آقای رضا اندرواژ– بنده مدت نه سال در اسارت دشمن بعثی عراق بودم. سه ماه در اردوگاه الانبار و بعد از آن به اردوگاه موصل چهار منتقل شدم و تا پایان اسارت در آنجا ماندم.
یک مقطعی حاج آقا را به اردوگاه موصل چهار و اتفاقا به آسایشگاه ما آوردند. برای اتحاد و انسجام بیشتر اسرا در اردوگاهها، هر هفته مراسم شامی با نام «سفره وحدت» با همان سهمیه اندک و محدود غذایی مان برپا می کردیم. در یکی از همین مراسمات، از قضا حاج آقا در کنار من نشستند و هر دو در یک ظرف با هم مشغول غذاخوردن شدیم. خاطرم هست که ایشان به من و آن چند نفری که به حاج آقا نزدیک تر بودند، جمله ای گفتند البته خصوصی!! ایشان گفتند:« هیچ کجای دنیا این چنین جمعی پیدا نمی شود؛ مگر انشاءالله در بهشت. قدر هم را بدانید و این را هم بدانید که بعد از آزادی و در ایران، این چنین جمعی را نمی توانید پیدا کنید. قدر و منزلت خود را بدانید. این چنین اشخاص با چنین روحیه ای دیگر پیدا نمی کنید.»
وجود حاج آقا برای ما نعمت بود؛ اما یکی از بزرگترین نعمت هایی که از قِبَل وجود حاج آقا، نصیب ما شد، نوع اندیشه و طرز فکرشان بود. این موضوع را اینگونه برایتان توضیح می دهم که تا پیش از ورود حاج آقا به اردوگاه، خیلی از بچه ها با عراقی ها درگیر می شدند. دلیل آن هم این بود که عراقیها به اشکال مختلف درصدد بودند بچه ها را آزار دهند. مثلا فرض کنید در محوطه اردوگاه می ایستادی. سرباز عراقی می آمد و میگفت:«چرا اینجا ایستادی؟حرکت کن». می خندیدی؛ می گفت:«چرا می خندی؟ نخند». راه می رفتی؛ می گفت:«چرا راه می روی؟ بایست». و … و … و …. . خب نمی توانستیم بپذیریم که یک عراقی با آن حقارتی که در جبهه های جنگ داشت، به ما زور بگوید. آنها توقع داشتند که ما در آن واحد اطاعت کنیم و چشم بگوییم. در مقابل اسیر ایرانی روحیه اش نمی پذیرفت و اطاعت نمی کرد. عراقی با یک سیلی جواب نافرمانی را می داد و در جواب هم اسیر ایرانی با دو سیلی از خجالتش در می آمد!! و این گونه مقدمات یک شکنجه و تنبیه سخت فراهم می شد. این قبیل موارد در اردوگاهها و تا قبل از آشنایی با حاج آقا و تفکر ایشان زیاد بود.
بعد از ورود حاج آقا به اردوگاه و آشنایی بچه ها با فکر و شنیدن صحبت های ایشان، بچه ها متقاعد شدند که باید روش مبارزه را تغییر دهند. صحبت های ایشان هم بر این حول و محور بود که:« باید سلامت جسمی و روانی تان را در دوران اسارت حفظ کنید. با درگیرهای گاه و بی گاه، خودتان را ناقص می کنید . شما روزی به ایران باز می گردید و باید به کشور خدمت کنید. تا سالم نباشید نمی توانید به جامعه خدمت کنید.»
هدف حاج آقا این بود که بین اسرای ایرانی و سربازان و افسران عراقی،دوستی ایجاد کند و با همین ترفند، به اسرای ایرانی عزت داد و این سیاست ایشان بود. یک وقت در اردوگاه می دیدی، حاج آقا دست سرباز عراقی را می گرفت و با او قدم می زد و صحبت می کرد. با همان دست محبت آمیزی که دست بچه ها را می گرفت. این نوع رفتار باعث می شد که نظر عراقی ها نسبت به بچه ها عوض شود. که خود آن سرباز عراقی وقتی حاجی از اردوگاه رفت؛ نشست گریه کرد که من دوست و پدر خوبی را از دست دادم. دوست و دوشمن حاج آقا را دوست داشت.
