دانشجوی فقه و حقوق و مداح اهل بیت(ع) است. شغل آزاد دارد و در زمینه کار فرهنگی به شدت فعال است. روی هم رفته، یک جوان فعال و پویا. نه نظامی بود که مختصات امنیتی مرزها را تخمین بزند و نه سابقه حضور در جبهه را داشت که پای تجربههایش را وسط بکشد. اما وقتی طبل ناامنی در دنیا به صدا درآمد و صدها گروه تروریستی و صهیونیستی از قبیل داعش شروع به تخریب وجهه اسلام، سلاخی مردم مظلوم و یورش به کشورهای مسلمان کردند، او هم همانند بسیاری از جوانان متعهد احساس تکلیف کرد تا در «خط مقاومت اسلامی» حضور پیدا کند. آسان هم نبود. به قول خودش، چهار سال به هر دری زد تا بتواند به عنوان مدافع حرم راهی سوریه شود.
خودش میگوید: «من نظامی نبودم اما بسیجی بودم. یک بسیجی میتواند در لحظه هم یک جنگجوی ماهر باشد و هم یک متخصص امور فرهنگی باشد. یکی از شاخصههای بسیج این است که جمع اضداد است. ما آمادگی رزمی را همیشه داشتیم و حفظ میکردیم. کمین و ضد کمین را میفهمیدیم. کار با سلاح را بلد بودیم و هجوم و پدافند را متوجه بودیم.» اطرافیان برایش توجیههای رنگارنگی را وسط میکشیدند که مشارکت نظامی در مقاومت منطقه را به اهلش بسپارد و خودش کار فرهنگی را در اینجا ادامه بدهد. چه کسی منکر آنست که امروز به اثر کار فرهنگی در این عرصه نیاز داریم؟ میگوید: «برخی از دوستان که خیر ما را میخواستند، به من میگفتند: وجهه شما یک وجهه فرهنگی است. در اینجا بمان و کار فرهنگی انجام بده. من هم میگفتم کار فرهنگی و حضور در سوریه منافاتی با هم ندارند. زمانی که امنیت برقرار نباشد کار فرهنگی مفهومی ندارد. کار اقتصادی و سیاسی هم مفهومی ندارد.»
حبیب عبداللهی حالا پنج ماهی هست که به عنوان جانباز مدافع حرم شناخته و معرفی میشود. برخی از رفقایش را در سوریه از دست داده است و خودش امروز با انبوهی از خاطرات و ناگفتههایی در زمینه خط مقاومت اسلامی و نبرد در سوریه در میان اذهان پرسشگر نسل جوان حضور دارد.
آقای عبداللهی! فکر میکردید جانباز شوید؟
بله، فکر میکردم. در آموزش گاهی با محمد که صحبت میکردیم. هر روز که یک پله به رفتن نزدیکتر میشدیم، میگفتم: «محمد! من به دلم افتاده در این سفر یک اتفاقی برای من میافتد.» او میگفت: «من هم به دلم افتاده که برایم اتفاقی میافتد.» میگفتم: «محمد من شهید نمیشوم.» او هم میگفت: «من هم شهید نمیشوم.» میگفتم: «میدانم شهید نمیشوم اما قطعاً یک اتفاقی برایم خواهد افتاد.» این حرف را ما دو یا سه بار قبل از اعزام با هم گفتیم.
محمد اینانلو درست تصمیم و مزدش را گرفت/گمان نکنیم مقام شهدا دستنیافتنی است
شب قبل از عملیات پشت یک تویوتا داشتیم میرفتیم(البته این تویوتا با تویوتایی که منفجر شد فرق میکرد.) نزدیک سحر بود که من به محمد گفتم: «من حس میکنم یک اتفاقی برای من میافتد.» او گفت: «من هم همین حس را دارم.» واقعا هم همینطور شد. هم برای او یک اتفاق افتاد و هم برای من. اما اتفاق او کجا و اتفاق من کجا؟ هر چند هر دو در یک ماشین بودیم و مورد اصابت یک موشک قرار گرفتیم. اما...جنس اخلاص آقا محمد و امثال او خیلی فرق میکرد.
