روزنامه های عربی و انگلیسی دست به دست در اردوگاه گشت و بلافاصله خبر در همه آسایشگاه پخش شد. اول که خبر را شنیدیم دلهره و اضطراب وجودمان را فرا گرفت، اما کسی حاضر نبود آنچه را که به ذهنش خطور می کرد و در دلش می گذشت برای دیگری بازگو کند. می دانستیم به خود بباورانیم که روزی این قانون شامل "روح خدا” هم خواهد شد.
تکیه گاه امیدمان در بستر بیماری افتاده بود و گوهر وجودش لحظه به لحظه از درون آب می شد. تنها راهی که می توانستیم دل های محزون مان را تّلی دهیم این بود که با خود بگوییم: این همه نگاه آشنا، با تو دروغ می گوید.
بغضی به عظمت اسارت راه گلویمان را بسته بود؛ حتی بغض هایمان را نیز از یکدیگر مخفی می کردیم و درد دل هایمان را به دل می گفتیم. امّا باز موقع راز و نیاز و نماز که می شد نگاه مرموز یکدیگر را فراموش می کردیم و هرکس خودش بود و خلوت خودش و زیر لب زمزمه وار، با سوز، با فریاد، با سکوتف با اشک، با آه… فقط دعا بود و دعا.
غنچه های "امن یجیب” بود که شکفته شد و از آن چهارده گل سوگند متولد می شد.
با دست های نیاز به دامن چهارده معصوم پاک چنگ انداخته بودیم. آن روزها که در جبهه بودیم جان را در طبق اخلاص بار می گذاشتیم و اینک که دستمان از همه جا کوتاه گشته بود جز سلاح اشک و دعا چیزی نداشتیم وگرنه با همان به میدان تضرع و نیایش می آمدیم.
در سالهای با او بودن چند بار تجربه کرده بودیم که می توانیم "امن یجیب” خود را بر بال های با اشتیاق ملائکی که از آسمان بسوی زمین بال گشوده بودند غلبه دهیم و حالا می بایست برنامه های عادی روزانه، نهج البلاغه، تفسیر، اخلاق و هرآنچه را که در نظام درس او آموخته بودیم کنار بگذاریم و تک شماره های نفس مان را دعا سازیم. چون مرغکان بال و پربسته گوشه ای کز می کردیم و برای حفظ قلب و روحمان اشک می ریختیم و در دل با خدا عهد می بستیم. شاخه های نذر لحظه به لحظه جوانه می داد و "دعای توسل” ورد زبان مان شده بود و اشک، خواب و خوراکمان.
سعی می کردیم به برادران قصه اضطراب را نگوییم، اما نگاهمان با دل یار نبود و سرّمان را فاش می کرد؛ حتی بعثی ها هم این را فهمیده بودند. کسی حال حرف زدن نداشت؛ یعنی حرفی برای گفتن نداشت. همین که تاریکی بر روشنی چیره گشت دل ها محزون تر شد؛ امّا هرچه بود شب، حسن خود را داشت، آه که چه لذتی دارد انسان نیمه شب، در تاریکی، برای یار اشک بریزد و با یاد معشوق در انتظار صبح بنشیند؛ ولی اگر معشوق بیمار باشد، آن وقت انتظار طولانی خواهد بود و شب، شب یلدا.
” شب عاشقان بیدل، چه شب دراز باشد”
هرچه بود آن شب گذشت؛ امّا با چه حالی؟ خدا می داند و بس.
با این که آن روز خورشید در آسمان نبود، اما نمی دانم چه طور دانستیم که شب پایان یافته است. همه به صحن اردوگاه آمدیم. در صحن مشغول قدم زدن بودیم؛ اما لحظه به لحظه از پای خسته مان نیروی قدم زدن گرفته می شد.
نگاه ها به آسمان خیره مانده بود. هزاران هزار بال ملائک جلوی تابش خورشید را گرفته بود و بر زمینیان سایه غم می افکند. هوا بارانی بود؛ اما کاش باران هم می بارید. آنانی که در اسارت با یادامام روح خود را صیقل داده بودند، عطر یاس بهشتی را با جان استشمام می کردند؛ اما ما از آن باغ، فقط خار غربت را می بوییدیم. دلها در هاله ماتم نشسته بود. سکوت بود و سکوت. دیگر نمی شد به دل گفت که بی تابی نکند. روزهای خوش آزادی پایان یافته بود و لحظات اسارت با شتاب به سویمان می آمد.
در خویشتن خویش غرق گشته و چون بلبلان سرگشته، پایان فصل خواندن را نظاره گر بودیم. ناگهان صدای بلندگو که از پشت سیم های خاردار خودنمایی می کرد بلند شد. همه چشمها و گوشها یکی شد. پیک شوم خبر از راه رسید. سکوت شکسته بود. زمین لرزید. تکیه گاهمان افتاد. بیدهای مجنونی شدیم که از تندباد بزرگترین حادثه تاریخ به لرزه افتاده بودیم. آشنایان دیروزی بودیم که امروز با هم بیگانه گشته بودیم. بیگانه نه با دیگران، بلکه با خویشتن خویش. در صبح غربت، پتک سنگین لحظات بر فرق مان فرود آمد. آنچه را که در طلوع عمر حاضر نمی شدیم لحظه ای به آن بیندیشیم، اینک می بایست در چند لحظه با تمام وجود باور می کردیم؛ اما مگر می شد؟!
*سایت جامع آزادگان