یقین دارم که راز تاثیر گذاری رفتار و کلام مرحوم ابوترابی، شناختی است که نسبت به خدا و قرآن و ائمه داشت. فقط آموزه های دینی است که باعث اخلاق خوب انسان می شود. اگر حاج آقا را فقط یک انسان سیاستمدار و با تجربه فردی فرض کنیم که هیچ آشنایی نسبت به اخلاق اسلامی نداشت؛ چطور می توانست در عراق مسئولیت اسرا را به عهده گیرد!!؟ و بتواند آن گونه در جان و قلب اسرا و حتی سربازان عراقی نفوذ کند؟!
حاج آقا را باید به عنوان یک الگوی کامل خدمت رسانی به مردم معرفی کرد. هم خدمت رسانی به دوست و هم به دشمن. انسان پاک و از جان گذشته ای که فقط به فکر خدمت رسانی بود. با آن جمله معروف «پاک باش و خدمتگزار». این جمله را هنوز هم شعار زندگی می دانیم. چون به عینه دیدیم پاک بودن و خدمت گزار بودنش را.
من در پیاده روی های حرم تا حرم همراه حاج آقا بودم. خصوصا اولین پیاده روی که از حرم امام خمینی تا حرم حضرت امام رضا علیه السلام بود. آن سال من تمام راه را با حاجی پیاده رفتم. دختر من متولد ۷۳ است و تازه چهار دست و پا راه می رفتند. که بعد از رسیدن ما به مشهد آن ها را آوردند.
حاجی در قضیه راهپیمایی ها باقیات و صالحاتی از خود به جای گذاشت. این مراسم پیاده روی هم از نظر معنویتی که در آن جریان داشت و هم از نظر تجدید دیدارهایی که اسرا داشتند بسیار اثرگذار و **** بود. البته به خاطر جاذبه ای که شخصیت ایشان وجود داشت؛ در طول مسیر هم تعداد زیادی از مردم به جمع آزادگان می پیوستندو این حرکت بعد از مرگ ایشان، هنوز هم ادامه دارد.
در طول مسیر اهم صحبت هایی که بین ما و حاجی رد و بدل می شد تاکید بر آینده با همان معرفت گذشته بود. بیشتر درباره آینده صحبت می کردیم ولی ایشان از ما می خواستند که همچون گذشته یکدل و یک رنگ باشیم.
من حاج آقا را خیلی دوست داشتم؛ انشاالله که آن دنیا هم با ایشان محشور شوم.
ابوترابی؛ مرد خدا بود
آقای عباس علی محمد– بنده مدت هفت سال در اردوگاه موصل یک (موصل دو قدیم) در اسارت بودم. در عملیات والفجر مقدماتی به اسارت درآمدم.
کلام و رفتار مرحوم ابوترابی، نمونه واقعی از یک اعتدال بود. اسارت برای ما، شرایطی بود که محدودیت های زیادی را با خود به همراه داشت. اما آنچه که در این شرایط برایمان حائز اهمیت بود حفظ عزت و روحیه مبارزه بود. حاج آقا با آن روحیه و صلابتی که داشتند، علاوه بر اینکه آن روحیه مبارزه را در ما حفظ کردند، توانستند حالت تعادل را بدون افراط و تفریط در ما زنده نگه دارند. با راهنمایی های به جا و صحبت های اثربخش و اصولی، موجب شدند که بچه ها روشی صحیح را در مبارزه پیش بگیرند که هم عزت خود را حفظ کردند و هم استقامت خود را به نمایش گذاشتند.
