اين جوان خوزستاني اگرچه سن و سالش به حضور در جبهه‌هاي جنگ تحميلي نمي‌رسيد، اما وقتي موسم دفاع از حرم اهل بيت فرارسيد با خدا معامله‌اي پرسود كرد كه او را از فرش به عرش رساند. براي شناخت هرچه بيشتر اولين شهيد مدافع حرم استان خوزستان، به گفت‌وگو با سيده‌اسماء موسوي همسرش پرداختيم.

به گزارش مشرق، شايد سيدمهدي خودش هم نمي‌دانست كه روزي اولين شهيد مدافع حرم استاني خواهد شد كه نام دلاور‌مردانش با نام دفاع مقدس گره خورده است. اين جوان خوزستاني اگرچه سن و سالش به حضور در جبهه‌هاي جنگ تحميلي نمي‌رسيد، اما وقتي موسم دفاع از حرم اهل بيت فرارسيد با خدا معامله‌اي پرسود كرد كه او را از فرش به عرش رساند.

روزنامه جوان براي شناخت هرچه بيشتر اولين شهيد مدافع حرم استان خوزستان، به گفت‌وگو با سيده‌اسماء موسوي همسرش پرداخته و او براي‌مان از سيره و منش يكي ديگر از شهداي مدافع حرم گفت.



خانم موسوي فاميلي شما و شهيد يكي است، با هم نسبت فاميلي داشتيد؟
اتفاقاً خيلي‌ها همين را از من مي‌پرسند اما ايشان نسبت فاميلي با من نداشتند. شهيد سيدمهدي موسوي همشهري من بودند. من متولد ۱۳۶۲ و عرب‌زبان و ساكن اهواز هستم و سيد‌مهدي هم متولد ۶۳ در همين شهر اهواز بود.

چگونه با هم آشنا شديد؟
پدر من و سيد هر دو بازنشسته فرهنگي هستند كه در يك مدرسه غير‌انتفاعي مشغول به كار بودند، مدير مدرسه واسطه شد و پدرم كه خانواده آقاسيد را كاملاً مي‌شناختند (از نظر طايفه‌اي) ايشان را به من معرفي كردند. البته خود سيد هم چند سال قبلش در همان مدرسه مربي قرآن بود. جريان خواستگاري كمي طولاني است. در هر حال من و سيدمهدي به هم معرفي شديم.

شغل‌شان چه بود؟ وقتي ازدواج كرديد حرفي ازشهادت به ميان آمد؟
سيد كارمند اداره صنعت، معدن و تجارت بود. در زمان خواستگاري، سيد كلام اولش را با توسل به بي‌بي فاطمه زهرا (س) شروع كرد. در واقع هر دوي ما به يك چيز وصل بوديم و اين اولين نقطه اشتراك من و سيد و در واقع مهم‌ترين مسئله و پايه زندگي‌مان حب اهل بيت بود. سيد به هيچ وجه در مورد جهاد و چيزهاي پيرامونش با من صحبتي نكرد. حتي بسيجي بودنش را هم من بعد از عقدمان متوجه شدم. سيد فقط در مورد زندگي صحبت مي‌كرد، شوق خاصي داشت. دوست داشت به معناي واقعي زندگي كند و يك زندگي آرام و معنوي داشته باشد كه به‌حمدالله همين‌طور هم شد. سيد مرد زندگي بود. قبل از عقد در بسيج خيلي فعاليت داشت. آن هم فعاليت شبانه‌روزي. اصلاً در منطقه و محله و تمامي سازمان‌هاي مربوطه سرشناس بود. اما بعد از عقدمان فقط به زندگي‌اش مي‌رسيد، طوري شده بود كه همه تعجب كرده بودند. همسرم به مدت يك سال و چند ماهي كه ما عقد بوديم فقط سركار مي‌رفت و پيش من و خانو‌اده‌ا‌ش بود. بعد از ازدواج با مشورت من به عنوان جانشين فرمانده در يكي از حوزه‌ها كارش را شروع كرد.

