گروه جهاد و مقاومت مشرق: کنار کارون داشتم راه می رفتم، همه چیز آروم بود … ماهی گیرا داشتن ماهی می گرفتن ، بچه ها بازی می کردن، آسمون آفتابی بود !
که یکدفعه آسمون تاریک شد میگ های عراقی آسمونو پر کرده بودن و شروع کردن به انداختن بمب ، بچه ها دقیقا بیست قدم اونورترم داشتن بازی می کردن که خلبان بی رحم عراقی نشونه گرفتشون و … !
از خواب پریدم چند نفری دورم نشسته بودن ، چند دقیقه طول کشید تا به خودم بیام ، به صورتاشون نگاه می کردم که یه چهره آشنا دیدم … آره خودش بود ،مهدی بود ! یه ماه بود که ندیده بودمش ، نگاه نگرانشو به من دوخته بود ! که گفت: «خلیل ، خلیل خوبی ؟! منو میشناسی؟»
_مهدی !
یه نفس راحت کشید ، خوشحال بودم که شهید نشده ، که دوباره میبینمش !
_اینجا کجاست ؟!
_هیچی یادت نمیاد ؟!
تا اینو پرسید تازه یادم اومد ،سرهنگ عراقی ، بازجویی ،اتاق شکنجه !
خواستم بشینم که دیدم نمی تونم ، به پاهام که سوخته بود نگاه کردم !
یکی از بچه ها گفت: «نگران نباش ، چیزی نیست ! سر یه چند هفته خوب میشه !»
نگران بودم ، هیچی یادم نمیومد ، نگران بودم نکنه چیزی رو لو داده باشم ! یا اسمی از بقیه بچه ها آورده باشم !
مهدی از نگاهم حالمو خوند ، از بچگی همینطور بود !
_نگران نباش ، وقتی آوردنت بدجور عصبانی بودن ! انگار چیزی رو لو نداده بودی !
مهدی بقیه بچه ها رو بهم معرفی کرد و منو هم به بقیه ! قرار شد که کسی جز من و مهدی و صادق و اکبر خبر نداشته باشه که ما دو تا برادریم !
اگه عراقیا می فهمیدن سواستفاده می کردن … این قوم عادت دارن داغ برادرو به دل رادر بزارن !
روایتی زیبا از روزهای جنگ و اسارت آزاده رحیم گل بوستانی به قلم فرزندش «ص.گل بوستانی» / سایت جامع آزادگان
مهدی بقیه بچه ها رو بهم معرفی کرد و منو هم به بقیه ! قرار شد که کسی جز من و مهدی و صادق و اکبر خبر نداشته باشه که ما دو تا برادریم !