گروه جهاد و مقاومت مشرق: ظهر بود. آفتاب مستقیم به مغز ما می تابید و گرما خیلی بالاتر از طاقت ما بود. احساس کردم چسب در حلقم ریخته اند. حتی نمی توانستم زبان را از دهانم بیرون بیاورم. کم کم سرم گیج رفت و چشمانم سیاهی. هلی کوپتر عراقی از بالای سرمان رد شد. فوراً به بچه ها گفتم:
– خودتان را با علف ها پنهان کنید.
هلی کوپتر در ارتفاع بسیار پایینی پرواز می کرد و خلبان آن می توانست به راحتی ما را ببیند. تشنگی و گرما خفه مان کرده بود. ریشه ی علف ها رااز زمین کندم و خوردم. شور بود و بی فایده.
به سربازها گفتم:
– اگر آهسته و بدون جلب توجه دشمن بتوانیم از کنار این تانک ها عبور کنیم و خودمان را به پشت آن تپه برسانیم، نجات یافته ایم. اگر بمانیم از تشنگی هلاک می شویم و یا دشمن ما را می بیند.
دست یکدیگر را گرفتیم و پشت سر هم به راه افتادیم. اطرافم را تار می دیدم و نمی توانستم مسافت زیادی را ببنیم. ناگهان یک تانک دشمن جلوی ما سبز شد و سرباز بالای آن فریاد زد:
– جیش الایرانی!
ما را محاصره کردند. رفتارشان خوب بود. گفتم:
– آب… ماء…ماء…
قمقمه آبی آوردند و به ما دادند. مثل نوزاد گرسنه ای که شیر از سینه مادر می مکد، آب را از دهانه قمقمه نوشیدم. بچه ها هم خوردند. کمی حالم جا آمد.
ما چهار نفر بودیم: اسلامی، شیرمحمدی، خودم و یک عرب خوزستانی. او گفت:
– من عربم. مرا خواهند کشت.
– نترس. اگر قرار بکشند، همه را می کشند.
ما را به قرار گاه بردند. دوست عرب با تعجب و آهسته به من گفت:
– شناخته! این ها عراقی نیستند!
– نیستند!
– نه!
– پس چه هستند. ایرانی اند؟
– مصری و اردنی هستند.
– از کجا می دانی؟
– من عربم و لهجه عراقی ها را می شناسم. لهجه این ها مصری و اردنی است. عراقی هم میان آن ها هست.
ما چهار نفر را به قرار گاه موقت گردان نزد فرمانده بردند. سرتیپی اسم مرا پرسید. گفتم:
– عبدالمجید.
یک کُرد عراقی اهل استان سلیمانیه بود که حرف های ما را از فارسی به عربی ترجمه می کرد. خودش به ما گفت که قبل از انقلاب سیزده سال در شیراز کار می کرده است. آهسته و به فارسی از او پرسیدم:
– سؤالی از تو دارم.
_ بگو.
– ما را می کشند!
– نه. اسیر لازم داریم. جنگ تمام شده و هرچه اسیر بیش تری داشته باشیم، بهتره.
نفس راحتی کشیدم و موضوع را به دوستانم گفتم.
فرمانده با حالت خاصی به طرفم آمد و دست دراز کرد و گفت:
– اشلونک عبدالمجید!
فرمانده عراقی نبود. مصری یا اردنی بود. معلوم شد اسم او هم عبدالمجید است!
عبدالمجید گفت:
– مشروب می خوری.
به عربی گفت و آن کرد اهل سلیمانیه ترجمه کرد. گفتم:
– من مسلمانم. مسلمان مشروب نمی خورد.
ناراحت شد و مرا هُل داد و گفت:
– ببریدش!
دلم خوش بود که در مقر دشمن فریضه امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نکرده ام! در قرارگاه ما را بازرسی بدنی کردند. چیز با ارزشی نداشتم. فقط دو هزار تومان پول همراهم بود و یک ساعت مچی که یادگار پدرم بود. پول ها را ضبط کردند اعتراض چندانی نکردم اما وقتی می خواستند ساعتم را بردارند با اعتراض گفتم:
– این ساعت را نگیر. یاد گاری پدرمه. بگذار پیشم باشه!
آن کرد سلیمانیه ای گفت:
– این یادگار با تو نمی ماند. اسیر نمی تواند ساعت داشته باشد.
به زور تنها یادگاری پدرم را از من گرفتند و ضبط کردند. هرگز خبری از پول ها و ساعت نشد. حسرت آن ساعت، هنوز بر دلم است!
بخشی از خاطرات اسیر آزاد شده ایرانی مجید بنشاخته (سجادیان)/سایت جامع آزادگان
کد خبر 596645
تاریخ انتشار: ۹ تیر ۱۳۹۵ - ۱۳:۳۶
- ۰ نظر
- چاپ
دلم خوش بود که در مقر دشمن فریضه امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نکرده ام! در قرارگاه ما را بازرسی بدنی کردند. چیز با ارزشی نداشتم. فقط دو هزار تومان پول همراهم بود و یک ساعت مچی که یادگار پدرم بود. پول ها را ضبط کردند اعتراض چندانی نکردم اما وقتی می خواستند ساعتم را بردارند…