آبادان را رها کرده و چند روز برای انجام کارهای دوستش به ماهشهر آمده است. سر راه به خواستگاری هم می‌رود. عجله دارد. شهر در بحبوحه جنگ است. روبروی دختر می‌نشیند و می‌گوید: «امروز ایران، فردا فلسطین». همین!

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، مردم کشورمان در زمستان سال گذشته روزهایی را تجربه کردند که شاید نزدیک‌ترین ایام به روزها و لحظه‌های پر التهاب جنگ در دهه شصت بود. عملیات‌های گسترده‌ای در سوریه آغاز شده و بر تعداد شهدا لحظه به لحظه اضافه می‌شد. دوباره جوان‌های محل بار سفر بسته و عازم سفری شدند که پایانش یکی از دو پیروزی بود: پایان جنگ و پیروزی یا شهادت.

گفت‌وگوهای مختلفی با همسران شهدای مدافع حرم منتشرشده است اما گفت‌وگو با هدیه غبیشی همسر شهید سعید سیاح طاهری افتتاحیه‌ای برای انتشار پرونده‌ای مفصل درباره این شهید است. غبیشی از سال 1360 تا زمستان 1394 خاطره دارد. از هشت سال دفاع مقدس، از دوران سازندگی و از همه روزهایی که با همسرش مشغول کار فرهنگی بوده است.


سعید سیاح طاهری اسمی شناخته شده برای مسئولان و متولیان فرهنگ نبود. او از نسل کسانی بود که هشت سال در جبهه‌های دفاع از ملت ایران ایستادگی کرده بود و پس از جنگ با بدنی پر از ترکش و چشمی نابینا تصمیم می‌گیرد تا فرهنگ حماسه را سال به سال به نوجوانان این کشور یادآوری کند. او موسس جشنواره دانش آموزی فیلم دفاع مقدس بود. جشنواره‌ای که در ماه گذشته، دهمین دوره آن بدون حضور حاج سعید در بوشهر برگزار شد.

هر سال به مناطق محروم می‌رفت، تمام دانش آموزان را جمع می‌کرد و برای آنها فیلم نمایش می‌داد. در همین مناطق محروم بود که هنرمندان همراه او می‌شدند تا بچه‌های محروم یک شهر و روستا با اشتیاق کامل به سمت سالن اکران جشنواره راهی شوند. مثلا قرار بود آنها برای اولین بار پرویز پرستویی را از نزدیک ببینند!

 افتتاحیه جشنواره فیلم فجر در سال گذشته با حضور خانواده این شهید برگزار شد. رخشان بنی‌اعتماد، فاطمه معتمد آریا و مهتاب کرامتی به نمایندگی از همه هنرمندانی که سال‌ها با کارهای فرهنگی این شهید خاطره داشتند، سخنرانی کردند. پرویز پرستویی قبل‌تر خودش را به مراسم تشییع او در آبادان رسانده بود و متنی را در کنار پیکر او قرائت کرده بود.

بخش اول گفت‌وگو با هدیه غبیشی همسر شهید سیاح طاهری را بخوانید:

از آبادان برای ما بگویید. شهید تا چه سالی در آبادان بود؟

هم من و هم شهید هر دو متولد شهر آبادان هستیم. قبل از انقلاب در آبادان بودیم تا زمانی که جنگ اتفاق افتاد. تا زمان جنگ هیچ آشنایی با هم نداشتیم. خانواده‌ها در همان اولین بمباران رژیم بعث از آبادان خارج شدند. با پیشروی نیروهای عراقی و خطرناک شدن برخی از جاده‌ها و مسیرها، خانواده‌ها از آبادان خارج می‌شدند. من یک هفته بیشتر در آبادان ماندم. پدرم کارمند پالایشگاه آبادان بود و مجبور بود در آبادان بماند. بخشی از پالایشگاه باید به کار خود ادامه می‌داد. بعد از این که ما جنگ‌زده شدیم در دو الی سه شهر از شهرهای اطراف خوزستان اعم از شادگان، مسجد سلیمان، ماهشهر و... رفتیم تا این که یکی از خانه‌های مصادره‌ای را به ما دادند. در هر گوشه از این اتاق یک خانواده زندگی می‌کردند و روی هم 8 خانوار در این خانه زندگی می‌کردند. من تا آن زمان با حاج آقا اشنا نشده بودم تا این که خانواده همسرم، خواهر همسرم و همسر برادر ایشان، در یک اتفاقی در نماز جمعه با هم آشنا می‌شویم. این امر را به مادر خود گفتند و برای اشنایی پیشقدم شدند. از آن موقع حدود دو ماه طول می‌کشد تا شهید برگردد و بیاید صحبت کنیم.

