همیشه در صحبت هایش می‌گفت خوش به حال بابا که زمان جنگ بود چقدر خوب می‌شود فرصتی پیش بیاید ماهم برویم. بعد که موضوع عراق و داعش پیش آمد مدام در تلاش بود که به هر نحوی اعزام شود.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - کسی فکرش را هم نمی‌کرد محله ی کوچک کهنز شهریار روزی شاهد این باشد که جوانان محکه که روزهای کودکی و نوجوانی شان را کنار هم به جوانی رسانده بودند میانداران معرکه جنگ سوریه شوند. اولین بار نام کهنز با نام شهید مصطفی صدرزاده برده شد بعد هم شهدایی که همگی از دوران کودکی دوستان هم بودند به قافله شهدا پیوستند تا بیش از این نام این محله کوچک را سر زبان بیاندازند. سجاد عفتی یکی از همین بچه‌های محل بود که با آغاز جنگ های عراق و سوریه و تهدید حرم‌های مطهر ساکت نماند، کوله بارش را برای دفاع از حرم بست و ابتدا به عراق رفت و بعد از شهادت سید ابراهیم رزمنده ها یا همان آقای مصطفی کهنز بود که بی قرار دفاع از حضرت زینب شد و مسیرش را به سمت سوریه کج کرد تا نشان شهادت را در جوار بی بی زینب(س) بیابد. سجاد عفتی سرانجام بعد کمتر از یک ماه حضور در سوریه در عملیاتی علیه تکفیری ها در 30 آذر94 به شهادت رسید و پیکرش در کنار شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده در بهشت رضوان شهرستان شهریار آرام گرفت. متن زیر حاصل گفت و گو با پدر و مادر شهید سجاد عفتی است.

** حاج آقا خودتا را معرفی کنید.

صادق عفتی پدر شهید سجاد عفتی هستم قبلا در سپاه مشغول به خدمت بودم به علت جانبازی که داشتم سال 82 بازنشست شدم فعلا هم مشغول به کار آزاد هستم.

** کجا جانباز شدید؟

در عملیات محرم و فتح المبین.

** خودتان چه مدت در جبهه حضور داشتید؟

من تقریبا سه چهار عملیات بزرگ بودم روی هم رفته 39 ماه در منطقه بودم.

می‌گفت: خوش به حال بابا کاش فرصت شود ماهم بجنگیم
** حاج آقا شما به عنوان پدر آقا سجاد در جبهه‌های جنگ نیز حضور داشته اید بفرمایید حضور شما در جبهه و آشنایی با روحیه شهادت در شکل گیری شخصیت فرزندتان تاثیر داشت؟

قطعا همین طور است، زمانی که من به جبهه می‌رفتم سجاد کم سن و سال بود سه چهار سال بیشتر نداشت. از منطقه که برمی‌گشتم یا به مرخصی می‌آمدم از من دوری می‌کرد چون کمتر در خانه بودم و مرا به عنوان غریبه می‌دید کم کم که بزرگ شد درباره مسائل مختلف سوال می‌کرد و ما هم مسائلی که در ذهنمان بود بازگو می‌کردیم البته نمی‌خواستیم بچه‌ها را درگیر مسائل خودمان کنیم که روی روحیه‌شان تاثیر بگذارد. کم کم که بزرگ شد خودشان سمت بسیج و سپاه سوق پیدا کرد. اینطور نبود که ما فشار بیاوریم، نه، خودش دوست داشت و می‌رفت. چون منطقه ای که در آن سکونت داریم شهرک سپاه است زمانی که ما آمدیم اینجا سجاد کوچیک بود هفت، هشت سال داشت همان زمان در مسجد محل عضو بسیج شد و فعالیت خودش را شروع کرد به لطف خدا در بین بچه های انقلابی رشد پیدا کرد، یک مدت کوتاهی هم بعد از دانشگاه در سپاه مشغول شد اما به عنوان نیروی بسیجی به جنگ عراق و بعد هم سوریه رفت.