این که میگویم اخلاص، گمان نکنید فرشته آسمانی بوده است. هر چند آقا محمد برای من فرشته بود. اما به طور کلی محمد یک انسان کاملاً معمولی فقط با درصد خلوص بالا بود. آن جایی که باید تصمیم میگرفت، درست تصمیم گرفت و مزدش را گرفت. گمان نکنیم مقام اینها دستنیافتنی است. برای هر کسی در هر شرایطی و با هر سلیقه و تفکری این اتفاق ممکن است رخ دهد، فقط به شرطی که آنجایی که محل تصمیم است، محکم بایستد. این تصمیم یک لحظه است. همان یک لحظهای که حر را حر کرد. همان لحظهای که وهب نصرانی را وهب کرد و در تاریخ ماندگار شدند.
چند وقت آقا محمد را میشناختید؟
از 13 سالگی با یکدیگر رفیق بودیم.
با هم تصمیم به سوریه رفتن، گرفتید؟
نه؛ من اصلاً نمیدانستم آقا محمد هم هست. ما یک رفیق سوم هم داشتیم. سه نفر بودیم. این رفیق سوم هم من و هم محمد را راهی کرد و برد. یک شب به من زنگ زد که فردا بیا. فردا صبحش رفتم سر کوچه وقتی خواستم سوار ماشین شوم، دیدم محمد اینانلو هم نشسته است. چند وقتی بود همدیگر را ندیده بودیم. با هم سلام و احوالپرسی کردیم. گفتم: «تو هم سوریه میآیی؟» گفت:«بله» بعد گفتیم الحمدلله سه نفری جمعمان تکمیل شد. این گونه شد که با هم رفتیم.
تروریستها روشی دارند که فرد را از کمر به پایین مجروح کرده و او را طعمه قرار میدهند
از آن انفجار در سوریه بگویید. انفجاری که باعث شهادت محمد اینانلو و مجروحیت شما شد.
شرایط خیلی سخت بود. یک شرایط جنگی به تمام معنا بود. یک لحظه آتش دشمن قطع نمیشد. محمد هم به واسطه این که تیربارچی بود، باید دائما جای خود را عوض میکرد و موضعش را تغییر میداد تا موضعش لو نرود. آتش دهانه تیربار محل تیربارچی را لو میدهد. در این جابجایی تکتیرانداز محمد را زد. هفت یا هشت متری با هم فاصله داشتیم. طبق قاعده جنگی کسی نباید بالای سر کسی که تیر خورده است، برود. مخصوصاً در اتفاقی که این روزها در سوریه رقم میخورد، تروریستها روشی دارند که فرد را از کمر به پایین مجروح میکنند، بعد او را طعمه قرار میدهند و افراد دیگری که برای کمک به او میآیند را مورد هدف قرار دهند. یعنی ممکن است گاهی برای یک نفر 4 نفر تلفات بدهیم.
قاعده بر این بود که کسی نرود، اما من میگفتم: «اگر محمد مجروح شود نمیتوانم نروم.» یعنی در آموزشی و قبل از اینکه هیچ اتفاقی بیفتد من این را همیشه میگفتم. به ما در آموزشها گفتند که حتی اگر برادرت مجروح شد نباید بالای سر او بروی. حرفشان که تمام شد من بلند بلند گفتم: «اما اگر محمد مجروح شد، من میروم.» وقتی من این حرف را میزدم همه میخندیدند. اما بعدا این اتفاق واقعاً افتاد.