برای انجام کار دوستش به ماهشهر آمده بود؛ با اصرار خانواده‌اش آمد و از من خواستگاری کرد

از کجا قرار بود بیاید؟

از بسیج عشایری آبادان نیامده بود. در آبادان مانده بود. از زمانی که جنگ اتفاق افتاد تا تیر ماه سال شصت در آبادان باقی ماند. حدود ده ماه بعد به خاطر کار یکی از دوستان خود به ماهشهر می آید. خانواده ایشان از این فرصت استفاده می‌کنند و به او می‌گویند که بیاید با فلان دختر(من) صحبت کند.

شما آن زمان کدام شهر بودید؟

بله سال 1360 بود و ما در ماهشهر بودیم. دراین جلسه صحبتی می‌شود و او برای رسیدگی به کار دوست خود رفت و هفته بعد آمد. از صحبت کردنمان تا ازدواج ما چهار روز بیشتر طول نکشید چون قرار بود به دوره آموزشی برود و نمی‌توانست بماند. حدود بیست تا بیست وپنج روز به دوره های سپاه می روند و هیچ گونه ارتباطی نبود؛ نه تلفنی، نه نامه ای و هیچ چیزی در دسترس نبود. بعد این مدت برگشتند. تصمیم گرفتیم به آبادان برویم و در آنجا زندگی کنیم. او به آبادان به منزل پدربزرگ خود رفت تا مقدمات رفتن ما را فراهم کنند. کسانی که خانواده های خود را به همراه می آوردند باید خانه دوطبقه در اختیار آنها قرار می گرفت. این به دلیل این بود که وقتی خمپاره می زدند باید به طبقه پایین می رفتیم تا در امان باشیم. زندگی کردیم تا اینکه حوالی مهر و آبان همانسال برای اولین بار مجروح شد.

مراسم عقد و ازدواجمان چهار روز بعد از اولین آشنایی برگزار شد

از عقد تا ازدواج و سر خانه و زندگی رفتنتان چقدر طول کشید؟

عقد و ازدواج ما هر دو در یک روز بود و آنهم چهار روز بعد از صحبت‌هایمان در جلسه خواستگاری. با خانواده همسرم زندگی را شروع کردم. سیستم جنوب این گونه است که عروس ها تا یک مدتی با خانواده همسر خود زندگی می‌کنند تا زمانی که زندگی و شرایط آنها جور شود. آن زمان این مسائل عجیب نبود و در ضمن شرایط جنگی هم بود.

چند جلسه برای ادواج با شما صحبت کردند؟

دو جلسه صحبت داشتیم و بیشتر هم مسائل سیاسی بود. به یاد دارم در بحبوحه اتفاقات بهشتی و بنی صدر بودیم، او در صدد بود در این جلسات موضع من را بسنجد که مثلا به بنی صدر رای داده بودم یا نه؟ آنموقع این چیزها خیلی مهم بود. در آن زمان به مجاهدین خلق منافق گفته نمی شد. در خصوص مجاهدین خلق، کتاب های شهید مطهری و... از من سوال پرسید.نظرات من را درباره امام، شهید مطهری و دکتر شریعتی پرسید. الان برای من جای سوال است که چرا جوان‌ها برای ازدواج به این مسائل و کفویت اعتقادی توجه ندارند.

در جلسه خواستگاری گفت: «امروز ایران، فردا فلسطین»

چیزی که برای من مهم بود این بود که او با فعالیت و کارهای اجتماعی من مشکلی نداشته باشد، اتفاقا استقبال هم کرد. دغدغه من این بود که مانع نشود. استقبال کرد و خواست تا به فعالیت‌هایم ادامه دهم.