اسباب بازی اش اسلحه بود

** حاج خانم خودتان را معرفی کنید و از کودکی آقا سجاد بگویید. چه طور بچه ای بود؟

سجاد 30 تیر 1364 به دنیا آمد. پدرش بچه ها در دو مرحله در جبهه جانباز شدند یکی به دست منافقین در درگیری‌چالوس در سال 60 و یکی عملیات محرم. بچه‌‌های ما در این فضا بزرگ شدند، از همان کودکی خودمان بسیاری مسائل را برایشان توضیح می‌دادیم. سجاد از همان زمان وقتی پنج سال داشت عاشق چیزهای جنگی بود اسباب بازی‌هایش بیشتر اسلحه بود چیزی می خواستیم بخریم اول سمت اسلحه می‌رفت. حدود سه سالی که در اطراف شهر رشت زندگی کردیم سجاد برای بازی به باغ می‌رفت دو تکه چوب بر می‌داشت باهاش تفنگ درست می‌کرد همین روحیه را داشت تا اینکه بزرگ شد.

سجاد کلاس پنجم بود ما به شهریار آمدیم. آن زمان هنوز مسجدی ساخته نشده بود یک کانتینر بود که بچه‌ها در آنجا نماز می‌خواندند و جمع می‌شدند، کلاس‌های قرآن و ورزش می‌گذاشتند تا اینکه کم کم به لطف حاج آقا بهرامی مسجد تاسیس شد و بچه‌های شهرک مثل شهید آژند و جانباز امیر حسین حاج نصیری که به تازگی جانباز شدن کنار هم جمع شدند. این بچه‌ها ازهمان دوران باهم جوانی و نوجوانی شان را گذراندند.

** بازیگوش بود؟

شیطانی‌هایش شیرین بود. مثل تنها دخترش که عین پدرش است. شیطان و شر به معنایی که در ذهن عموم است نه ولی برای ضد انقلاب و اشرار می‌توانم بگویم عیننا شر بود یعنی از هیچ چیزی نمی‌ترسید.  بچه‌هایی که نامشان را بردم در اتفاقات و درگیری هایی که در مقابل برخی ناهنجاری‌ها اتفاق می‌افتاد همیشه پشت هم بودند. حاج آقا که به بچه ها ندا می‌داد بچه‌ها برای کمک از راه می‌رسیدند.

در این سال‌ها اتفاقات زیادی برای سجاد افتاد. یک بار تصادف کرد یک بار در باشگاه کشتی رقیبش به او چاقو زد تا سال 82 که راه کربلا باز شد و سجاد به همراه چندتن از دوستانش برای زیارت به عراق رفتند. عاشورای همان سال بمب گذاری شد و سجاد در کربلا بود خیلی نگران بودیم روزهای بسیاری بدی بود، نه تلفن داشتیم نه هیچ راه ارتباطی

** شما مخالف کارهایش نبودید؟

چون پدرش در این راه بود و من خودم جزو نیروهای سپاه بودم و در دوران دبیرستان رابط مدرسه و بسیج بودم با این حال و هوا آشنا بودیم، دوست داشتیم سجاد این راه را خودش انتخاب کند و همیشه دعا می‌کردم فرزندانم در این راه باشند، پشت رهبرشان را خالی نگذراند و الحمدالله که دعاهایم مستجاب شد اما کربلای آن سال خاطره ی بدی برای ما شد. بعد از آن سال چندبار دیگر به عراق رفت دو مرحله برای جنگ با داعش و یک بار برای رفتن به سوریه. 8 آذر ماه سال 94 بود که خیلی تلاش کرد به سوریه برود و توانست از راه لبنان وارد سوریه شود.

** درسش چطور بود؟

بچه درس خوانی بود، بدون تجدیدی قبول می شد با این که همش در بسیج بودند اما نمرات خوبی می‌گرفت درسش را در همان مدرسه می‌گرفت چون در خانه وقت درس خواندن نداشت بیشتر وقتش در بسیج بود در همان کانتینرهایی که به پایگاه بچه ها بود کلاس قرآن دایر کردند.

** چه سالی وارد دانشگاه شدند؟

سال 89 یا 90 یک دوره ای دانشگاه اصفهان رفتند

** چه رشته ای؟

مدیریت بازرگانی دوباره انصراف داد و رشته حسابداری دانشگاه تنکابن رفت.

** دلیل این تغییر رشته چه بود؟

گفت مسیر اصفهان دور است. دوباره آزمون داد و تنکابن قبول شد چند ترمی درس خواند بعد هم گفت می خواهم ازدواج کنم.