چند عراقی، پاکستانی و 5 نفر از رفقای ایرانی در آن انفجار شهید شدند/فقط من بودم که از آن جمع زنده ماندم
وقتی محمد مجروح شد و من دویدم و بالای سر او رفتم، خیلیها به من خرده گرفتند و اعتراض کردند و گفتند بنشین و نرو. من رسیدم بالای سرش و بعد او را از جیب خشابش گرفتم و کشیدمش به عقب و کنار تخته سنگی گذاشتم. حدود نیم ساعت یا 40 دقیقه معطل شدیم تا ماشین بیاید و بتوانیم به عقب برویم. در این مدت هم تکتیرانداز دقیق محل ما را مورد هدف قرار میداد و میزد ولی خداروشکر به ما اصابت نمیکرد. 40 دقیقه آتش کامل و بدون وقفه داشتیم. با اینکه دشمن آتش میریخت، دو نفر از دوستان آمدند پیش ما. خود محمد خیلی اصرار داشت که کسی نایستد و همه برویم. من میگفتم: «تو چیزیت نشده فقط تیر خوردی، میبریمت.» ماشین نمیتوانست آنجا بایستد. چون تک تیراندار یکی از رانندهها را شهید کرد. ماشین را جابجا کردند و بردند 60 یا 70 متر پایین تر. به هر مشقتی بود. محمد را سوار برانکارد کردیم. من سر برانکارد را گرفتم. تیربار دشمن تیر میزد و من همین طور که میدویدم یک تیر به پای چپم خورد. خورده بود روی پای من. اما من متوجه نشدم. فقط یک لحظه سوخت. آن لحظه فکر کردم یک خار به پایم فرو رفته است. برانکارد را گذاشتیم عقب تویوتا در قسمت بار، وقتی خواستم سوار ماشین شوم و نشستم توی ماشین. دیدم پای چپم بالا نمیآید، وقتی خم شدم و خواستم ببینم پایم چه شده که بالا نمیآید، موشک به ماشین اصابت کرد و موجب شهادت بسیاری از بچهها شد. فقط من بودم که از آن جمع زنده ماندم متاسفانه. چند تا از بچههای عراقی و چند تا از بچههای پاکستانی شهید شدند. چند نفر از بچههای ایرانی، رفقای خودمان از جمله مرتضی کریمی، محمد اینانلو و مصطفی چگینی آنجا شهید شدند.
تمام تلاش مدافعان حرم از ملیتها و زبانهای مختلف، اینست که با هم ارتباط بگیرند/ماجرای قول شهید اینانلو به مدافع حرم افغانستانی/همیشه میگفت مدافعان فاطمیون از ما جلوترند
در مدت حضورتان در سوریه تا چه اندازه با مدافعین حرم سایر کشورها معاشرت داشتید؟ آنها را چطور آدمهایی شناختید؟
یک فضای صمیمی آنجا حاکم بود. چون جبهه یک جبهه است. تمام تلاش بچهها در آن شرایط این است که با هم ارتباط بگیرند. حالا با زبان عراقی و لهجه افغانی. بچهها که همدیگر را میبینند به سختی با هم صحبت میکنند اما تلاششان این است که ارتباط بگیرند و این ارتباط را حفظ کنند. به یاد دارم که یک روز قبل از عملیات به جایی معروف به ایستگاه صلواتی رفته بودیم. آنجا معمولا فلافل و چای و اینها میخوردیم. در راه برگشت یکی از مدافعین حرم افغانی با ما شروع به صحبت کرد و از اوضاع و احوال پرسید. محمد میان صحبتها به او گفته بود که من تیربارچی هستم. بعد او گفته بود: «یعنی تیربارچی گردان هستی؟» محمد هم گفت: «نه من تیربارچی دسته هستم.» گفت: «مگر دسته شما هم تیربار دارد.» گفت: «خوش به حال شما که هر دسته شما یک تیربار دارد، ما در هر گردان یک تیربار داریم.» آنجا محمد خیلی ناراحت شد چون مدافعان حرم افغانستانی را خیلی قبول داشت. به افغانیهای مدافع حرم ارادت بسیار خاصی داشت و همیشه میگفت اینها از ما جلوترند.
به این افغانی گفته بود که ساعت فلان در فلان منطقه باشید من برای شما یک تیربار گیر میآورم. ما بعد از آن دیدار به محمد گفتیم این چه قولی بود به این بنده خدا دادی. در ذهن خود این را داشت که تکی به انبار اسلحه بزند و تیرباری برای او بیاورد. اما در انبار هر چه گشت تیربار پیدا نکرد و خیلی هم شرمنده این برادر افغانی شده بود. اگر تیربار پیدا میکرد حتماً این کار را میکرد. این چیزی غیر از صمیمیت است؟ چیزی غیر از ارتباط عاطفی میان مدافعان حرم کشورهای مختلف است؟ مدافعان حرم از کشورهای مختلف قطعاً با هم فرق دارند و یک شکل نیستند. اما در مجموع همه آنها با غیرتند و در یک جبهه حضور دارند.