خیلی ها هستند که از حاج آقا بسیار سخنورتر هستند و خیلی جالب تر صحبت کرده و می کنند. منتها حاج آقا رفتار و منشش با انسان صحبت می کرد. در آن کمبود مفرط غذایی، وقتی سر سفره غذا می نشست، شکل غذا خوردن و شکل برخوردش، همه در انسان اثر می گذاشت. یعنی رفتار اسلامی را به طور کامل در ایشان می شد دید. رفتار حاجی باعث می شد که همه یقین پیدا کنند که اینها حرف نیست و همه رفتار و سیره عملی ایشان است. وقتی سیره کسی عمل به مناسک اسلامی
است، قطعا خلق و خویش هم در دیگران عمل می کند. راز تاثیرگذاری و جاذبه حاجی این بود که حرفی را که می زد یقین داشتی که از قلبش برخواسته است.
آنچه که باعث شد در دوران اسارت ایشان به یک الگو برای اسرا تبدیل شود، قطعا دین مداری ایشان است . خب همه تجربه فردی دارند؛ منتها وقتی تجربه با دین مداری تلفیق بشود، اصالت پیدا می کند وگرنه اگر تجربه داشته باشی ولی بخواهی در جهت منافع و امیال خودت عمل کنی و خلاف اصول دینی رفتار کنی، موفق نمی شوی.
ساده زیستی و مردم داری ایشان نمونه بود. ایشان حتی بعد از بازگشت از عراق، در سطح پایین ترین افراد جامعه زندگی می کرد. بدون هیچ گونه تظاهری. رهبران جامعه باید در سطح پایین ترین افراد جامعه زندگی کنند. راز موفقیت حاجی این بود که رفتار و اخلاق ائمه را در عمل نشان می دادند.
حاجی به واقع رافت و مهربانی اسلامی را در تمامی جهات و زمینه ها به نمایش گذاشت. خاطرم هست حاجی مدتی را در آسایشگاه آشپزها ساکن بودند. برای اینکه بتواند، نماز شب را به موقع بخواند، همیشه و سر ساعت ۹ شب می خوابید و همیشه یک ساعت و نیم قبل از اذان صبح بیدار می شد. اصلا خوابیدن و بیدارشدن حاج آقا برای ما شاخص بود. یکی از شب ها و در ساعت ۹ و برخلاف معمول، حاجی عادت خواب خود را بر هم زده و بیدار مانده بود. برایمان عجیب بود. نیم ساعت گذشت و ما منتظر بودیم که حاج آقا بخوابد اما هنوز بیدار بود. همه به دنبال علت بودیم. یکی از بچه ها پیش رفت و پرسید:«حاج آقا! ساعت ۹:۳۰ است و شما هنوز بیدارید!!». تکیه کلام حاج آقا، کلمه «آقاجون» بود. حاجی با همان تکیه کلام همیشگی اش گفت:«الان می رم آقا جون… الان می رم می خوابم». (باخنده) ساعت ده شد، حاجی بیدار بود… ساعت یازده شب را هم رد کرد، اما حاجی قصد خوابیدن نداشت. و هر بار هم که علت را می پرسیدیم همان جمله قبلی را می گفت:« الان می رم آقا جون… الان می رم می خوابم».
بچه هایی که در اسایشگاه بودند یقین پیدا کردند که مشکلی پیش آمده که حاجی تا آن ساعت بیدار مانده. دست به کار شدند. بعد از دقایقی کنجکاوی؛ متوجه می شوند که یک بچه یاکریم زیر پتوی حاجی خوابیده – البته ورود آن بچه یا کریم به آسایشگاه هم داستان دارد- ظاهرا حاجی زمانی که می خواسته بخوابد، با بلندکردن پتو، متوجه بچه یاکریم می شوند و برای اینکه آن پرنده را بیدار نکند و این گونه موجب اذیت و آزار نشود، از خواب خودش زده بود.
بچه ها خیلی آرام آن بچه یاکریم را بلند می کنند و در جایی امن می گذارند و حاجی که خیالش از آن پرنده کوچک راحت می شود، می خوابد.