در آن زمان به من گفت تا زمانی که جنگ هست و هر زمان که امام تکلیف می‌کند  باید در جنگ باشد، «امروز ایران فردا فلسطین». این جمله ای آرمانی از زبان امام بود. این شعار نبود. در خصوص مسئله جنگ و فلسطین جهانی فکر می کردند. او فقط در آبادان که شهر خودش بود کار نمی‌کرد بلکه در جبهه‌های غرب نیز فعالیت داشت. در برخی از عملیات ها در غرب نیز فعالیت داشت.

سیاری از این خاطرات را فراموش کرده بودم. پسر بزرگ من همیشه می‌خواست خاطراتم را ضبط کند. ده سال پیش در نوارهای کاست ضبط می کردیم. بخشی از خاطراتمان را تعریف می کردم و معمولا از ادامه شانه خالی می کردم. حتی برای مصاحبه هم علاقه ایی نداشتم. می گفتم تا دیگران هستند برای من جایی نیست. بعد از شهادت حاج آقا من به تکاپو بازگویی خاطرات افتادم.

شغل آقای طاهری چه بود؟

ابتدا بسیجی بود. شش روز بعد از ازدواج ما برای ورود به سپاه ثبت نام کرد و پاسدار شد.

بعد از جنگ، گردان مقداد در آبادان تشکیل شده بود و شهید سیاح طاهری فرمانده این گردان بود. علاوه بر کارهای نظامی، کارهای گسترده فرهنگی را مثلا در گلزار شهدای شهر انجام می‌دادند. به فرهنگ دفاع مقدس بسیار علاقه داشت.

ماجرای توزیع کتاب دا در زندان و تحول فردی که می‌خواست مرتکب قتل سیاسی شود

او می‌گفت اگر امروز معضلاتی مثل بی حجابی و ... در جامعه وجود دارد به این دلیل است که فرهنگ شهید و شهادت کمرنگ است. اگر کتاب های فرهنگی اعم از شهید و شهادت را در جامعه رشد دهند، خواهید دید که یک خانم و دختر تا چه اندازه می تواند مقاومت کند. فردی در زندان مخاطب برنامه فرهنگی شهید طاهری در طرح مسابقه‌های کتابخوانی کتاب «دا» قرار گرفته بود. او بعدا گفت که قصد انجام یک قتل سیاسی را داشته ولی خواندن این کتاب او را متحول کرده است.

شهید علاقه به بردن کاروان به کربلا و... داشت. به مکان های زیارتی علاقه داشت. در سال های آخری که در سپاه بود نماینده کاروان های زیارتی بود. آخرین بار شمردیم و او هفده بار به کربلا مشرف شده بود که سه بار پیاده و چهارده بار کاروان برده بود. زمینی و هوایی و ... هر گونه که می گفتند نه نمی گفت. چون وضعیت زانوهای ایشان مشکل داشت و جانباز بود بیشتر تمایل به هوایی داشتم اما هرطوری پیشنهاد میشد قبول می کرد. راحت طلب نبود. به پسرهایم می‌گویم که زندگی پدرتان را نگاه کنید و ببینید در آن چیزی از راحت طلبی و عافیت طلبی پیدا می‌کنید؟  در سخت ترین قسمت های زندگی با استقبال پیش می رفت حتی اگر من مخالفت می‌کردم، مثل اعزام به سوریه که به دلیل وضعیت جسمانی‌اش در ابتدا مخالفت کردم.

همسرم را در کل روزهای جنگ فقط هفته‌ای یکبار می‌دیدم

وابستگی و دلبستگی شهید به خانواده چطور بود؟

در عملیات ها کمتر به ما سر می زدند یا فرصت کمتری برای این سر زدن ها بود. در شرایطی که بین دو عملیات فاصله می افتاد، پنج شنبه و جمعه ها می آمد. هفته ای یک بار می آمد. کل جنگ به همین منوال بود. همواره هفته ای یک بار یا ماهی یک بار یا چهل روز یک بار می آمدند. اگر زمان عملیات بود یک ماه یا چهل روز یک بار می آمدند تا عملیات تمام شود.

