گروه جهاد و مقاومت مشرق - هر لحظه از دیدار با آزادگان ما را به اعماق فداکاریها و ایثار مردمان این سرزمین میبرد. وقتی که به خاطراتشان گوش میدهید این خاطرات ما را از روزمرگیها جدا میکند. چرا که این روزمرگیهاست که توجه ما را به مقامهایی هرچند کوچک و دنیایی جلب میکند.هنگام شنیدن خاطرات آزادگان چند لحظهای در فکر فرو رفتم به یاد خودم افتادم و کسب مقام دوم حوزه ایثار و شهادت در دومین جشنواره سراسری تجلیل از خبرنگاران و رسانههای برتر که اخیرا این رتبه را کسب کرده ام. با خود گفتم به راستی این نشان و رتبهها برازنده ماست یا آزادگان و رزمندگانی که چندین سال از عمر و حتی بخشی از جان خود را برای این مرزو بوم فدا کردهاند.
26 مرداد ۱۳۶۹، ساعتهایی به یاد ماندنی و منظرهای فراموش ناشدنی بود. چشمها سخن میگفت، اما زبانها ساکت و آرام بود. دستها با شوق گشوده میشد و یار و رفیق تنهاییها و شریک لحظههای غم و اندوه را به آغوش میکشید.آمدند با همان صلابت همیشگی، همان طور که دیروز رفته بودند. همانگونه دلیر و مقاوم، نستوه و استوار، امیدوار و دلاور آمدند، بوی اسپند و دود، بوی عطر خاطرات، و بوی مهربانی و انتظار فضای دلها را سرشار از شور و شعف کرد.
در آستانه 26 مرداد سالروز بازگشت آزادگان، هستیم. از این رو گفتوگویی را با آزاده سرافراز و جانباز 50 درصد و از دوستان نزدیک مرحوم سید علیاکبر ابوترابی، عبدالله رجبی ترتیب دادیم.
* ابتدا بفرمایید چطور اسیر شدید؟
من در چند عملیات شرکت کردم که آخرین آنها عملیات برون مرزی رمضان بود. شش و هفت مرداد سال 61 در حالی که در منطقه خاکریز اول و دوم بعثیها را گرفتیم بین خاکریز دوم و سوم از ناحیه دست، پا، سر، گردن و کمر مجروح شدم. متاسفانه آتش شدید بود و نیروها نتوانستند من را به عقب برگردانند. صبح آن روز در حالی که از شب تا صبح خون زیادی را از دست داده و در همان حال افتاده بودم، بعثیها بنده را به اسارت گرفتند.
*در مسیری که شما را به اسارت میبردند با شما چطور برخوردکردند؟
روز اول اسارت تا ساعت 10 شب در بازجویی استخبارات بصره بودم. فردای آن روز من را به بیمارستان بردند، از ساعت ششصبح که اسیر شدم تا 10 شب از من بازجویی میکردند. روزهای اول اسارت من را به مدت یک ماه در بیمارستان بصره بستری کردند در بیمارستان، هدف آنها این بود که خونریزی ما قطع شود و به بهبود حال ما اهمیتی نمیدادند. پای من را بدون بیهوشی با دلر سوراخ کردند، درد بسیار وحشتناک و غیرقابل تحملی بود. در آن بیمارستان به جان اسرا هیچ اهمیتی نمیدادند. همان کسی که نظافتچی بیمارستان بود، پانسمان زخمیها را عوض میکرد، همان شخص غذا در بیمارستان پخش میکرد، آمپول هم میزد و روزی که قرار بود مرخص شویم همین فرد پزشک کاروان ما بود.
*دشواریهای اسارت را چگونه تحمل میکردید؟
یکی از ویژگیهای اسارت این بود که ما نمیدانستیم چه زمانی آزاد میشویم. شهید بزرگوار ابوترابی به ما فرموده بود اینجا از هر قومیت و مذهبی که هستیم باید با هم برادر باشیم. ما در اسارت، اسیر مسیحی هم داشتیم. شهید ابوترابی میگفت اگر برای کسی اتفاقی بیفتد خود ما هستیم که باید به داد خودمان برسیم. از مهمترین سختیهای اسارت قطع کردن آب، جلوگیری از برگزاری مراسم مذهبی، عدم وجود بهداشت بود.