ببینید که حتی رافت و مهربانی را نسبت به موجودات خدا هم داشت و حاضر نشد به خاطر خواب خودش خواب آن بچه یا کریم را برهم بزند.
حالا تصور کنید که یک نفر این چنین برخوردی را با یک پرنده دارد، آن وقت چه برخوردی با مردم خواهد داشت؟!!
مرد خدا و نقاط بارز ایشان با آن کمبود غذایی سر سفره طوری می نشست و غذا می خورد که به نفر کناریش چهار قاشق غذا بیشتر برسد. که اخلاق جدشان را داشتند. چنان نیرویی داشتند که سنگین ورزش می کردند و کار سنگین داشتند. و این تغذیه تغذیه مادی نیست. و به جایی وصل هستند.
بوترابی تفسیر آیه والکاظمین الغیظ والعافین عن الناس اولئک هم المحسنون بود
آقای عبدالله سرابی– عبدالله سرابی هستم؛ فرزند محمد اهل همدان بزرگ شده موصل!! ساکن تهران. (خنده). من از اسرای عملیات رمضان بودم.
اولین بار حاج آقا را در موصل چهار (موصل سه سابق) دیدم. حدودا ۱۲۰۰ نفر بودیم که به اسارت در آمدیم. به علت پنهان کاری رژیم بعث، صلیب سرخ چهار ماه از اسارت ما بی اطلاع بود، در واقع ما مفقودالاثر بودیم. تیرماه که اسیر شدیم، ده روز در بصره نگه داشته شدیم و بعد از آن به موصل بزرگه رفتیم. در آنجا تشکیلات عظیمی را راه اندازی کردیم. من فرمانده خبری اردوگاه بودم. به این صورت که اخبار را از مسئول رادیو دریافت می کردم و به صورت مخفیانه به سران آسایشگاهها می رساندم.
بنا بود که به اسلحه خانه اردوگاه یورش ببریم و پس از آن یا به بغداد و یا به ایران حرکت کنیم. به این منظور ؛ اسرا را در تیپ های مختلف و در قالب گردان ها و گروهان ها، دسته بندی کردیم. هر تیپ گردان هایی را تشکیل داد و گردان ها چهار گروهان ترتیب دادند. فرماندهان گروهان ها و گردان ها تعیین شدند. هر گروهان هم دسته داشت و هر کس بنا به تخصصی که در جبهه داشت اعم از تک تیرانداز و امدادگر و آر پی جی زن و … تقسیم بندی شد. این فرآیند شش ماه طول کشید که البته در طول این مدت هم تعدادی از بچه ها شناسایی شدند و در مکان دیگری در اردوگاه زندانی شدند. آذرماه بود که دست به اعتصاب سراسری زدیم. شروع اعتصاب مان هم با شعارهای تندی مانند مرگ بر صدام آغاز شد. تعدادی اعلامیه هم جهت شورش سربازان و افسران عراقی علیه رژیم بعث عراق؛ به زبان عربی هم توزیع کردیم. پس از آگاهی مسئولین ارشد عراقی اردوگاه از اعتصاب مان؛ درب های آسایشگاهها را قفل کردند و آب را قطع کردند. بعد از هفت روز که به همین رویه گذشت، طاقت ما هم تمام شد و با شکستن پنجره های اسایشگاهها به محوطه اردوگاه آمدیم. سربازان از ترس جانشان، به طبقه بالای اردوگاه پناه بردند و تجهیزات نظامی را مسلح و آماده تیراندازی بودند. اینگونه به مدت ۲۴ ساعت حکومت اردوگاه به دست ما افتاد. فردای آن روز افسر مسئول اسرای ایرانی جهت آرام سازی و پایان غائله، به اردوگاه آمد و پس از آنکه موفق به صحبت با مسئولین ارشد اعتصاب نشد، دستور حمله نظامی به اسرا را صادر کرد. گردان زرهی ضد شورش وارد عمل شد و روزی خونین برای اسرای ایرانی در هشتم آذر ماه سال ۶۱ رقم خورد. شهادت چهار تن از اسرا و مجروحیت ۵۰۰ تن از نظر جسمی و چند تن که پس از ضربه به سرشان به جنون مبتلا شدند. چندماه دعا و توسل اسرا، بحمدالله موجب شفای آن چند نفر شد. پس از این حرکت و در بهمن ماه، بسیجی ها را به موصل سه بردند. در آنجا و پس از آشنایی با حاج آقا و شیوه مبارزاتی ایشان، استراتژی مبارزه ما هم تغییر کرد و به یک مبارزه غیر مستقیم بدل شد. حاج آقا معتقد بودند که تا آنجا که می شود، نباید با عراقیها به صورت رو در رو وارد مبارزه شد و به سلامت روحی و جسمی مان باید توجه کنیم.