شهید فردی فوق العاده کم حرف بود. همیشه احوالپرسی می کرد و از احوال تک تک فرزندان می پرسید. از خودش هیچ چیز نمی گفت. وقتی دوستانش به شهادت می رسیدند در حال خودش فرو می رفت. من از هر چیزی می پرسیدم به صورت کلی پاسخ می داد. به سکوت و کم حرفی او عادت کردم تا جایی که فقط وقتی سالم بر می‌گشت همین برایم ارزشمند بود. حتی زمانی که مجروح می شد راضی به این ماجرا بودم چون برمی‌گشت و کنارمان بود. همین اواخر هم خیلی دعا می‌کردم که مجروح شود و دیگر نتواند به سوریه اعزام شود.

اولین بار در سال 1360 مجروح شد؟

 بله.

چطور مجروح شد؟

برای ناهار منتظرش بودم. محل زندگی وپادگان فاصله اندکی داشت اما همیشه با لندکروز نظامی می آمد. آن روز هر چه منتظرش ماندم نیامد. بالاخره پدر، برادر و همسر برادرش آمدند. به من گفتند: «سعید نیامده؟»، گفتم: «نه». گفتند پس ما هم صبر می‌کنیم تا بیاید. تا این که همسر برادرش به من گفت که «تنهایی سخت نیست؟» و من گفتم «نه، خب الان سعید می‌آید دیگر».گفت که «اگر خبر مجروحیتش را بشنوی چطور خواهی شد؟»، گفتم که خدا را شکر خواهم کرد. بالاخره خبر مجروحیتش را به من داد. زمان و مکان و مجروحیت را پرسیدم و گفتند که حوالی ظهر ترکش خمپاره به سعید خورده است.

به برادرش زنگ زدم و گفت به ماهشهر منتقل شده است. برادر شهید گفت دو بند انگشت او مورد اصابت ترکش قرار گرفته است. با کمی اغراق می‌گفت که حالش خوب است تا من نگران نشوم. تصمیم گرفتیم صبح به ماهشهر برویم که خبر دادند او را به اصفهان منتقل کردند. به اهواز رفتم و از آنجا به اتفاق پدر سعید به اصفهان رفتیم تا ملاقاتش کنیم.

دو بند انگشتش قطع شده بود اما تمام بدنش پر از ترکش بود. این اولین مجروحیت سعید بود. بعد از یک هفته مرخص شد و به خانه آمد. در خانه هم یک روز استراحت کرد و دوباره به سپاه رفت.

بیشترین مجروحیتش در عملیات کربلای 5 و با اصابت گلوله تانک اتفاق افتاد

مجروحیت دیگرش در 23 دی ماه سال 65 اتفاق افتاد. در عملیات کربلای 5 به شدت مجروح شد. گلوله تانک خورد. او جلوتر از دوستش علی‌اکبر افضل بود. همیشه ناراحت بود که علی اکبر  افضل به شهادت می‌رسد اما او مجروح شده است. ترکش به چشم راستش اصابت کرد. چشمش تخلیه شد و شنوایی‌اش را از دست می دهد. استخوان کتفش کاملا می‌شکند، استخوان انگشتان دست چپش هم می شکند و تا مدت‌ها دستش بسته بود. ترکش های زیادی هم در سر و بدنش وجود داشت. گاهی ترکش‌های ریز که در بدنش وجود داشت شروع به خارش می‌کرد که حتی آنها را خواهرش بیرون می‌آورد. تعداد زیادی از آنها را هم به مرور زمان که اذیتشان بیشتر می‌شد عمل کرد.  از همه مهم‌تر ترکشی بود که از چشم در جمجمه نشسته بود و دکترها می‌گفتند اگر حرکت نکند مشکلی به وجود نمی‌آید، اما اگر حرکت کند عصب بدن را تهدید می‌کند و ممکن است یک طرف بدنش را فلج کند. من همواره نگران این مسئله بودم.