روضهخوانیام در حرم حضرت زینب(س)/به زیارت کسی رفتیم که این همه راه را برای دفاع از حرمش رفته بودیم
از حال و هوای حرم حضرت زینب(س) بگویید. زیارت مدافعان در آن فضا و جغرافیا چه خاطراتی برجا گذاشت؟
ما به دلیل کمبود وقتی که داشتیم یک بار بیشتر نتوانستیم به زیارت خانم حضرت زینب(س) مشرف شویم. اما همان یک بار ما را تکمیل کرد. فضای فوقالعاده صمیمی با همه بچههایی که خالصانه در آن فضا قرار گرفته بودند، ایجاد شد. اسم این بچهها مدافع حرم است دیگر. مدافع کدام حرم؟ حرم حضرت زینب(س)؛ حالا این افراد را میبرند برای زیارت همان حرم. به زیارت کسی رفتیم که این همه راه را برای دفاع از او آمده بودیم. حال و هوای عجیب و فضای قشنگی بود. بچهها نشستند و روضه خواندیم. بعد از اینکه روضه تمام شد و بچهها جمع شدند تا بروند، محمد اینانلو و چند نفر دیگر از بچهها گفتند: «ما هنوز سیر نشدهایم. بنشین و یک روضه دیگر بخوان.» ماندیم و سه چهار نفری شروع کردیم و دیدیم هشت نه نفر دیگر از بچهها هم ماندند همراه ما. یک روضه یک ربعی دیگر هم خواندم و بعد آمدیم بیرون و دیدیم کفشهای محمد را برده بودند. یا فردی اشتباهی پوشیده بود و یا کسی برده بود، به هر حال کفشهای او نبود. آقا محمد از شنا کردن و آب خوشش میآمد اما از خیسی چندشش میشد. اتفاقاً همان روز هم کف صحن و حرم را شسته بودند. وقتی پابرهنه در زمین خیس راه میرفت، چهرهاش در هم میشد و بسیار دیدنی میشد. ما هم به او میخندیدیم و با بچهها سر به سرش میگذاشتیم.
ماجرای نارنجهای صحن زینبیه/شهید علیرضا مرادی گفت امیر سیاوشی از این نارنجها خورد که شهید شد
خدا رحمت کند علیرضا مرادی را که در 21 دی ماه 94 شهید شد. داشتیم از حرم میآمدیم بیرون که علیرضا به من گفت: «بیا برویم بابت روضه امروز، صلهات را بدهم.» خدا روزیتان کند؛ در زینبیه، داخل صحنی که چسبیده به مضجع شریف، دو درخت نارنج بلند هست که دور آن را حدود سه متر فنس کشیدهاند. روی آن پر از نارنج بود. علیرضا گفت: «من از فنسها بالا میروم و شاخهها را دست تو میدهم و تو آن را بتکان.» گفتم: «علیرضا! ما از این کارها زیاد کردیم اما در اینجا دیگر نمیشود.» گفت: «امیر سیاوشی اینها قبل از ما آمدند اینجا و از این نارنج خوردند و شهید شدند. بیا این نارنج را بخوریم و ببینیم کداممان شهید میشویم.»
من در گیرودار نه گفتن بودم که دیدم علیرضا به سرعت بالا رفت و شاخه را دست من داد. من نیز چارهای نداشتم و شاخه را تکان دادم و تعدادی نارنج در صحن افتاد. برخی از محلیها به سرعت دویدند و نارنجها را جمع کردند. بچههای ما هم خم شدند و چند تایی برداشتند و بعد رفتیم کنار ایستگاه صلواتی و نارنجها را باز کردیم و با چایی خوردیم. بعد از آن میخواستیم برویم، تا جلوی در حرم هم آمدیم، دیر هم شده بود اما من به بچهها گفتم: «شما بروید و من برمیگردم.» گفتند: «کجا؟» گفتم: «این چایی مزه داد. من باید یکی دیگر هم بخورم.» یکی از بچهها گفت: «من هم میآیم» و آن یکی هم گفت: «من هم میآیم» و دیدیم دوباره همه جمع همراه من آمدند تا یک چایی دیگر بخوریم. خیلی جالب بود که دو نفر از آن جمع که لحظه آخر دوباره بازگشتیم و چایی و نارنج خوردیم، شهید شدند. محمد اینانلو و علیرضا مرادی. حدود پنج یا شش نفر هم از آن جمع جانباز شدند.
