کد خبر 591376
تاریخ انتشار: ۳۰ خرداد ۱۳۹۵ - ۰۶:۵۱

سال‌هاست که به همه ثابت کرده است یک دست صدا دارد، البته اگر همت و پشتکار داشته باشی. آتش تنور همدم همیشگی اوست و با یک دست نان سفره مردم را از دل آتش بیرون می‌کشد .

به گزارش مشرق، وقتی در 17 سالگی دست چپ را برای همیشه از دست داد تسلیم نشد و اجازه نداد چرخ زندگی از حرکت بایستد.

داستان زندگی نانوای رفسنجانی روایت مردی است که غیرت مردانه اش اجازه نداد برای تأمین هزینه های زندگی دست به سوی دیگران دراز کند و امروز بسیاری از اهالی رفسنجان و روستای مهدی آباد مشتری نان‌های خوش عطر او هستند.

امیر پورامینایی سالهاست چشم انتظار این است که به آرزویش که راه اندازی یک نانوایی و مدیریت آن است، برسد.

روایت خواندنی زندگی امیر را از زبان خودش که در روزنامه ایران منتشر شده بخوانید.



نان آور کوچک

فرزند چهارم خانواده هستم و 4 خواهر و یک برادر دارم. در خانواده پرجمعیتی  در روستای مهدی آباد از توابع رفسنجان به دنیا آمدم و از همان کودکی به چشم می‌دیدم که پدرم برای تأمین هزینه‌های زندگی‌مان چه تلاشی می‌کند.

پدر شاطر نانوایی بود اما بعد از مدتی به دلیل تماس مداوم با آرد حساسیت شدید پوستی پیدا کرد و کلیه هایش هم از کار افتاد. با وجود این مشکلات، پدر برای سیر کردن شکم ما همچنان در نانوایی کارگری می‌کرد، اما بعد از مدتی واقعاً دیگر نتوانست ادامه بدهد و به اجبار خانه نشین شد. آن سال من محصل راهنمایی بودم و با همه وجود شرمندگی را در چهره پدر و مادرم می‌دیدم و لمس می‌کردم.

گاهی اوقات حتی نان خالی هم برای خوردن در خانه پیدا نمی‌کردیم. پدرم به دلیل از کارافتادگی تحت پوشش کمیته امداد درآمد اما آخر مگر می‌شد با مبلغ 12 هزار تومانی که ماهیانه به او می‌دادند چرخ این عائله بچرخد!؟ از آنجایی که پدرم سواد نداشت و اطلاعی هم از بیمه نداشت نتوانسته بود خودش را بیمه کند. 

پسر بزرگ خانواده بودم ونمی توانستم بی‌تفاوت باشم. تعطیلات تابستان در نانوایی روستا مشغول به کار شدم و شاگردی می‌کردم. هر چه درمی‌آوردم به مادرم می‌دادم تا خرجی خانه را جفت و جور کند. با پایان تعطیلات تابستانی تصمیم گرفتم ترک تحصیل کنم. نمی‌خواستم با درس خواندن باری بر دوش پدر و مادر باشم. با کارکردن حداقل می‌توانستم روی پای خودم بایستم و کمک حال خانواده هم باشم. پدر وقتی این موضوع را فهمید خیلی ناراحت شد و از من خواست هر طوری هست به درسم ادامه بدهم. به حرفش گوش ندادم و به این ترتیب با دنیای درس و مدرسه خداحافظی کردم و مشغول به کار شدم.

از صبح زود تا شب در نانوایی کار می‌کردم و شب با چند قرص نان به خانه باز می‌گشتم. دیگر نان آور خانه شده بودم و از وضعیتی که داشتم راضی بودم اما درآمدم آنقدر نبود که بتوانم هزینه‌های درمان پدرم را تأمین کنم و از این بابت غصه می خوردم. یک اتفاق ناگوار مسیر زندگی‌ام را تغییر داد اما بازهم کم نیاوردم وبه زندگی بازگشتم.

دستی که جا ماند

وارد 17 سالگی شده بودم و پنج سالی بود که در نانوایی کار می‌کردم و همه دلخوشی ام این بود که شب‌ها با دست پر به خانه باز می‌گردم. برای خودم موتورسیکلتی هم خریده بودم و با آن به نانوایی می‌رفتم و برمی‌گشتم. یکی از روزهای داغ تابستان سوار بر موتور به خانه باز می‌گشتم که در نزدیکی خانه راننده جرثقیلی بدون توجه به اطراف دنده عقب می‌آمد. من هم با سرعت در حرکت بودم که ناگهان با عقب جرثقیل تصادف کردم و بیهوش روی زمین افتادم.

راننده جرثقیل مرا به بیمارستان منتقل کرد و چند روز در بیمارستان بستری بودم. دست چپم بشدت آسیب دیده بود و نمی‌توانستم آن را حرکت بدهم. پزشک معالج گفت با فیزیوتراپی ممکن است در 5 ماه آینده بتوانم دستم را حرکت بدهم.