به مرور زمان و همینطور آشنایی بیشتر؛ شخصیت ایشان برای ما شناخته تر شد و اخلاق ایشان برای ما الگو شد. مدعای این حرف من هم جمله معروف امام درباره حاج آقا که فرموده بودند:« عده ای درس اخلاق می نویسند ولی اخلاق را باید از ابوترابی آموخت» است.
اعتقاد دارم که آنچه که باعث می شد اخلاق ایشان این چنین تاثیر گذار شود؛ بهره گیری کامل از آموزه های دینی است. در سایه همین آموزه ها بود که حاج آقا روحیه انقلابی به دست آوردند و در کنار آن تجربه هم کسب کرد. هر آنچه که حاج آقا انجام می داد، درس دین بود.
می توانم بینش اسلامی حاج آقا را در یک خاطره برایتان تعریف کنم. شرایطی پیش می آمد که از دست آزار و اذیت عراقی ها به صلیب سرخی ها شکایت می بردیم؛ اما حاج آقا این حرکت ما را نهی می کرد و می گفت:« نباید شکایت عراقی ها را که مسلمان هستند به غیر مسلمانان ببرید.» این آموزه دینی ماست اما ما نمی دانستیم و حاج آقا به ما آموخت.
در بین جمع اسرا هم بر دوستی و مودت و مهربانی بیشتر تاکید می کرد و از اینکه از هم شکایت کنیم ناراحت می شد. خاطرم هست که من بابت مشکلی که با بچه های موصل دو که به تازگی به موصل چهار آمده بودند داشتم، به حاج آقا شکایت کردم. ایشان فرمایش حضرت علی علیه السلام در این رابطه که فرموده اند :« چرا و چگونه آن عیب جو عیب برادر خویش می گوید؟ آیا به خاطر ندارد که خداوند چگونه او را بخشید و گناهانش را پرده پوشی فرمود؟ چگونه دیگری را بر گناهی سرزنش می کند که همانند آن را مرتکب شده، یا گناه دیگری انجام داده که از آن بزرگتر است؟ به خدا سوگند اگر چه خداوند را در گناهان بزرگ عصیان نکرده و تنها گناه کوچک مرتکب شده باشد، اما جرات او بر عیب جویی از مردم، خود گناه بزرگتری است.» را به زبان خودم به من گفتند. به این صورت که بعد از طرح مشکل به من گفتند که:« ببینم عبدالله! تو خودت هیچ اشکالی نداری؟!» گفتم :« خب چرا، من سرتاسر اشکالم.» گفت:« پس چرا به دوستت اشکال می گیری؟ تو دوست داری اشکال خودت را پیش این و آن بگویند؟!» من کمی فکر کردم و بعد از مدتی آرام شدم.
