انگار بعد مخفی شده در وجود انسان، آن چه که دیده نمی‌‌شود و پنهان است، فراتر از ظاهر و حتی دید آدم‌ها نسبت به خودشان اهمیت پیدا می‌کنند.انگار با یک زندگی پیچیده روبه روست،‌ با پنهان کاری، فریب، خانواده، عشق، عذاب وجدان.

گروه فرهنگی مشرق -  کوه یخ، دو وجه دارد: آن چه که روی آب دیده می‌شود و جزئی است و آن چه که زیر آب است، عظیم است و قابل توجه. تصویر اولیه‌اش گول زنک است، فریب دهنده است و بیننده را به اشتباه می‌اندازد. به ظاهر کوچک است و قابل چشم پوشی اما واقعیت جور دیگری است،‌کوهی است که بخش اعظمش دیده نمی‌شود.



معمولا این مثال درباره‌ی داستان‌های کوتاه به کار می‌رود،‌ درباره‌ی داستان‌هایی که در نهایت ایجاز نوشته شده‌اند و نه تنها خود نوشته که سطور نانوشته هم در آن‌ها اهمیت دارد و در واقع، بخش اصلی‌اش آن چیزی است که نویسنده آن را در پس نوشته‌اش پنهان کرده. در سینما این ایجاز، با نوعی پنهان کاری همراه است و اتفاقا گاهی، استراتژی فیلمساز است برای ایجاد تمرکز(اگر چه زهنی) روی یک موضوع. فرمی که بیشتر «پنهان» و «پیدا» می‌سازد و با این کار بعدی تازه به اثر می‌بخشد. یک پیچیدگی فرمی که مثل طبیعت آدمی،‌ از روانشناسی و فهم پیچیدگی او نشات گرفته‌اند. آن سطوحی که معمولا دیده نمی‌شود و گاه که معلوم می‌شود شوکه کننده و حیرت انگیز به نظر می‌رسد. انگار بعد مخفی شده در وجود انسان، آن چه که دیده نمی‌‌شود و پنهان است، فراتر از ظاهر و حتی دید آدم‌ها نسبت به خودشان اهمیت پیدا می‌کنند.



طبیعتا فیلمی که بتواند چنین تلاطمی را با دقت و با تناسب نشان بدهد، قدرتمندترین شخصیت‌ها را آفریده و کیست که نداند شخصیت‌ها داستان سازند و شخصیت‌های پیچیده (طبیعتا) درام‌های پیچیده و قدرتمند می‌سازند. «برکینگ بد» به خلاف نمونه‌های معمول تلویزیونی، متمرکز است بر همین وجوه نادیده و پنهان آدم‌ها،‌ متمرکز است بر خصوصیات آدم‌ها و با مهارت،‌ داستانش را از طریق همین خصوصیات می‌سازد؛ همراه با واکنش و کنش آن‌ها در برابر شرایط و تبدیل هر موقعیت ساده به چالشی برای شخصیت.

 اهمیت «برکینگ بد» زوم کردن روی همین نقاط است؛ اصولا داستان سریال درباره‌‌ی «تغییر» شخصیت‌هاست، آن هم نه از طریق غافلگیری‌های بی‌دلیل و عجیب، بلکه با روانشناسی و درگیر شدن با پیچیدگی شخصیت‌‌ها. سریال از ابتدا آدم‌هایی را نشان می‌دهد که (به ظاهر) معمولی‌اند: یک معلم شیمی ساده که دچار بیماری‌ست، یک دانش آموز درس نخوان که خلاف کار خرده پاست، یک زن باردار نگران و البته کوهی از مشکلات که در برابر آن‌هاست. سریال با همین تصویر‌های آشنا شروع می‌شود: با گرفتاری آدم‌های معمولی. اما نکته این‌جاست که خیلی زودتر برای آن‌ها گذشته می‌سازد و بعد، در موقعیت قرارشان می‌دهد از آن‌ها واکنش‌های طبیعی می‌گیرد و وادارشان می‌کن که کنش‌مند شوند.



حواسش هست که این شخصیت‌ها، به نرمی در حال تغییرند. اما هوش آن‌ها را کم نمی‌کند، مثل سریال‌های دیگر ( همان‌ها که این روزها روی بورس‌اند: «مردگان متحرک» و «دنباله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌روها» و ...) نه خودش و نه تماشاگرش را دست کم نمی‌گیرد، هوشمندانه موقعیت‌ها را می‌سازد و همیشه هم سخت‌ترین و دورترین راه‌حل‌ را برای گره‌گشایی انتخاب می‌کند. مثل این می‌ماند که سازنده (یا سازندگان) خودشان را جای تماشاگر گذاشته‌اند و همه‌ی سوال‌ها را طرح کرده‌اند و جوابی هم برای آن‌ها در نظر گرفته‌اند. نه بی‌دلیل شخصیتی وارد داستان می‌کند و نه بی‌دلیل به آن‌ها اهمیت می‌دهد، حتی بی‌دلیل آن‌ها را از قصه خارج نمی‌کند. برای همه‌ی آن‌ها پیش زمینه می‌سازد و در یک بستر روشن حرکت‌شان می‌دهد. می‌داند که باید آدم‌های پیچیده‌اش را در شرایط پیچیده قرار بدهد. انگار با یک زندگی پیچیده روبه روست،‌ با پنهان کاری، فریب، خانواده، عشق، عذاب وجدان، پول و مهم‌تر از همه‌ی این‌ها، ترس‌، از هیچ کدام غافل نمی‌شود و به نفع هیچ کدام شخصیت‌هایش را از دستکاری نمی‌کند.