بعثیها نمیگذاشتند ما در اسارت گاه،مراسم مذهبی برگزار کنیم. اما اسرا هر طور که بود این کار را انجام میدادند؛ بعثیها هم در واکنش، با کابلهایی که سر آن را لخت کرده بودند اسرا را میزدند، این کار آنها گاهی منجر به نقص عضو نیز میشد. چشم یکی از دوستان ما به نام محمدرضا شریفی که اهل همدان بود در اثر همین ضربات کابل به بیرون پرتاب شد، برای آقای رحمان غفوری، اهل لنگرود و خدر خلخالی، اهل سردشت که از اهل تسنن هم بود نیز همین اتفاق افتاد. آقای سوگلی، بچه شهرضا نخاعش در این ضربات آسیب دید. بعثیها وقتی میزدند بیرحمانه و وحشیانه میزدند. حاج آقا ابوترابی خود را جلوی کابل عراقیها میانداخت تا کسی که مجروح شده بود زنده بماند. ایشان در دوران اسارت فداکاریهای بسیاری کردند.
*آیا خاطرهای با شهید ابوترابی دارید؟
اولین باری که من ایشان را دیدم زمانی بود که ما را به دژبانی بغداد برده بودند، در بدو ورود، یک ستوان عراقی جلوی درب با فحشهای بسیار بد از اسرا استقبال میکرد. من آن زمان مجروح بودم، طرف سنگین من را شهید بزرگوار ابوترابی و طرف سبک من را سرباز عراقی گرفته و میبردند. تا به ستوان عراقی رسیدیم قبل از اینکه به من فحش دهد من گفتم سلام علیکم جناب سروان، بعد از آن شهید ابوترابی پرسیدند کدام یک از شما به عراقی سلام کردید؟ گفتم که من بودم، آقای ابوترابی گفتند عجب کار شایسته و بجایی کردی؛ هم فحش نخوردی، هم خندهای روی لبان نحس این بعثی آمد، هم نفر بعد از تو هم فحش نخورد و چهارم هم اینکه 69 ثواب سلام کردن را بردی. من از ایشان پرسیدم؛ اسم شریف شما چیست؟ که فرمودند من سید علیاکبر ابوترابی هستم. قبلا اعلام کرده بودند ایشان در تپههای اللهاکبر در تاریخ آذر 59 به شهادت رسیده است. من پرسیدم شما با آن آقای ابوترابی که 20 ماه قبل در جبهه شهید شد آشنایی ندارید؟ فرمود چرا! گفتم چه نسبتی با شما دارد؟ گفت من همان حاج آقا ابوترابی هستم! من دوباره پرسیدم شما همان آقای ابوترابی نماینده حضرت امام در لشکر 16 زرهی قزوین هستید؟ مطمئنید؟ ایشان با لبخندی فرمود من که مطمئنم خودم هستم! شهید ابوترابی در اسارت حکم رهبر را برای ما داشتند. من از ایشان شجاعتهایی دیدم که گمان نکنم در ایران امروز کسی جز رهبر معظم انقلاب آن شجاعتها را داشته باشد.
*یکی از مهمترین حوادثی که در آن سالها اتفاق افتاد، ارتحال حضرت امام(ره) بود. این خبر چطور به شما رسید و عکس العمل شما چه بود؟
بنده اعتقاد دارم که امام(ره) شهید شدند، حضرت امام(ره) در زمان پذیرش قطعنامه فرمود من جام زهر را مینوشم؛ جام زهر را به امام (ره) خوراندند! همان طور که میخواستند در فتنه 88 به رهبر معظم انقلاب بخورانند.