موقع برگشت از سوریه دوستانمان دوباره به حرم رفته بودند، البته این را به نقل از دوستان تعریف میکنم، آن زمان دیگر بعضی از بچهها شهید شده بودند و بعضی مجروح شده بودند و نبودند. میگفتند وقتی با هم وارد حرم شدند همه مثل ابر بهار گریه میکردند. به یاد رفقا و کسانی که یک ماه پیش با هم در حرم آمده بودند و ظرف یک ماه یا 40 روز خیلیها شهید و مجروح شده بودند، اشک میریختند. من جزو مجروحین بودم. بچهها بعدا تعریف میکردند که حال و هوا طوری بود که دیگر نیازی به روضهخوانی نداشتند و بچهها به هم که نگاه میکردند، گریه میکردند.
5 جراحی در حلب و 2 جراحی در تهران، دوره نقاحتم چند سال طول میکشد/یک وقتهایی یک ساعت هم نمیشود جای کسی زندگی کرد
از مجروحیتهایتان بگویید. الان هنوز تحت درمان هستید؟ روال درمانتان رضایت بخش بوده است؟
به دلیل اصابت موشک، موج موشک و برخورد ترکشهایی که در اثر اصابت به ماشین پخش شده بود، تمام پشت پای راست من ریخته بود. بعد پیوند عضله کردند. چهار یا پنج جراحی در حلب انجام دادند و بعد من را به ایران فرستادند و یکی دو جراحی هم اینجا انجام شد. چشم و پا و دست و گوش و...درگیر مجروحیت شد و یک دنیا تغییر برایم ماند. دوره نقاحت آن هم طولانی است. دوره نقاحت، یک دوره چند ساله است. چند سالی باید بگذرد. روزهای سختی را گذراندم از این جهت که ما افرادی شلوغ بودیم و عادت داشتم که دورم شلوغ باشد. در آن 15 روزی که در بیمارستان حلب تنها بودم، روزهای سختی را تجربه کردم. درد و مشکلات مجروحیت از یک طرف، تنهایی یک طرف، فکر کردن به بچههایی که آنجا شهید شده بودند یک طرف بود. به من البته نگفته بودند که جنازه بچهها در سوریه مانده است و نتوانستهاند بیاورند اما باز هم همین خبر شهادتشان برایم سخت بود. بعد از آن هم آمدم ایران و به کمک زحمتی که خانواده و دوستان در بحث درمان کشیدند، خدا را شکر زودتر از آنکه فکرش را میکردم توانستم سرپا شوم. راه بروم، قدم بزنم، بنشینم، صحبت کنم و هیأت بروم و ... الان هم دوره نقاحت آن را طی میکنم. از همه مردم هم برای این حقیر و هم برای دیگر جانبازان التماس دعا دارم. بخصوص جانبازانی که تحمل شرایط زندگی برایشان سخت است، یک وقتهایی یک ساعت هم نمیشود جای کسی زندگی کرد. از همه میخواهم به خاطر حرمتی که برای آل الله قائل هستند همه ما را دعا کنند.
به حضرت عباس(ع) گفتم کاش به جای یک انگشت یک دست را میخریدید/خدا را شکر این اتفاق از جنسی است که میتوان به آن افتخار کرد
در سختیهایی که بعد از این اتفاق و بعد از مجروحیت برایتان پیش آمده، احیانا احساس پشیمانی هم سراغتان آمده است؟ پشیمان از اینکه رفتید و چنین اتفاقهایی رقم خورد.