 بنابراین می‌تواند شبکه‌ای بسازد از آدم‌ها و روابط‌شان که مثل زندگی واقعی همه با هم در ارتباطند و حرکت هر کدام بر دیگری تأثثیر می‌گذارد. به گزارش تجربه، نکته این‌جاست که در مسیر داستان و همین روانشناسی و پیچیدگی شخصیت‌هاست که تماشاگر متوجه می‌شود جای قربانی و قربانی کننده تغییر کرده، که آدم‌های سریال، در مسیر داستان(در ابتدا به اجبار و تحت تأثیر شرایط و بعد، به خاطر ماهیت شخصیتی) دچار تغییر شده‌اند. در فصل پنجم، جایی که قرار است سریال به آخر برسد، حالا با آدم‌هایی روبه رو می‌شویم که به خلاف قسمت‌های اول فصل اول،‌ ساده و معمولی نیستند: حالا معلم شیمی، دیگر یک معلم ساده نیست و (فقط) به خاطر بیماری و خانواده‌اش دست به هر کاری نمی‌زند، حالا شاگرد مدرسه، همان پسر خلاف کار نیست، همه‌ی آن‌ها در این مسیر پرتلاطم دچار خسارت‌هایی شده‌اند و چیزی که الان هستند فرق می‌کند با آن چه که بوده‌اند. حالا پوسته‌ی روی‌شان کنار رفته و وجودشان، برای تماشاگر نمایان شده:‌«برکینگ بد» توانسته از چیزی به نام «وجدان» حرف بزند و از عذاب سختش و این‌ها را با سادگی و در دل داستان گنجنده. جذابیت سریال در این است که گاهی بی‌خیال رویدادها می‌شود و شختصیت‌هایش را دنبال می‌کند.





مثلا  اجازه می‌دهد نتیجه‌ی یک قتل در سه قسمت، جسی(یکی از شخصیت‌ها) را شوکه کند و برایش وقت می‌گذارد تا حال به هم ریخته‌اش تصویر شود. روی او تمرکز می‌کند چون می‌داند بدون این بخش نمی‌تواند روح شکننده‌اش را نشان بدهد. همین طور درباره‌ی والتر وایت؛ تنهایی او و تصمیم‌هایش آنی و یک دفعه‌ای نیست. او در طول شصت و چند قسمت، به آرامی ساخته می‌شود، به همین دلیل هم تماشاگر هیولا شدنش را «می‌فهمد». به همین دلیل هم می‌شود گفت آن چه در آخر تماشاگر را درگیر می‌کند، سنگینی گذشته‌ای است که بعضی شخصیت‌ها را از پا در می‌آورد و بعضی دیگر را بی‌پرواتر می‌کند: یکی شروع می‌کند به خود تخریبی تا از شر گذشته‌اش خلاص شود،‌ چون آدم سبک‌بال‌تر و ساده‌تری است و آلودگی‌ها نابودش نکرده. دیگری با سرعتی سرسام‌آور تبدیل می‌شود به هیولا،‌ چون ناخواسته متوجه شده که از دانش قدرت برای نابودی دیگران لذت می‌برد، از این که قادر است هر رویایی را محقق کند.



نمایش گذشته‌ای که آدم‌ها را اسیر کرده و حتی سرنوشت‌شان را تحت تأثیر قرار داده، اما فقط محصول شخصیت پردازی دقیق و فوق العاده نیست. «برکینگ بد» خودش را از امکانات سریال سازی محروم نکرده:‌ با تمام وجود هر قسمت را شکل داده، از جزئی‌ترین نکته‌ها در اجرا نگذشته و ریاضی را در ساختار رعایت کرده. جایی که لازم بوده از فلاش بک استفاده کرده، جایی هم از فلاش فوروارد. گاهی ابهام به وجود آورده و بعد از دوازده قسمت به آن برگشته، گاهی هم در ساده‌ترین شکل ممکن از یک راز، پرده‌برداری کرده. می دانسته که مخاطبش را با همین ساختار می تواند درگیر کند و مثلا اسیر توهم روشنفکرانه ای ابهام‌سازی یا توضیح ساده‌لوحانه‌ی موقعیت‌ها نشده. از موسیقی،‌ صدا و حتی آکسسوار به خوبی بهره برده (کافی است به فصل دوم نگاه کنید). این‌ها یعنی داشتن طرح و برنامه‌ای برای غنی کردن یک داستان خوب. یعنی قانع نبودن به داشته‌ها و بیشتر از آن، وجود انگیزه و جسارت برای شکستن الگوهای معمول سریال سازی.