ایشان بسیار سعی می کردند که خطاهای افراد را بپوشانند و سعی می کردند کاری کنند که خطای یک نفر باعث به وجود آمدن خطاهای بعدی نشود. در اواخر اسارت و در روزهایی که بنا بود آزاد شویم، حاجی با تلاش زیاد،عده ای از اسرا که به نوعی مرتکب اشتباه شده بودند و می خواستند از ترس به عراق و منافقین پناهنده شوند را توانست از تصمیم شان منصرف کند. حاج آقا در طول آن مدت مدام به ما سفارش می کردند که با این بچه ها صحبت کنید و بهشان بگویید که به هر وعده ای که راضی شده اند پناهنده شوند؛ من همان وعده را پیش مسئولین ایرانی عملی می کنم و عفوشان را از رهبری می گیرم. اینها را جذب خود کنید و برگردانید. همین تلاش ها باعث شد که از حدود ۱۱۵ نفری که می خواستند پناهنده شوند، ۶۰ تا ۷۰ نفرشان منصرف شدند و به ایران نزد خانواده هایشان بازگشتند.
اما در خصوص پیاده روی های حاج آقا باید عرض کنم که ایشان یک سنت مرده را احیا کردند. سنت حسنه ای که از ائمه علیها السلام برای ما به جا مانده و همان پیاده رفتن به زیارت است. روایت است که امام حسن علیه السلام چندین بار و با پای پیاده از مدینه برای زیارت خانه خدا رفته اند. حضرت شخص نیازمندی نبوده اند که پیاده بروند و وسیله رفت و آمد هم نظیر اسب و شتر داشته اند. اما هدف چیز دیگری بود.
حاج آقا ابوترابی می گفتند که هرچه بیشتر سختی در راه تحمل کنیم اجر و ثوابش هم بیشتر است.
بارها و در طول مسیر به ما می گفتند:« در این راه که قدم می زنید در حریم عشق هستید».
من در قسمت خدمات و آشپزخانه به زائران خدمت می کردم. اما برای سخنرانی ها و نمازها خودم را می رساندم.
من آنچه که در طول اسارت و بعد از آن در مراسمات پیاده روی حرم تا حرم از حاج آقا دیدم؛ ایشان را این گونه می توانم تعریف کنم که ابوترابی مصداق امروزی تفسیر آیه :« والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس، اولئک هم المحسنون» هستند. ائمه علیه السلام مصداق اصلی این آیه هستند. اما برای من عبدالله که ائمه علیه السلام را ندیده ام و حتی امام خمینی را از نزدیک ندیده ام، ابوترابی بهترین تفسیر از آیه است.
این عافین عن الناس را صرفا در میان هموطنان خود نداشت. در روزهایی که اسرا در حال مبادله بودند و فرآیند آزادی در حال انجام بود، به عینه دیدم که ابوترابی حتی به فکر مردم عراق هم بود. ۴۰نفر از اسرا را که از سوی عراقی ها به «محکومین» معروف شدند، از اردوگاهها جمع کردند و به اردوگاه الرشید آورند، من یکی از آنها بودم و مرحوم ابوترابی هم با ما بود. یادم می آید که اردوگاه خالی شده بود و ما باید وسایل به جا مانده نظیر پتو و بشقاب و … را به گوشه ای از اردوگاه انتقال می دادیم. ما پتوها را را روی یک پتو می گذاشتیم و روی زمین می کشیدیم و می بردیم. حاج آقا به کمک ما آمد. تا دید که ما پتو ها را روی زمین می کشیم، به ما گفتند:« پتو ها را تا بزنید و بر روی یک پتو بگذارید. بعد هر چهار نفر، چهار گوشه پتو را بگیرید و بلند کنید و ببرید. این طوری پتو سالم می ماند». گفتیم:« حاجی این چه کاری است؟ خب اینها مال دشمن بعثی است؟ چرا باید سالم بماند؟» ابوترابی گفت:« نه. این پتو مال بیت المال عراق است. بیت المال هم از جیب مردم عراق تامین می شود. اگر پتو خراب شود، همین دشمن بعثی دوباره از جیب مردم عراق هزینه می کند. ضمن اینکه اسراف فی النفسه حرام است.» و اینگونه است که هر کسی، بعد از شناخت ابوترابی مجذوب او می شود.