وقتی پزشک امید بهبودی دستم را داد موضوع تصادف را پیگیری نکردیم اما بعد از این مدت دیدم که دستم هیچ گونه حسی ندارد و نمی‌توانم آن را حرکت بدهم. پزشکان گفتند باید دستم را در تهران عمل کنم و هزینه آن چیزی حدود 7 میلیون تومان است.

 روزهایی که درگیر فیزیوتراپی دستم بودم راننده جرثقیل هم محل زندگی اش را تغییر داد و رفت و اصلاً نفهمیدیم کجا رفت! بعد از اینکه از حرکت دستم ناامید شدم از راننده جرثقیل شکایت کردم اما از آنجایی که آب شده بود و توی زمین رفته بود، پیدا کردنش و ادامه رسیدگی به پرونده غیرممکن شد.

وی ادامه داد:  باید با شرایط جدید کنار می‌آمدم. تأمین پول برای عمل جراحی دستم غیرممکن بود و با وجود مراجعه به ارگان های مختلف کسی به ما کمک نکرد. از کار افتاده شده بودم و از لحاظ مالی و تأمین هزینه‌های زندگی در تنگنا قرار گرفته بودیم و به همین خاطر پدر با وجود بیماری دوباره در نانوایی مشغول به کار شد.

روزها و شب‌ها در پی هم می‌آمدند و من با دستی که هیچ حسی نداشت و حرکت نمی‌کرد در خانه بودم. حوصله ام سر رفته بود و از طرف دیگر مادر و خواهرانم هر روز با دیدن وضعیت من اشک می‌ریختند و غصه می خوردند. تصمیم گرفتم دوباره روی پای خودم بایستم و کار کنم. به نانوایی رفتم و هفته‌های نخست با انبر نان را از تنور خارج می‌کردم.

 پس از مدتی تصمیم گرفتم چانه‌گیری کنم. انجام این کار با یک دست بسیار سخت است و خمیر نان خراب می‌شود اما با تلاش زیاد و چندبار خراب کردن بالاخره چانه‌گیری خمیر را انجام دادم. این پایان کار نبود و دوست داشتم که بتوانم شاطری کنم و نان را در تنور قرار بدهم. برای انجام این کار با نانوا صحبت کردم و از او خواستم اجازه بدهد نان هایی که سهم من است و شب‌ها آنها را به خانه می بردم خودم در تنور قرار بدهم تا به این ترتیب آسیبی به نان‌های دیگر وارد نشود.

کم کم خودم را پیدا کرده بودم و هر روز امیدم به آینده بیشتر می‌شد و توانستم شاطری کنم. در این مدت یادم نمی‌آید که ناامید شده باشم. می‌دانستم که خدا هم مرا یاری خواهد کرد. سال‌ها با این وضعیت در نانوایی کار می‌کردم  در زمان کار، گاه گاهی دست چپم بشدت به دیوار تنور برخورد می‌کرد و خراش برمی داشت و یا حتی می‌شکست و من اصلاً متوجه شکستگی یا خونریزی‌اش نمی‌شدم! شب‌ها نیز هنگام خواب گاهی دست چپم زیر بدنم می‌ماند و کبود می‌شد.

 خلاصه از آنجایی که خونریزی و شکستگی باعث عفونت دستم می‌شد و به گفته پزشکان ممکن بود عفونت وارد خونم بشود، تصمیم گرفتم دستم را قطع کنم. تصمیم بسیار سختی بود اما دستم را به تیغ جراحی سپردم و دستم از بالای آرنج قطع شد.

معلولیت محدودیت نیست

چند روز بعد از عمل جراحی و قطع کردن دستم دوباره در نانوایی مشغول به کار شدم. تنها نان‌آور خانواده بودم و چشم امید پدر بیمارم و مادرم که به خاطر شکستگی پا به سختی می‌توانست راه برود و برادر کوچکترم که در سانحه تصادف آسیب شدیدی به ریه‌هایش وارد شده بود و خواهرانم به من بود. با روزی 15 هزار تومان در نانوایی کار می‌کردم و بعد از سالها این مبلغ به 30 هزار تومان افزایش پیدا کرده است.

از اینکه با وجود معلولیت می‌توانم کار کنم و خانه نشین نیستم خدا را شکر می‌کنم. باور کنید اهل شعار دادن نیستم. از ته دل می گویم که وقتی انسان معلولی را می‌بینم که از زندگی کناره‌گیری کرده دلم می‌گیرد و سعی می‌کنم او را به کارکردن و بازگشت به زندگی عادی تشویق ‌کنم و تأکید می‌کنم که معلولیت نباید به معنی آخر دنیا باشد.

سه سال قبل هم تشکیل زندگی دادم و ازدواج کردم و 10 ماه قبل خدا دخترم آیدا را به ما داد.

وجود او دلگرمی زیادی به من می‌دهد. با وجود کار زیاد تأمین زندگی خودم و خانواده پدرم بسیار سخت است. دوست دارم برای خودم نانوایی داشته باشم و در آنجا کار کنم اما هیچ سرمایه‌ای برای این کار ندارم. اگر انسان خیری از من حمایت کند یک نانوایی راه‌اندازی خواهم کرد و بهترین نان را به دست مردم خواهم داد.