بعد از این مجروحیت دوباره توانست به جبهه برود؟

درمان شهید در این مجروحیت حدود 40-30 روز طول کشید. به اهواز بازگشت و ادامه درمان را در اهواز انجام داد. فیزیوتراپی، پروتز برای چشم و ... را در اهواز انجام داد. به یاد دارم درمان خود را رها کرد و به سرکار بازگشت که من در یکی از نامه هایم از این امر گله کردم و گفتم واقعا در منطقه مشغول کار هستی یا دیگران را مشغول نگهداری از خودت کردی؟ به من لبخند می‌زد چرا که وقتی به آنجا می‌رسید دیگر سر از پا نمی‌شناخت. میدانستم که با همان چشم و دست بسته کار می‌کند. در شدت دردها لبخند می‌زد و چیزی برایش مهم نبود. وقتی از بیمارستان برگشت تمام لباس‌هایشان گشاد شده بود.

شهید در دوران جنگ به صورت نیروی بسیجی فعالیت می‌کرد؟

 نه؛ بعد از ده ماه پاسدار شد. وقتی جنگ آغاز شد در بسیج عشایری بود تا تیر ماه سال 60 که ازدواج کردیم. بعد از آن تا انتها در سپاه باقی ماند.

از روزهای پایانی جنگ برای ما بگویید. از حسی که شهید از قبول قطعنامه و پایان جنگ داشتند، برای ما بگویید.

محمد حسین که پسر بزرگ من بود، در آن زمان 6 ساله و پسر بعدی من 3 ساله بود. یک بار بین دو عملیات در روز 22 بهمن حاج سعید آمد و ما را به یک پارک خاکی در اهواز برد. روز جشن بود برای همین به خانه آمدند و تصمیم گرفتند بچه ها را به پارک ببرند. ببینید تا چه اندازه به یادماندنی بود که من هنوز به یاد دارم که چه جمعیتی جمع شده بودند. آن روز روز بسیار خوب و خوشی برای من بود. با این که از لحاظ خدماتی و رفاهی مکان مناسبی نبود. پارک بود اما سبزه و گل و گیاه نداشت، وضعیت اهواز اینطور بود اما من شادی را احساس می‌کردم. به یاد دارم بعد از آن به بازار رفتیم و یک هدیه برای من خرید. برای بچه ها نیز خرید کرد. این خاطره تنها روزِ تفریح ما در طول هشت سال جنگ بود. این قبل از قبول قطعنامه بود.

آزادی قدس شریف آرمان مهم او بود، بهمینخاطر از قبول قطعنامه بسیار ناراحت بود

حقیقتاً وقتی خبر قبول قطعنامه را شنیدم خوشحال شدم. گفتم خدارا شکر که یک زندگی عادی از این به بعد خواهم داشت و همسرم هم بالای سر فرزندانم خواهد بود، البته از بابت حرف‌های امام ناراحت بودم اما از این که جنگ تمام شد، به عنوان یک همسر جوان که شوهرم به خانه بازمی‌گردد، خوشحال بودم چون در طول سال‌های جنگ مجروحیت‌های بسیاری را متحمل شده بود تا جایی که هر بار به عقب می‌آمد متوجه میشدم که حتما مجروح شده است. حال سعید مثل من نبود و او از قبول قطعنامه خیلی ناراحت بود. غمزده و دل گرفته بود. تفکری که من داشتم بخاطر شرایط سنی‌ام بود و لابد این موضوع را در نظر نداشتم که اگر قرار باشد اتفاقی برای سعید بیفتد در همه جا ممکن است.

از گفت‌وگوها و جلساتی که با دوستان خود داشت و برایم تعریف می‌کرد، می‌فهمیدم بسیار ناراحت است. این جام زهر را به جام زهر امام حسن (ع) تشبیه می‌کرد. قبول قطعنامه را کار سختی برای امام (ره) می‌دانست و نمی‌خواست این گونه شود. آرمان‌ها برایش مهم بود و روی آنها ایستادگی می‌کرد بهمینخاطر می‌خواست که جنگ منجر به آزادی قدس شریف شود.