چه زماني عقد كرديد؟
من جواب مثبت را در ولادت امام علي (ع) به سيد دادم و مراسم عقدمان هم 29 تيرماه ۸۸ بود. روز بعثت پيامبر(ص). مراسم ازدواج‌مان ۵ مهر ۸۹. آن هم با يك جشن مختصر مصادف با ولادت حضرت معصومه(س) صورت گرفت اما دوشنبه‌ها در زندگي من و سيد نقش بسزايي داشتند.

چطور؟
من جواب مثبت را به ايشان دوشنبه دادم، عقد هم روز دوشنبه بود. از طرفي شهادت سيد روز دوشنبه 10 تيرماه 1392 بود و تشييع و خاكسپاري‌اش هم روز دوشنبه 17 تيرماه.

شما از وابستگي و تعلق خاطر همسرتان به زندگي مشترك‌تان گفتيد. از طرفي ايشان يك فرد نظامي نبودند كه تعهد به لباس و مأموريت او را به سوريه و عراق بكشاند، پس چطور شد كه رفت؟
مرتبه اول كه رفت من اطلاعي نداشتم، به من گفت براي زيارت به كربلا مي‌روم من هم چون مي‌دانستم كه سيد عاشق كربلا و زيارت امام حسين(ع) است و تا به حال سعادت زيارت ارباب نصيبش نشده بود، خيلي خوشحال شدم و رضايت دادم كه برود. رفتن ايشان همزمان شده بود با انتقال ضريح امام حسين(ع) به كربلا. به من گفت ممكن است كه زيارت طول بكشد. مأموريتي هم در آنجا برايم پيش آمده است. در واقع او مي‌خواست به سوريه برود و من اين را بعدها فهميدم. ابتدا موافق نبودم زياد در عراق بماند، براي اينكه دوري ايشان برايم يك فاجعه بود. خودش هم مي‌دانست ولي به من دلداري مي‌داد. در نهايت پذيرفتم اما به سختي. بهمن ماه 1391 راهي شد. بعد از هشت روز كه تهران بود، تماس گرفت و گفت دارم مي‌روم جايي كه ممكن است نتوانم با شما تماس بگيرم. در ضمن هيچ وقت از من نپرس كجا هستي كه نمي‌توانم بگويم. اگر هم زنگ زدم فقط بگو حالت چطور است و ديگر چيزي نپرس. من هم طبق خواسته‌اش عمل كردم. البته سعي مي‌كردم خودم را خوب جلوه بدهم. چون سيد تحمل گريه‌هاي من را نداشت. من هم دلم نمي‌آمد ناراحتش كنم. چون تحمل حتي لحظه‌اي ناراحتي‌اش را نداشتم. ولي بعد از تقريباً يك ماه ديگر واقعاً بريده بودم، يك روز كه زنگ زد بي‌اختيار گريه‌ام گرفت، دست خودم نبود. ديگر بريده بودم. سيد خيلي ناراحت شد و بعد از آن ديگر كارهايش را هماهنگ كرد كه زودتر برگردد. ابتدا قرار بود تا بعد از عيد بماند يعني چيزي حدود دو ماه و نيم الي سه ماه ولي بعد از يك ماه و حدود دو هفته، 25 اسفند ماه 1391 بود كه برگشت.

بعد از اينكه به خانه برگشت گفت كه براي دفاع از حرم رفته بود؟
نه به هيچ وجه اولش چيزي نگفت. وقتي برگشت به من گفت فقط به خاطر تو برگشتم، نمي‌داني چه حال و روزي شده بودم. به بچه‌ها گفتم كه خانمم ديگر بريده و بايد سريع برگردم. كلاً سيد عادت نداشت در مورد كارش صحبت كند. هيچ وقت مسئله كاري و امنيتي را باز نمي‌كرد و كلاً در اين مسائل كم حرف بود.