چند روز قبل از ارتحال حضرت امام(ره) تلویزیون صدام به خاطر از بین بردن روحیه اسرا مرتبا نشان میداد که امام در بیمارستان است و از مردم میخواهند که برای امام دعا کنند.با دیدن این تصاویر ما خیلی اذیت میشدیم و روحیهمان را از دست میدادیم. در دوران جنگ روحیه ما خیلی خوب بود اما بعد از آتشبس کمی از نظر روحی ضعیف شده بودیم. 27 ماه اسارت بعد از آتش بس برای ما خیلی سختتر از دوران جنگ بود. وقتی حضرت امام مرحوم شدند، در عراق ساعت هفت صبح بود. ما هیچ خبر جدیدی از ایشان نداشتیم که تلویزیون به زبان فارسی خبر ارتحال امام را اعلام کرد. بعثیها برای آزار دادن بچهها هر روز ترانه میگذاشتند و آن روز بعد از اعلام خبر فوت امام یک مرتبه نوار ترانه را روشن کردند که یکی از بچهها سریع سیمهای بلندگو را قطع کرد. بعثیها آمدند و پرسیدند که چرا این کارها را میکنید؟ ما هم گفتیم امام ما از دنیا رفته و ما قصد داریم برای او هشت روز عزاداری کنیم. گفتند نمیشود! در کشور ما عزاداری ممنوع است. گفتیم اگر ما را هم بکشید ما باید این کار را انجام دهیم. گفتند ما باید با بغداد صحبت کنیم. بعد از صحبتها گفتند فقط یک روز حق دارید عزاداری کنید که ما قبول نکردیم و هشت شبانه روز برای امام عزاداری کردیم. بعد از سه روز یکی از فرماندههای عراقی آمد و گفت من هم دوست دارم یک روز برای امام عزاداری کنم و از ما پرسید چه چیزهایی برای پذیرایی لازم دارید که من تهیه کنم. ما هم هر چه لازم بود را گفتیم. صبح، عراقیها آمدند؛طرف راست ستوانها و درجهدارهای عراقی و سمت چپ هم سربازهای عراقی ایستادند؛ آن روز از صبح تا شب برای امام عزاداری کردند با آن مراسم روحیه ما خیلی بالا رفت.
روزی که امام از دنیا رفت ما خیلی ناراحت شدیم اما شب که اعلام کردند آیتالله خامنهای به رهبری منصوب شدند بسیار خوشحال شدیم.
*از معنویات در اسارت برایمان بگویید؟
بچهها در اسارت مراسم دعای کمیل و زیارت عاشورا برگزار میکردند. از آنجا که خواندن زیارت عاشورا در اسارت جرم سنگینی داشت، چند نفر از بچهها با آینههای کوچکی که تهیه کرده و به سر یک تکه چوب زده بودند نگهبانی میدادند و بچهها مخفیانه زیارت عاشورا میخواندند. بچهها در اسارت تمام برنامههای مذهبی مانند عزاداری عاشورا و تاسوعا را برگزار میکردند. یک بار در آستانه ماه محرم، بعثیها آمدند و گفتند یک بیماری در عراق آمده که به خاطر آن باید آمپول بزنیم و اگر نزنیم از پا درمیآیید. ما 150 نفر بودیم؛ سه نفر عراقی با سه سرنگ و مواد تزریقی آمدند از ما خواستند که به سه گروه 50 نفره تقسیم شویم. برای هر 50 نفر یک سرنگ آورده بودند، وقتی ما اعتراض کردیم که چرا از یک سرنگ مشترک برای 50 نفر استفاده میکنند گفتند هیچ اشکالی ندارد و با وضع بدی این کار را انجام میدادند در واقع با نهایت بیرحمی چون سوزنی که این مقدار استفاده شود کند میشود نفرات بعدی موقع تزریق فریاد میزدند. ما نمیدانستیم که چه موادی را به ما تزریق میکنند. خواست خدا بود که با این شرایط غیربهداشتی ما زنده ماندیم. بعد از این تزریق ما مثل افراد معتاد بیحال افتادیم و توان هیچ کاری نداشتیم. وقتی به خودمان آمدیم که 10 روزی از محرم گذشته بود و ما هیچ عزاداری نکرده بودیم. از عراقیها پرسیدیم این بیماری که در شهرتان آمده بود، برطرف شد؟ گفتند که هیچ مرضی در کار نبود، این آمپول را زدند تا شما درگیر بیماری شوید و نتوانید عزاداری کنید!