بعد از جنگ زندگی شما عادی شد؟

بله. در مقطعی از دوران سازندگی، هم زندگی عادی شد و هم برای عده‌ای دوره امتحان بود. می‌گویند امتحان گاهی در جنگ و گاهی در صلح است. رویکرد برخی به سمت رفاه‌طلبی و آسایش بود که مسئولان نیز این نگاه را تقویت می‌کردند. فکر می‌کنم آن زمان را به یاد نداشته باشید. به یاد دارم آقای هاشمی در خطبه‌ها بیان می‌کردند که بسیجی‌ها باید روش خود را عوض کنند، کت و شلوار بپوشند، ادکلن بزنند و ... چرا که جنگ تمام شده است. عده‌ای به عنوان مسئول مملکت این نگاه‌ها را  پذیرفتند و امتحان بدی پس دادند.

خطبه‌های هاشمی در دوران سازندگی هنوز هم هست؛ خیلی‌ها در روزهای صلح، امتحان بدی دادند

آن زمان تهران بودیم. سال بعد از جنگ حاج سعید برای دوره دافوس اقدام کرده بود. پسر همسایه ما در آن زمان صحبت‌های رئیس‌جمهور را بیان می‌کرد که همانجا حالم منقلب شد. صحبت‌های هاشمی موجود است و می‌توانید برای درک بهتر حرف‌های من این خطبه ها را گوش دهید. اینها همه امتحان بود و عده‌ای نیز در امتحان دوران صلح رد شدند. برخی از بچه رزمنده‌ها که بصیرت کافی نداشتند و پابه‌پای امام و رهبرشان پیش‌نرفتند در این امتحان رد شدند. برخی از بچه رزمنده‌ها در کارهای اقتصادی افتادند که حاج سعید همیشه ابراز ناراحتی می‌کرد.

در شرایط بعد از جنگ موقعیت‌های اقتصادی که نام بردید قطعاً برای شهید هم اتفاق افتاد که کاری غیر از حوزه پاسداری انجام دهد. چرا این کار را نمی‌کرد؟

چندین بار به ایشان پیشنهاد دادند. حاج آقا اعتبار معنوی داشت. جذبه ظاهری و هیبت رفتاری داشت. یکی از دلایل قبول پیشنهاد ازدواجش همین هیبت و جذبه بالای معنوی او بود. در شخصیت خود این امر را نشان می‌دادند.

یکبار کار اقتصادی کردیم و پولمان را خوردند!

چندین نفر آمدند و انجامِ کارهای اقتصادی را به حاج آقا پیشنهاد دادند. آخرین پیشنهادشان پرورش میگو بود. به حاج سعید می‌گفتند که نیاز نیست حضور داشته باشد و فقط همین که شریکشان باشد کافیست. انگار می‌خواستند از وجهه او استفاده کنند. سعید هروقت نظر من را می‌پرسیدچیزی نمی‌گفتم. همیشه استخاره می‌کردیم و بد می‌آمد. فقط یک بار در سال 1371 کار اقتصادی کردیم. آنموقع خیلی متحمل فشار اقتصادی شده بودیم. کسی پیش حاج سعید آمد و گفت که از شمال برنج می‌آوریم و می‌فروشیم. مشارکت کردیم و شریکمان کلاه‌بردار از آب درآمد و دیگر پولمان را نداد! فکر کنم به دلیل این بود که استخاره برای انجام این کار نکردیم.

همان موقع به حاج سعید گفتم که انگار رزق ما در این کارها نیست، حاج آقا هم تمایلی به این کارها نداشت و بهمینخاطر دیگر طرفش نرفتیم. انگار وظیفه ما فقط همین کارهای فرهنگی بود. ما همین‌طور وارد عرصه فرهنگی می‌شدیم بدون قرارداد و تصمیمات مالی و ... این اتفاق می‌افتاد. نه خود تقاضای کار می‌کردیم و نه قراردادی می‌بستیم. رزق ما به طریق دیگری می‌رسید. از جایی که فکرش را نمی‌کردیم می‌رسید. فهمیدیم که نباید در این عرصه‌ها برویم، در حالی که خیلی‌ها رفتند و بد امتحان شدند.
منبع: تسنیم