ابوترابی پاک بود و خدمتگزار. در اسارت هم توصیه می کرد که پاک باش و خدمتگزار. یکی از دوستان از او پرسید :«تا چه حد؟!» گفت:« تا آنجا که خاک زیر پای آنان باشی و از روی تو گذر کنند و بروند و به مقصود شرعی شان برسند و تو هیچ مطالبه ای نداشته باشی… تا این اندازه.» و ابوترابی همینگونه بود.
ابوترابی؛رهبر دوران اسارت
آقای حسین نیکوفر– من ده سال اسیر بودم و در اردوگاه موصل سه نگهداری می شدیم. در اردوگاه و تا قبل از ورود حاج آقا، جوی به وجود آمده بود که تحملش سخت بود. در واقع به خاطر شرایط سخت و فشار ناشی از آن، تعدادی از بچه ها به بقیه سخت می گرفتند و جو تا حدودی خشن بود. بعد از ورود حاجی و آشنایی بچه ها با ایشان و خلق و خوی نیکو، موصل سه به بهشت تبدیل شد. مرحوم ابوترابی رهبر ما در دوران اسارت بود.
یکی از خصوصیت های اخلاقی حاج آقا، این بود که همه را دوست داشتند. در نظر ایشان همه دوست داشتنی بودند. ایشان رهبر دوران اسارت ما بود. به هیچ کس با نگاه بدبینانه نگاه نکرد و این راز موفقیت ایشان بود.
من در این خصوص به یک خاطره اشاره می کنم. در پیاده روی های حرم تا حرم، تنها آزادگان نبودند بلکه مردم در طول مسیر و از شهرهای مختلف به ما می پیوستند. یکی از دوستان آزاده برایم تعریف می کرد که بنده خدایی قرار بود به همراه خانواده و تعدادی از وابستگان ایران را ترک کنند و بروند.من به او گفتم تو که تصمیم خود را گرفته ای، با من در پیاده روی بیا به تو قول می دهم که نظرت عوض می شود. این بنده خدا قبول کرد و با من آمد. در طول مسیر حرکت و پس از آشنایی و هم صحبت شدن با مرحوم ابوترابی، پی به شخصیت عظیم ایشان برده وشیفته او شد و تا آن جا پیش رفت که از تصمیمش منصرف شد و خانواده اش را هم منصرف کرد. او گفته بود حیفم آمد که شخصیتی همچون آقای ابوترابی را ترک کنم و از دست بدهم و الان هم همیشه در جلساتی که ایشان هستند حتما می آیم.
ابوترابی؛ الگوی کامل زندگی
آقای علی کلانتری – در عملیات بیت المقدس اسیر شدم. اردوگاه انبر و موصل یک، دو، سه و چهار بودم.
اردوگاه دو قسمت بود. یک قسمت اسرای ارتشی و مردمی بودند. بعد از آمدن حاج آقا تحول زیادی در بین اینها ایجاد شد. در همان جمع اسیری بود به نام «حسن بی غیرت!» که با الفاظ زشت بچه ها را صدا می زد. با ورود حاج آقا چنان تغییری در رفتار او مشاهده شد که خاک کف پای حاج آقا را بوسید. حاج آقا به ما گفتند که از این به بعد باید حسن آقا صدایش بزنیم و حاجی با اخلاق و با زبان او را ادب کرد.
حضرت علی علیه السلام می فرمایند:« با مردم آنگونه معاشرت کنید، که اگر مردید بر شما اشک ریزند، و اگر زنده ماندید، با اشتیاق سوی شما آیند.» حاج آقا مصداق این حدیث بود. خلق و خو و نوع رفتار ایشان به شکلی بود که همه را جذب خود کردند. این اخلاق حاجی ناشی از آشنایی کامل ایشان نسبت به اصول دینی است. در تمامی زمینه ها باید ایشان را به عنوان یک الگوی کامل اسلامی به مردم معرفی کرد.