با تمام این اوصاف بچهها تا جایی که میتوانستند تمام مناسبتهای ملی و مذهبی را برگزار میکردند. حتی دهه فجر را جشن میگرفتند. مخفیانه تئاتر و نمایش بازی میکردند.
*از خاطرات دیگرتان با مرحوم ابوترابی بفرمایید.
اسفند سال 62 بود. ما در اردوگاه الرمادی بین القفسین بودیم. طبقه دوم اردوگاه، حاج آقا ابوترابی بعثیها را میشناختند، اما مسئولان اصلی ما حاج آقا را نشناختند، فرمانده عراقی داخل اردوگاه ما آمد و گفت امشب چند تا از فرماندهان عالی رتبه ارتش ما قرار است به اینجا بیایند. ما ابوترابی را به عنوان بزرگ اردوگاه معرفی کرده ایم سعی کن که خوشحال از اینجا بروند. حاج آقا فرمود ببینم خدا چه میخواهد، فرمانده عراقی گفت خدا نه ببین ما چه میخواهیم. نیم ساعتی گذشت، در باز شد. چند سرتیپ و سرلشکر وارد اردوگاه شدند و به فرمانده داخلی گفتند بزرگ این اسرا کیست؟ فرمانده داخلی هم ابوترابی را نشان داد. آن سرلشکر عراقی با تمسخر گفت اینکه از همه کوچکتر و ضعیفتره! فرمانده داخلی گفت ایشان از جهت فقه و فقاهت، سیاست و شجاعت از همه بالاتر است و یکی از مسئولان جمهوری اسلامی ایران و نماینده امام خمینی(ره) است.
سرلشکر عراقی چند سوال راجع به حضرت رسول(ص)، حضرت علی(ع) و خلفای راشدین پرسید؛ حاج آقا با اینکه به عربی کاملا مسلط بود اما همیشه با مترجم صحبت میکرد تا مبادا کسی فکر بدی کند، آن روزحاج آقا به همه سوالها جواب داد. سرلشکر بعثی همچنین سعی داشت تا آقای ابوترابی را مجبور کند تا علیه ایران حرف بزند! اما ابوترابی زیر بار نمیرفت و پاسخ آن سرلشکر را میداد. بعثیها، ناراحت و عصبانی در را به هم زدند و رفتند. بعد از نیم ساعت فرمانده داخلی آمد، به ابوترابی گفت اگر معذرتخواهی کنی هیچکاری با تو ندارم. حاج آقا ابوترابی خیلی انسان خاضع و خاشعی بود اما زیر بار ذلت و زور نمیرفت. حاج آقا گفت شما به خاک ما حمله کردید آنوقت من از شما معذرتخواهی کنم؟ بعثی گفت؛ تو را میکشم! حاج آقا گفت اولا من وصیتنامهام را نوشتهام، دوم؛ عمر من دست شما نیست. فرمانده عراقی بسیار عصبانی شد. ما در طبقه دوم اردوگاه بودیم که آن ساختمان تا پایین حدود پنج متر بود، فرمانده بعثی به حاج آقا گفت برو لبه راه پله بایست. حاج آقا با سختی رفت و لبه راه پله در ارتفاع پنجمتری ایستاد. بعثی لباس ابوترابی را گرفت و او را را هل میداد و به عقب میکشید. در واقع فرمانده عراقی میخواست با این کار روحیه حاج آقا را تخریب کند. یک ربع تمام، بعثی کافر این کار را تکرار کرد. بعد از این کار دوباره به حاج آقا گفت معذرت خواهی کن. حاج آقا گفت ما کاری نکردیم که معذرتخواهی کنیم، ما از کشورمان دفاع کردیم. بعثی پست فطرت، حاج آقا را به زمین زد و با پوتین زیر مشت و لگد گرفت و بعد از یک ربع که آقای ابوترابی را میزد ما گمان میکردیم حاج آقا شهید شدهاند. اما دیدیم که در باز شد و حاج آقا را وسط بچهها پرت کردند. حاج آقا در دوران اسارت شجاعت عجیبی داشت در جنگی که بیش از 50 کشور جهان با صدام بودند و از هر جهت او را حمایت میکردند شجاعت شهید ابوترابی را هیچ کس جز حضرت آقا ندارد.