نه، نشده است. به لطف خداوند تا الان نشده است. چند وقت پیش در حرم حضرت عباس(ع) نائب الزیاره دوستان بودم. بعضی از دوستانم با تمام سختیهایی که بود همت کردند و من را بردند. آنجا به حضرت ابوالفضل(ع) گفتم: «آقا! کاش بیشتر میخریدید و به جای یک انگشت یک دست را میبردید.» زندگی جریان دارد. اتفاق خاصی نیفتاده است. ممکن بود این اتفاق در اثر یک تصادف رخ دهد. کسی میتواند تضمین دهد این اتفاق برای او نیفتد؟ هم من و هم خانواده و از همه بیشتر مادرم خوشحالیم که حادثه نبوده است. به قول مادرم: «خدا را شکر که این اتفاقی که برای من افتاد در اثر هیچ و پوچ نبوده است.» جنس این اتفاق از جنسی است که میتوان به آن افتخار کرد. با یک چشم هم میشود دید.
ارادت مردم به شخص حبیب عبداللهی نیست بلکه برای مقاومت است/مدافعان حرم افغانستانی و پاکستانی واقعا مظلومند
مردم عموما بعد از مجروحیت با شما چگونه برخوردی داشتند؟
برخورد مردم محبتآمیز است. تا الان که خدا لطف کرده و واقعا برخوردها خوب و صمیمی بوده. چه آنها که از قبل من را میشناختند و چه آنهایی که به واسطه مجروحیتم مرا شناختهاند. این احترام و ادبی که مردم خرج میکنند به شخص حبیب عبداللهی نیست. این احترام مسلماً برای مقاومت است. چون من به خاطر رسانهای شدن به سمبلی از بچههایی تبدیل شدم که در سوریه مقاومت میکنند، این احترام را دارم. اگر بخش مقاومت را از شخصیت حبیب کم کنید، چیزی نمیماند. این لطف مردم همهاش به خاطر مقاومت و جبهه ایستادگی است که حتی اگر دستشان نرسد که برای این جبهه کاری بکنند، اما تکریم میکنند. این از خوبی مردم ماست. هرچند بعضی مدافعین حرم واقعاً مظلوم هستند. مثل مدافعان حرم افغانی و پاکستانی. اینها واقعا مظلومند و اجرشان از کسی مثل من که حتی دغدغه خانوادهام را نداشتم بیشتر است. ولی اکثریت مدافعین حرم خصوصاً برادران افغانی کسانی هستند که این مشکلات و دغدغهها را دارند. وقتی به آنها میگفتیم: «تو آمدهای خانوادهات چه میشود؟» میگفتند: «خدای خانواده من بزرگ است. من به خدا اطمینان دارم.» هرچند خانواده اینان کمی مورد تغافل قرار گرفتهاند اما رفتار مردم خصوصا این اواخر نسبت به مدافعان حرم به خاطر زحماتی که در بحث رسانه کشیده شد، رفتار خوب و محبت آمیزی بوده است.
آنها که به لحاظ ظاهر و اعتقادات سنخیتی با ما ندارند، بیشتر مدافعان حرم را تکریم میکنند/این از معجزات مقاومت است
پیش نیامده در رابطه با مدافعان حرم، انگیزه حضور در سوریه یا جانبازی در این راه حرفی از کسی بشنوید که شما را دل آزرده کند؟
ما معمولاً آدمهای راحتی هستیم. خیلی از حرف دیگران ناراحت نمیشوم. اگر جوابی داشته باشم، میدهم و اگر جواب نداشته باشم چیزی نمیگویم. البته کسی هم چیزی به ما نگفته که ناراحت کننده باشد. اگر بخواهیم نموداری تشکیل دهیم از جنس کسانی که به ملاقات من آمدهاند، از دو گروهی که یکی از نظر تیپ شبیه ما هستند و کسانی که از نظر ظاهر، اعتقاد و جناحبندیها هیچ سنخیتی با ما ندارند، بیشتر ملاقاتکنندهها کسانی بودند که سنخیتی با ما نداشتند. آنها بیشتر تکریم کردند و این هم از معجزات مقاومت است و به شخص مربوط نمیشود. اگر امروز روی این تخت یک نفر دیگر با هر اسم دیگر و هر شکل ظاهری دیگری هم بود باز این مردم تکریم میکردند.