پس از كجا متوجه شديد كه به جاي عراق به سوريه رفته بود؟
سيد كلي سوغاتي از آنجا برايم گرفته بود. طوري كه خودم تعجب كرده بودم كه چه جوري اينها را گرفته و كي فرصت خريد پيدا كرده است. سيد به من گفت شايد باورت نشود من اينها را موقع برگشتن، آن هم در حدود دوساعت كمتر گرفتم چون اصلاً اجازه رفتن به جايي را نداشتيم مگر با يك سري تشريفات خاص. من از سوغاتي‌هاي سيد فهميدم در واقع كجا بوده است. در اكثر سوغاتي‌ها آدرس سوريه و دمشق و واحدهاي تجاري آنجا بود. وقتي سيد فهميد كه من متوجه شدم كجا بوده اولين سؤالش اين بود كه بگو كي بهت گفته، من هم گفتم هيچ‌كس، خودم فهميدم. بعدش گفت پاسپورتم را ديدي؟ شب پاسپورتش را از من پنهان مي‌كرد، ولي من خيلي دقت نكرده بودم. چون ذوق آمدنش را داشتم. در جواب سؤالش گفتم من از كارت ويزيت يكي از لباس‌هاي مجلسي كه خريده‌اي فهميدم كجا بودي. سيد فقط با تعجب من را نگاه مي‌كرد. از لو رفتنش با اين سادگي تعجب كرده بود. خيلي سعي كرده بود من متوجه نشوم اما به هر حال متوجه شدم كه سوريه بوده است.

وقتي متوجه شديد عكس‌العمل‌تان چه بود؟
من آن موقع اصلاً حال و روزي برايم باقي نمانده بود. در واقع دچار شك شده بودم. خيلي در آغوشش گريه كردم. سيد به من گفت تو را به خدا بس است، الان كه مي‌بيني پيشت هستم. من هم چون نمي‌خواستم ناراحت شود به زور جلوي گريه‌ام را گرفتم و غمم را در سينه نگه داشتم. زماني كه سيد از اعزام اولش برگشت به ايشان گفتم اين اولين و آخرين مأموريتي است كه رفتي. خواهشاً ديگر اين كار را نكن. با خنده گفت كم‌كم خودت راضي مي‌شوي. من هم با عصبانيت گفتم نه ديگر كشش ندارم. مگر قرار است چند سال زندگي كنم كه بايد به دلتنگي بگذرد. آن موقع آرامم كرد و سعي كرد بحث را عوض كند.

با اين همه حساسيت‌تان، چطور راضي شديد براي بار دوم به دفاع از حرم برود؟
سيد كم كم برايم از آن طرف و اينكه شيعه در خطر است و حرم حضرت زينب (س)مورد تعرض قرار گرفته و وظيفه ما است كه بايد دفاع كنيم، صحبت مي‌كرد. من هم مي‌گفتم ببينم مگر سوريه خودش نيرو براي دفاع ندارد كه شماها بايد برويد براي آنها بجنگيد؟ مگر كشور خودمان به شما نياز ندارد؟ شماها واقعاً حيف هستيد، نبايد كشورمان از وجود شما خالي بشود. سيد در جواب مي‌گفت ببين مگر ما مسلمان نيستيم؟ مگر ما شيعه نيستيم؟ خب اگر به يك شيعه و مسلماني ظلمي بشود نبايد برويم و دفاع كنيم؟ تازه حرم حضرت زينب(س) مورد تعرض واقع شده، آخر چطور ما بنشينيم و بي‌تفاوت باشيم. به من گفت تو هيچ مي‌داني در يك منطقه در سوريه مردمي در محاصره هستند و در حال حاضر با علف شكم‌هاي خودشان و فرزندان‌شان را سير مي‌كنند؟ پس اين چه مسلماني است كه ما آن را ادعا مي‌كنيم. مگر در دعاهايمان نمي‌گوييم «يا ليتنا كنا معك» حالا زمان آن رسيده كه خود را نشان دهيم و وارد ميدان عمل شويم. خود واقعي‌مان را ثابت كنيم. ما شيعه هستيم و مسلمان بايد در هر جا كه حق مظلومي مورد تعرض قرار مي‌گيرد حضور داشته باشيم. به سيد گفتم همه اينها درست ولي حكم جهادي كه هنوز صادر نشده است كه. شما بايد ببينيد كه حكم ولايت فقيه چي هست. سيد گفت مطمئناً نظر آقا درباره بحث دفاع از حرم و دفاع از اسلام مثبت است. اينجا ديگر زبانم بند آمد و نتوانستم مخالفتي كنم. از طرفي نمي‌خواستم در آن دنيا شرمنده بي‌بي بشوم. حالا ديگر بر عكس شده بود و من براي هماهنگ شدن كارهايش و اعزام مجددش بسيار دعا مي‌كردم. از خدا مي‌خواستم به آنچه دوست دارد برسد.

