شده بود یک اسکلت، پوستی بر استخوان، با چشمان گود افتاده و دو فکی که در صورت استخوانی اش تو ذوق می زد و دنده های سینه که قابل رویت بود. حتی یک سرم نبود به او تزریق کنند.
دکتر مجید هرچه فریاد می زد و التماس می کرد یک ذره دارو و سرم در اختیارش نمی گذاشتند. می گفت: به خاطر خدا سرم بدهید. اگر این شهید بشود به صلیب سرخ می گویم و شما را معرفی می کنم. اما کو گوش شنوا ؟ دکتر مجید با حقوق هفت و نیم دیناری اش رفت از فروشگاه ماست خرید و داد به کیانپور، آب جوشاند و به خورد کیانپور داد اما افاقه نکرد. حال کیانپور به قدری وخیم شد که شروع کرد به هذیان گفتن. پشت سر هم می گفت: من دارم می میرم به من سرم تزریق کنید. به من دارو بدهید. آب … دارم می میرم.
بالاخره صلیب سرخ آمد و همین که چشم شان به کیانپور افتاد برق از چشمان شان پرید. یکی شان گفت: این چرا به این روز افتاده ؟ چرا بهش سرم تزریق نکرده اید؟ چرا مداواش نکرده اید؟
دکتر مجید گفت: با کدام سرم و دارو؟ بیایید داروخانه را ببینید. روی درش تار عنکبوت بسته. اینها اصلاً به ما دارو نمی دهند. اگر شما نمی آمدید این بنده خدا چند روز دیگر تمام می کرد. هر وقت شما می آیید داروخانه را باز می کنند. حتی یک قرص مسکن و سردرد و سرماخوردگی هم به ما نمی دهند.
او همه را در دفترش نوشت و رفت سراغ مسئول اردوگاه. دکتر مجید هم سریع جیب هایش را پر از دارو کرد و یک سرم هم به کیانپور تزریق کرد و او را نجات داد.
راوی: آزاده حسین معظمی نژاد /سایت جامع آزادگان