قبل و بعد از سوریه رفتنم شبهات در مورد مدافعان حرم را پاسخگو بودهام/اگر حرف از سر عناد نباشد، یک جواب منطقی کافیست
این شایعات مبنی بر پول گرفتن مدافعان را نشنیدهاید؟
چرا؛ قبل از اینکه به سوریه بروم هم از این حرفهایی که میگفتند به مدافعان حرم پول میدهند، میشنیدم. قبل از اینکه برویم برای رفع این شبهات تلاش میکردیم. دستمان که به جبهه نمیرسید، این حرفها را که میشنیدیم، صحبت میکردم و حرف زده و سعی در رفع شبهه داشتم. الان هم همان فضا است. بعضی وقتها گروههای دانش آموزی که برای عیادت من میآیند، من از چهرهها میفهمم که میخواهند سوال بپرسند و گاهی حیا میکنند و ابتدا چیزی نمیپرسند. بعد به اصرار خودم سوال میکنند. میگویند ما خودمان قبول نداریم ولی شنیدهایم که این حرفها پشت سر مدافعان حرم هست. در جواب اینها توضیحاتی دارم و همواره با مثالها آنها را قانع میکنم. مشخص است که این موضوعات شبهه است و در جواب شبهه یک جواب منطقی کافی است. اگر حرف از سر عناد نباشد، یک جواب منطقی کافیست. از این حرفها همیشه وجود دارد.
رسانهای شدنم را مدیون عکسی هستم که در دیدار با حضرت آقا از من گرفتند/خوشحالم وامدار کسی هستم که ارزش وام گرفتن را دارد
فکر میکنم بیشتر مردم شما را از طریق عکستان که در دیدار با رهبری در فروردین ماه امسال و در جمع مداحان اهل بیت(ع) منتشر شد، شناختند. از آن دیدار بگویید.
خوب است که اگر آدم وامدار میشود. وامدار کسی شود که ارزشش را داشته باشد. خدا را شکر که در این زمینه وامدار کسی هستم که حاضرم تمام زندگی خود را برای او بدهم. حاضرم پدر و مادر و همه عزیزانم را برای یک لبخندش فدا کنم. من شاید رسانهای شدنم را مدیون عکسی هستم که در دیدار با حضرت اقا از من گرفتند و یکی از افتخاراتم دیدار چهره به چهره با حضرت آقاست. خدا شاهد است که هنوز گرمای بوسههای ایشان را احساس میکنم. کافیست که فقط سطحی به آن فکر کنم، هنوز حسش میکنم. از اینکه واسطه آشنایی من برای بعضی از رسانهها، رسانه منسوب به ایشان بود هم افتخار میکنم. خوشحالم وامدار کسی هستم که ارزش وام گرفتن را دارد.
روایت دیدار با آقا: آن روز سه بار ایشان را صدا زدم و میگفتم یک چیزی یادم آمده، هر بار با حوصله بازگشتند
آن روز چه صحبتهایی با آقا داشتید؟
من آن روز آقا را خیلی اذیت کردم، خداحافظی میکردند اما من باز حرفم را به یاد میآوردم و ایشان را معطل میکردم. آقا بسیار لطف داشتند و محبت کردند. چهره آقا روز عید بسیار بشاش بود. اما زمانی که سردار جباری من و امیرحسین را معرفی کرد که اینها از جانبازان مدافع حرم هستند، یکدفعه انگار گل از گل آقا شکفت. خیلی با انرژی و محبت و صمیمیت با ما برخورد میکردند. خیلی با حوصله بودند. آن روز سه بار ایشان را صدا زدم و میگفتم یک چیزی یادم آمده. هر بار با حوصله برای شنیدن حرفهای من بازگشتند.
بار آخر من قاب عکسم را دادم خدمت حضرت آقا و گفتم: «آقا یک چیزی برای ما مینویسید؟» گفتند: «حتما چرا ننویسم.» گفتند: «اینجا بنویسم.» گفتم: «هر جا که صلاح میدانید.» گفتند: «برویم آن طرف بنویسم.» من خوشحال شدم و گفتم باز هم باآقاییم. یکدفعه یک نگاهی به ویلچر من کردند و گفتند: «البته شما سختتان است که بیایید. من مینویسم و میدهم برایتان بیاورند.» من آنجا یک نکتهای را خدمت ایشان عرض کردم. بیشتر دلم میخواست اسمم ذهن حضرت آقا بماند. به ایشان گفتم: «آقا اسم من حبیب است اسم رفیقم محمد است اگر خواستید بنویسید یادتان باشد.» آقا فرمودند: «چشم!» یک قدم که جلوتر رفتند من باز گفتم: «آقا یادتان نرود اسم من حبیب است اسم رفیقم محمد است.» آقا فرمودند: «چشم!» ایشان رفت جلوی در و داشتند بیرون میرفتند که من گفتم:«آقا جان یادتان نرود من حبیب الله هستم و رفیقم محمد است.» آقا خندهشان گرفت و گفتند:«چشم اجازه هست بروم.» گفتم: «بفرمایید.»
