هنوزم جا پای خاطره ها در کوچه پس کوچه های کودکی ام به چشم میخورد
قدمهاي کوچکی که یک روز از همین کوچه های خاکی برداشته شد
دیوارهای گِلی که با انگشت کوچکم تا انتهای کوچه آن را اندازه میگرفتم
درخت بلند توتِ وسط حیاط که شاخه هايش همیشه میزبان ميهمانان ناخوانده بود
چمن گاه روبروی خانه که جولانگاه بچه های کوچه بود و پیرمرد بستنی فروش که در چله تابستان نوید خنکی را ميداد "آی بستنی آی بستنی یخی دارم"