سرویس جهاد و مقاومت مشرق - زمانی که ما بچههای دهه شصت به دنیا آمدیم نمیدانستیم در چند سال آینده جزو معروفترین بچههای دهههای ایران خواهیم شد؛ بچههایی با بیشترین دغدغه و حساسیتها؛ بچههایی که با کوچکترین وسیله خوشحال میشدند و با کمترین قهر پدر و مادر ناراحت.
زمان تولدمان را از سال ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۹ تقسیم بندی میکنند؛ روزگاری که شاید درگیر جنگ تحمیلی بودیم و دلبستگی به جز چند عروسک و ماشین پلیس و انباری که برای فرار از موشک صدام به آن پناه میبردیم، نداشتیم؛ زمانی را میگویم که حتی قادر نبودیم خودمان را از طبقههای بالای آپارتمان به انباری برسانیم و تا صبح در آنجا بمانیم؛ با بهترین باور و یاورمان یعنی عروسکها و ماشین پلیسها، ناگهان در بغل یکی از نزدیکان قرار میگرفتیم تا ما را به انباری واحدمان ببرند و شب را به شکلی به صبح میرساندیم.
نسل من، مثل نسل تو دیگر اهل سیر مطالعه نیست، نسل من فقط چند خط مطالب کانالهای تلگرام را برای علامه شدن کافی میداند و شاید این متن را هم نخواند...!
ولی هنوز میبینیم؛ فقط شنیدنی نیست ... .
هنوز شهرمان تابوت های سرخ و سفید و سبز میبیند.
هنوز شهرمان گریهها و مشت به سینه کوفتنهای مادر شهدا را میبیند.
هنوز شهرمان جوانانی دارد که برای ایمان و عقیده بجنگند، خون بدهند، هر چند کسی قدر نداند.
اسمشان مدافعان حرم است و منطقهی دفاعشان سوریه و عراق. پس میشود راه شهدا را ادامه داد. میشود بین جمع بود و با جمع نباشیم. میشود که خاص باشیم مثل شهدا.
و ایوب رحیم پور هم یکی از همین دهه شصتیهاست، که به عشق شهادت تا آن طرف مرزها رفت و به آرزوی دیرینهاش رسید. مریم راددرویش امروز برای مخاطبان فرهیخته مشرق از عاشقانههای همسرش نسبت به طلب شهادت صحبت میکنند.
ایوب در روزهای گرم شهرستان امیدیه خوزستان در سال 60 خورشید زندگیاش طلوع کرد. راننده تاکسی بود و با سختیها و مشکلات زندگی دست و پنجه نرم میکرد. تا اینکه به واسطه روحانی محل با خانواده راددرویش آشنا شد، و یک پیوند آسمانی اتفاق افتاد. از آن طرف قصه مریم راددرویش ایوب را به عنوان راننده تاکسی دیده بود و شیفته ایمان و خلق و خوی او شده بود. و گاه و بیگاه به برادرش میفت : «من از دوستت خوشم میآید، معلوم است که انسان باایمانی است است. من شیفته ایمان و رفتار او هستم. مریم سر سفره عقد نشستن با ایوب زمزمه دعاهای هر روز و شبش شده بود. و بالاخره این اتفاق زیبا افتاد، و حاصل این ازدواج نیایش خانم پنج ساله و محمد پارسا چهار ساله است.
پای خاطرات دوران کودکی ایوب که مینشستی همیشه از زمان جنگ صحبت میکرد، که بچه بوده و چه طور از ترس بمباران به زیرزمین خانهشان پناهنده میشدند. وقتی از آن دورانها میگفت، غمی بزرگ در چهرهاش نمایان میشد، و آرزو میکرد ای کاش آن زمانها میتوانستم به جنگ بروم و دشمن را نابود میکردم. ایوب زیاد اهل حرف زدن نبود، به خصوص در امور معنوی و عبادی که اصلا حرف نمیزد. بیشتر مرد عمل بود تا حرف، فقط مواردی که پای امربه معروف و نهی از منکر در میان بود حرف میزد و تذکر شدید میداد.