در مقام قیاس همیشه کفه ترازوی قاب عکسی که آقا روی آن تحریر فرمودند، سنگین تر است
وقتی تابلو را برای من آوردند شاید بتوانم بگویم از بین مادیاتی که در دنیا منسوب به آدمهاست، تقریبا هیچ چیزی به اندازه این تابلو برای من در زندگی ارزش نداشته و ندارد. واقعا چیزی است که میتواند انسان به آن فخر کند. ولیّ زمان قلم در دست بگیرد سلام به من و رفیق شهیدم بدهد و اسمم را بعد از گذشت حدود سی و هفت هشت روز یادش باشد. شنیده بودم که حضرت آقا حافظه خوبی دارند ولی با آن مشغلهای که در آن چند دقیقه از آقا دیدم گفتم شاید یادشان نباشد. ولی وقتی تابلو را دیدم که هم اسم محمد را زدند و هم اسم حبیبالله را خیلی خوشحال شدم. فکر نمی کنم دیگر چیزی در این دنیا به من برسد که اینقدر برای من ارزش داشته باشد یعنی در مقام قیاس همیشه کفه ترازوی قاب عکسی که آقا روی آن تحریر فرمودند و سلام دادند، سنگین تر است.
جانبازان دفاع مقدس السابقون السابقون بودند/تصور فرهنگ جهاد را از جانبازان انقلاب و دفاع مقدس آموختیم
از معاشرت با جانبازان دیگر مثل جانبازان دفاع مقدس بگویید؟ چقدر با آنها رفت و آمد دارید؟
من هم یک جزء کوچکی از این خانواده جانبازان هستم. خیلی بد است که جانبازانی هنوز از زمان انقلاب هستند که خیلی مظلومند یا جانبازان دفاع مقدس که کسی سال تا سال به آنها سر نمیزند و حالشان را نمیپرسد، هرچند که نوبت ما هم میرسد، ما هم خودمان را برای آن روز آماده کردهایم که کسی نیاید و حالمان را بپرسد، ایرادی هم ندارد، زمانه همین است.
اما میتوانم بگویم این جانبازان غریبند. آنها السابقون السابقون بودند. برای ما شاید یک تصوری از فرهنگ جهاد و ایثار بالاخره ترسیم شد، اما این مسیر را چهکسی ترسیم کرد؟ کسی غیر از شهدا و جانبازان انقلاب؟ کسی غیر از شهدا و جانبازان دفاع مقدس؟ همه مدیون آنهاییم. آنها از ما جلوترند و ما فاصله زیادی با آنها داریم. اگر امروز من سرپا بودم حتماً میرفتم و به آنها سر میزدم. حتماً به دیدن برادر شهید رشوند میرفتم. شهید رشوند شهید مدافع حرم است. برادر او یک جانباز قطع نخاع است که شهید رشوند تا آخرین روز زندگیاش، افتخارش نگهداری از برادر جانبازش بود. در یک زیرزمین زندگی میکرد و خدمت برادر جانبازش را میکرد، این خیلی حرف است. عاقبت هم در سوریه شهید شد. امروز خدا لطفی کرده و بحث مدافعان حرم در جامعه مطرح شده است و به این خاطر مردم به ما محبت میکنند، اما اگر قرار باشد من در این راستا به کسی محبت کنم قطعاً سراغ جانبازان هشت سال دفاع میروم و دست و پای همه آنها را میبوسم. و معتقدم اگر امروز ما یک قدم کوچکی برداشتهایم خدمت آنها درس پس دادهایم. این را خالصانه میگویم.