در فتنه 88 هربار که می‌گفتیم نرو با چشم ورم کرده به خانه برمی‌گشت

** پس پیشنهاد ازدواج از خودشان بود.

بله خودش گفت می‌خواهم ازدواج کنم بعد با دختر بزرگم مشورت کردیم. سجاد بچه دوم خانواده است دوتا دختر و دوتا پسر دارم. سوم مرداد 86 عقد کرد و اوایل سال 87 وارد سپاه شد. سال 88 در درگیری هایی که رخ داد سجاد و دوستانش هم برای کمک می‌رفتند. نزدیک عروسیش بود از اغتشاشات که تعریف می‌کرد می‌گفتم مادر کمتر برو. قبول می‌کرد ولی وقتی برمی‌گشت زیر چشمم ورم کرده بود. به این حرف‌ها گوش نمی‌داد واقعا یک دل نترسی داشت. بین بچه ها سجاد و امیرحسین از همه نترس‌تر بودند. تا 9 دی اینها وسط معرکه بودند. می‌خواهم بگویم هرجا اتفاقی می‌افتاد بچه های شهرک آنجا حضور داشتند و ماهم مخالفتی نمی‌کردیم. می‌دانستیم راهشان را انتخاب کرده اند.

می‌خواست حتما خانمش چادری و مومن و با ایمان باشد.

** قبل از ازدواج یا زمانی که می‌خواستند ازدواج کنند حرفی از جهاد و جنگ زده بودند؟

نه، آن موقع چیزی نمی‌گفت. ولی همیشه در صحبت هایش می‌گفت خوش به حال بابا که زمان جنگ بود چقدر خوب می‌شود فرصتی پیش بیاید ماهم برویم. بعد که موضوع عراق و داعش پیش آمد مدام در تلاش بود که به هر نحوی اعزام شود. در ماجرای ازدواجش هم گفته بود امکان دارد برای ماموریت‌های سپاه مدتی در خانه نباشد که با همه این شرایط همسرش قبول کرد.

خدا سجاد را برد به جایش ثنا را داد

** ثنا خانم کی به دنیا آمدند؟

19اردیبهشت سال 1390. شب خانه ما بودند فردا صبح با همسرش سعیده و خود سجاد رفتیم بیمارستان. آزمایش ها را انجام دادیم گفتند باید برای زایمان سریع بستری شود. سجاد یک شور و شوق خاصی داشت. سه نفری رفتیم بیمارستان. پشت در اتاق عمل منتظر بودیم و دعا می‌خواندیم. اذان ظهر بود و من در حال دعا خواندم که سجاد مرا بغل کرد و گفت مامان بچم به دنیا آمد. گفتم خدارا شکر. بوسیدمش و تبریک گفتم. قرار شد آن شب را من پیش عروسم بمانم سجاد مدام به بهانه های مختلف تماس می‌گرفت. اینکه مامان بچه شبیه کیه؟ چه جوریه؟

بچه زردی گرفته بود و روی لپاش دونه های قرمز زد. مادر و بچه مجبور شدند چند روزی در بیمارستان بمانند. بعد از چهار روز یک روز که کنار همسایه در حال پاک کردن سبزی بودیم سجاد زنگ زد آمد دیدم گریه کرده گفتم چه شده مادر؟ گفت مامان توروخدا بگو امشب بچه ام را مرخص کنند اگه مرخص نکنند میروم بیمارستان. گفتم دکترها شرایط رو بهتر می‌دونن. گفت نه، بچه باید بیاد خونه. همسایه‌ها گفتند این طور حرف نزن این هم مادره برای تو زحمت کشیده. من رو بغل کرد و گفت قربونت برم من خیلی پرروام می‌دونم ولی باید امشب بچم رو ببینم. فردا ثنا را مرخص کردند. خیلی ثنا را دوست داشت، بیش از اندازه. همه می‌گفتند ثنا شبیه پدرش است خدا پدرش را که از ما گرفت ثنا را داد.
منبع: دفاع پرس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 1
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • ۱۲:۳۸ - ۱۳۹۵/۰۳/۱۱
    0 0
    سلام و درود بر جسم و جان و روح و روان شهیدان گرانقدر و سلام و درود بر خانواده های معظم شهیدان

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس