهترين آشيانه براي خانوادهام در اين دنيا مهيا شد كه محتاج كسي نباشند، كمك كن تا از اين دنيا خوب پر بكشم.»
شايد اعزام جوانان و مقاومت آنها در آن سوي مرزها سخت باشد اما جهاد در خانه سختتر است. بدانند هيچ مرگي بالاتر از شهادت نيست و حق پيروز است.
در آخر هيچ انتظاري ندارم جز ياري رهبر و زنده نگهداشتن ياد شهدا.
*روزنامه جوان