بار دوم چه زماني اعزام شد؟
سيد براي اعزام دومش بسيار نگران بود. همه‌اش مي‌گفت دعا كن تا كارها و هماهنگي‌ها انجام شود. سيد را سپردم به امام رضا(ع) و حضرت زينب(س). سيد را به امانت تحويل عمه سادات دادم. او از طرف محل كارش هم كمي اذيت مي‌شد. سيد بسيار ناراحت بود. اما يكي از همرزمانش مي‌گفت سيد اينها همه موانع هستند كه بايد به خوبي و با توكل به خدا از آنها بگذري.  همه اين انتظارها چهار ماه طول كشيد تا اينكه براي بار دوم اعزام شد. بار دوم ۵ تير ۹۲ اعزام شد و دهم تيرماه يعني ۵ روز بعد به شهادت رسيد.

بعد از رفتنش با دلتنگي‌هاي همسنگر زندگي‌تان چه مي‌كرديد؟
همه‌اش دلتنگي بود و دلتنگي و فراق. بنده خدا طبق وعده‌اي كه به من داده بود با من تماس مي‌گرفت. اما تنها پنج روز بعد در منطقه حلب با اصابت گلوله قناسه به پشت گوش چپش بعد از نماز صبح روز دوشنبه 10 تير ماه 1392 به آرزوي هميشگي‌اش رسيد. در مدت حضورش دائم خواب‌هاي پريشان مي‌ديدم. تا اينكه ابتدا خبر مجروحيتش و بعد خبر شهادتش را به من دادند. وقتي پيكرش را ديدم به او گفتم سيد جان تبريك مي‌گويم. برو به سلامت حلالت مي‌كنم. مي‌دانم در محضر عمه سادات هستي و از ايشان برايم صبر طلب كن. مردم شهيدپرور خوزستان واقعاً لطف داشتند. اصلاً فكر نمي‌كردم كه تشييع شهيد با اين همه عظمت و شكوه برگزار شود. همه آمده بودند. سيد ديگر متعلق به من و خانواده نبود. او به همه مردم شهر و كشورش تعلق داشت. او اولين شهيد مدافع حرم خوزستان بود كه بعد از شهادتش راه براي حضور بسياري از رزمندگان خوزستاني باز شد. بسياري بعد از شهادت سيد هم‌قسم و هم‌پيمان شدند تا براي دفاع از حرم آل‌الله راهي شوند و به حق بر عهد خود پايبند بودند.

بسياري از چرايي حضور رزمندگان مدافع حرم به كنايه صحبت مي‌كنند، نظر شما چيست؟
نظر من هم مانند نظر همسرم است. امروز فرصتي پيش آمده تا ما خودمان را نشان دهيم. پايبندي به عقايدمان را نشان دهيم. اني سلم لمن سالمكم‌ها را به اثبات برسانيم. نداي هل من ناصر ينصرني امام زمان(عج) را بايد پاسخ بدهيم و قالوا بلي گويان خود را به صفوف مجاهدين و مدافعين حرم برسانيم. من و خانواده‌ام امروز حاضريم براي حفظ اسلام از همه داشته‌هاي‌مان بگذريم و به حكم رهبري در صفوف مجاهدان قرار بگيريم.