هر چند روزبازجویی ، هر چند روزکتک ، هر چند روز شکنجه ، هر چند روز اسیر جدید ، هر چند روز !
دیگه به زندگی جدیدمون عادت کرده بودیم … !
به دیوار سلول تکیه داده بودمو تو افکارم غرق شده بودم … به خرمشهر فکر می کردم ، به کارون ، به نخلستونای سبزش که حالا همه بی سر شده بودن … !
عراقیا به تلاطم افتاده بودن اما نه مثل همیشه ، شدیدتر !
نگران شدیم ، آینه ای که از بهداری دزدیده بودمو از جاساز برداشتم و رفتم سمت در و نگاه کردم ، یهو کل بدنم یخ کرد ، چیزی که می دیدم و باور نمی کردم ،تپش قلبم رفت رو هزار … !
بلند شدمو نشستم ، بچه ها سوال پیچم کرده بودن … !
_خلیل چی شده ؟!
_خوبی؟! بگو چی شده دیگه ؟!
_جون به لب شدیم خلیل ؟!
که صادق طاقت نیاوردو آینه رو ازم گرفت تا ببینه چه خبره !
_نمی خواد نگاه کنی ، بردنشون !
_بردنشون ، کیارو ؟!
_دو تا از … دو تا از خواهرامونو ، دو تا از خواهرامونو اسیر کردن !
اینو که گفتم سلول آشوب شد ، ما جنگیده بودیم تا این اتفاقا نیوفته ، تا تجربه تلخ کربلا دوباره تکرار نشه اما…
نزدیکای عصر بود و حال هممون گرفته که عراقیا اومدن تو و شروع کردن به کتک کاری ، عصبانی بودم و کاری از دستم بر نمیومد ، دستامونو بستن و بردن تو حیاط ، معلوم نبود این دفعه دیگه چه خبره اما این بار نگران خودمون نبودیم ، نگران خواهرامون بودیم که چه اتفاقی براشون می افته !
کامیون اومد تو حیاط ، چشمامونو بستنو سوارمون کردن ، آیفا حرکت کرد و ما موندیم و یه سرنوشت نامعلوم و مبهم که معلوم نبود چی انتظارمونو میکشه …!
روایتی زیبا از روزهای جنگ و اسارت آزاده رحیم گل بوستانی به قلم فرزندش «ص.گل بوستانی» /سایت جامع آزادگان