دو سال پیش به خانه آمد و گفت، برای سوریه ثبت نام میکنند، و نیرو میبرند برای خدمت و دفاع از حرم خانم حضرت زینب ( سلام الله علیها) گفتم: چه خوب، منم با خودت ببر، هر کاری که از دستم بر بیاید انجام میدهم. از آشپزی تا هر کار دیگری، که در حد توانم باشد. گفت: آنجا منطقه جنگی است و خانم نمیبرند. بعد از آن ثبت نام حالات و روحیاتش به کل تغییر کرد، نماز شبش ترک نشد، اعمال مستحبی انجام میداد، همیشه به من میگفت فلان دعا و یا نماز مستحبی را بخوان. هیچ وقت چیزهای مادی از خدا نخواه، همیشه چیزهای بزرگ بزرگ از خدا بخواه. میگفت خانمی وقت نیست باید توشه جمع کنم، رجب، شعبان، رمضان سال گذشته را در هوای گرم روزه گرفت، خودش کوچکترین مسائل دینی را رعایت میکرد و به من هم میگفت رعایت کن، کتاب حلیه المتقین را خودش میخواند و به من هم میگفت حتما این کتاب را مطالعه کن، آخر همه دعاهایش همیشه شهادت بود.
دو ماه قبل از شهادتش اعلام کردند که احتمال دارد که به سوریه ببرند. محل خدمت سربازی ایوب مرز بود و مبارزه با قاچاقچیها را تجربه کرده بود. وقتی تایید شد که ببرندش آنقدر خوشحال بود که من تعجب کردم، تا حالا اینقدر خوشحال ندیده بودمش. با خنده و شادمانی گفت: ما هم پریدیم خانمی، خداحافظ...
گفتم: تو داری میروی جنگ چرا اینقدر خوشحالی، گفت: نمیدانی من دارم کجا میروم، خانم دنیا برام قفس شده، من دارم از این قفس نجات مییابم. محمد پارسا سه ساله با لحن بچهگانه و با عصبانیت و ناراحتی میگفت: مامان نزار شوهرت بره، گناه داره، میره شهید میشه. ایوب فقط میخندید. نیایش بعد از رفتن پدرش جیغ میزد و گریه میکرد و به من میگفت: بابا اگر شهید بشه تقصیر تو، من رفتن بابام از چشم تو میبینم، همه بابا دارن من ندارم.
حالا بعد از شهادت پدرشون می گویند: دلم برای بابام میسوزه که تیر به سرش زدن. ایوب میگفت : مریم جان، من میدانم شهید میشوم عکس و فیلم از من زیاد بگیر، بچهها بزرگ شدند پدرشان را ببینند. روزهای آخر شهید زنده صدایش میکردم. موقع رفتن گفتم: ایوب جان وصیت نامه ننوشتی، گفت: نمازت را اول وقت بخوان همه چیز خود به خود حل میشود. فقط من را ببخش که نتوانستم مهریهات را کامل بدهم. عکس های حضرت آقا و سید حسن نصرالله را قبل از رفتن خرید و گفت: اینها تمام سرمایه من هستند، وقتی نگاه به عکس آقا میکنم انرژی میگیرم، و همه آن عکسها را با خودش به سوریه برد.
اربعین سال 94 که خودش راهی سوریه شد و من و بچهها را همراه خواهرم و شوهرش راهی کربلا کرد. مرز ایران و عراق تماس گرفت. رسیده بود سوریه، فقط یا علی یا علی میگفت و خدا را شکر میکرد. وقتی از کربلا برگشتیم، شعله زرد نذر کرده بودم برای پیروزی مدافعان حرم و اینکه خبری از ایوب شود چون چند روز بود تماس نگرفته بود. تا اینکه بالاخره زنگ زد، اینقدر خوشحال بود، گفتم کی برمیگردی ؟ گفت: خیلی زود.
تند تند اتفاقاتی که افتاده بود را بهش گزارش میدادم. در جواب تمامی حرفهای من میگفت: توکل به خدا، و این آخرین تماس من با همسرم بود. تاریخ 94/09/17 در حلب ترکش خمپاره به سر و قلبش اصابت میکند و ایوب به آرزوی دیرینهاش رسید.