نمایندگان صلیب سرخ که برای بازرسی میآمدند، میگفتند ما هر کشور که رفتیم، اسرا بین خودشان درگیری و کشت و کشتار داشتند، اما این اولین بار است که دیدیم همه در کنار هم با دوستی و صمیمیت به سر میبرند.
*شیرینترین خاطره شما از دوران اسارت چه بود؟
شیرینترین خاطره ما از دوران اسارت زمانی بود که در 20 دی ماه سال 67 ما را برای زیارت به کربلا و نجف بردند، این بهترین خاطره ما بود که مانند حضرت زینب(س) که بعد از اسارت به زیارت کربلا رفت ما هم در اسارت به کربلا رفتیم که از خوشحالی نمیدانستیم چه کار کنیم. احساس ما از آن زیارت غیرقابل توصیف است.
*زمانی که خبر آزادی اسرا را شنیدید چه حسی داشتید؟
زمانی که به ما گفتند آزاد میشویدخوشحال شدیم. اما بعثیها زیاد به ما دروغ میگفتند و هرچند وقت یکبار به دروغ وعده آزادی به ما میدادند. به همین خاطر خیلی هم حرف آنها را باور نکردیم. آنها 25 ماه به ما دروغ میگفتند و امروز و فردا میکردند. اما بالاخره ما اولین گروهی بودیم که در 26 مرداد سال 69 آزاد شدیم؛ من هشت سال و یک ماه اسیر بودم.
*پس از بازگشت به کشور چه کردید و چطور روزگار گذراندید؟
وقتی وارد کشور شدیم ابتدا ما را در پادگان اللهاکبر استان کرمانشاه قرنطینه کردند. چند روزی در قرنطینه اطلاعاتی و پزشکی بودیم بعد از آن در فرودگاه کرمانشاه سوار هواپیمای نظامی شدیم. هواپیما یک جایی که رسید دور زد که به ما گفتند اینجا مرقد مطهر امام است. بچهها در آن لحظه خیلی گریه کردند. بعد از ظهر آن روز ما را به دیدار رهبر معظم انقلاب بردند و فردای آن روز هر کدام از بچهها را تحویل استانهای خودشان دادند. من به قم رفتم بعد از مدتی از سپاه نامه آمد و از ما درخواست کردند که وارد سپاه شویم. سوم آذر سال 69 وارد سپاه شدم بعد از چند سال در کنکور سراسری شرکت کردم دانشکده شهید محلاتی در رشته علوم سیاسی قبول شدم بعد از آن به معاونت سیاسی نیروی هوایی سپاه رفتم و در امور ردهها خدمت میکردم. در حال حاضر هم بازنشسته شده ام وبا بنیاد شهید همکاری میکنم به عنوان مثال برای کاروانهای راهیان نور روایتگری میکنم و به دیدار خانواده شهدا، جانبازان و آزادگان میرویم.
*از حال و روز فعلی خود و مشکلات آزادگان بفرمایید؟
خدارا شکر من از لحاظ اقتصادی مشکلی ندارم اما بعضی از آزادگان مشکلات اقتصادی زیادی دارند.
متأسفانه به این قشر در جامعه بهای زیادی داده نشد که بهتر است مردم و مسئولان توجه بیشتری به این قشر از عزیزان داشته باشند. آزادگان معدن شجاعت و اخلاص هستند. آنها هرگونه سختی و مشقت را به عشق دفاع از خاک کشورشان تحمل کردند و بر اعتقادات و آرمانهای خود ایستادگی و مقاومت کردند.
کد خبر 617608
تاریخ انتشار: ۲۴ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۲:۲۱
- ۰ نظر
- چاپ
خدا را شکر من از لحاظ اقتصادی مشکلی ندارم اما بعضی از آزادگان مشکلات اقتصادی زیادی دارند.
منبع: کیهان