به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «فرج غلامی»، معلم آزاده و جانباز 35 درصد از جمله سرافرازان دفاع مقدس است که دربارهی نحوهی اسارت، مدت زمان و دوران اسارت میگوید:چهارم تیرماه سال 67 بود که در منطقه کوشک شلمچه به اسارت نیروهای رژیم بعثی صدام درآمدم. در آن زمان مشغول گذراندن دوره مقدس سربازی در ارتش جمهوری اسلامی ایران بودم، در طول دوره، 45 روز مرخصی داشتم که با توجه به بعد مسافت آنجا تا شهرمان و بالا بودن هزینه ایاب و ذهاب کمتر به مرخصی میرفتم.
برگه مرخصی در جیبم بود ، اسیر شدم
یادش بخیر! ارشد دسته و 23 ماه خدمت بودم که سرانجام 15 روز مرخصی برایم نوشته شد که سه روز تشویقی نیز از سوی فرمانده گرفتم و در مجموع با 18 روز مرخصی میخواستم به مرخصی بروم، حقیقتاً نمیتوانستم از دوستانم جدا شوم و به خانه بروم.
لشکر92 اهواز، تیپ 4 ، گردان 100 ، دسته یکم محل خدمتم بود، بعد از گرفتن مرخصی آن شب خواستم با ماشین غذا برگردم که نشد و تصمیم گرفتم صبح روز بعد با کامیون حامل یخ برگشته و به مرخصی بروم.
در آن شب ساعت 3 بامداد بود که عراقیها به ما حمله کردند و تا صبح حمله و آتش ادامه داشت، موقعیت ما خط دوم جبهه ایران بود که متوجه شدیم بعثیها از سمت اهواز حمله کرده و ما محاصره شدهایم.
مثلاً خواستم مرخصی بروم چی بود و چی شد، از حمله آن شب فقط من و یکی از دوستانم به نام «یحیی شیری» مانده بودیم که اسیر شدیم. بعد از اینکه به دست عراقیها افتادیم یکی از آنها کمی آب به ما داد چرا که خیلی تشنه بودیم، هرگز از یادم نمیرود که خاکریزها توسط نیروهای بعثی با آب محاصره شده بودند و منطقه کاملا گل و لای بود و افراد تا بالای زانو در گل فرو میرفتند که در این مسیر عراقیها از ما خواستند که زخمیهایشان را به کول کشیده و آنها را با خود ببریم.
در مجموع از کل آن منطقه حدود 300 نفر را اسیر کرده بودند و ما نیز هر لحظه منتظر مرگ بودیم، شرایط بسیار سختی بود تشنگی به شدت بر ما فشار میآورد.
در این بین هر چند لحظه یک بار خبرنگاران خارجی میآمدند و از ما سوال میپرسیدند. بعد از این بازجوییها ما را به بصره منتقل کردند که در ورودی شهر بصره توسط مردم با پرتاب سنگ و آب دهان و سایر موارد که دیگر جای گفتن ندارد مورد استقبال قرار گرفتیم و از ما خواستند علیه نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران شعار دهیم.
در «بصره» اسرا را وارد سولهای کردند که اطرافش با سیم خاردار محصور شده بود، تشنه بودیم، شدت تشنگی بسیار آزار دهنده بود که در این بین تعدادی سرم بیمارستانی توسط یکی از اسرا پیدا شد و مجبور بودیم به جای آب استفاده کنیم. تا عصر آن روز ما زیر آفتاب سوزان بصره نگه داشته شده بودیم و در این اثنا خبرنگاران هر چند ساعت یک بار میآمدند و سوالاتی میپرسیدند .
تا دو روز در آن اردوگاه بودیم و بعد از آن با اتوبوس ما را به بغداد منتقل کردند. وارد اردوگاه که شدیم بعد از پیاده شدن از اتوبوسها باید از داخل کانال سربازهای چماق به دست عبور میکردیم که بسیار وحشتناک بود. در این کانال شدت شکنجه به حدی بود که در هنگام عبور از آن تونل چهار نفر از اسرا شهید شدند.
شب آن روز تعدادی از ما را جدا کردند و بردند و هنوز کسی از آنها خبری ندارد، بعد از آن روز، ما را به شهر «الرمادی» بردند و باز هم باید از داخل تونل شکنجه عبور میکردیم. در آنجا لباس هایمان را گرفتند و یونیفرمهای زرد رنگ با آرم PW (اسیر جنگی) به تنمان پوشاندند.
نوک انگشت اشاره دست چپم ترکش خوره بود و اصلا متوجه نشده بودم. در اردوگاه شدت جراحتش به حدی بود که یکی از اسرا که به گفته خودش در درمانگاه ارتش خدمت کرده بود برایم بخیه کرد و امروز با نگاه به انگشتم یاد آن شبها میافتم، در هر آسایشگاه 800 اسیر ایرانی وجود داشت و تا سه ماه اول مرتب ما را شکنجه میدادند. اردوگاه ما در سه بخش 600 نفری و هر آسایشگاه 80 نفر اسیر را در خود جای داده بود.
یک سال و اندی در اردوگاه الرمادی 13 ماندیم و بعد از آن ما را به اردوگاه تکریت منتقل کردند. عراقیها از برپایی نماز جماعت در اردوگاه به شدت بدشان میآمد و من هم که تا حدی صدایم قابل تحمل بود یک روز اذان گفته و مکبر نماز جماعت شدم که بعد از نماز باید 100 ضربه شلاق را تحمل میکردم.
همیشه از ساعت 8 صبح تا شب هنگام، آهنگهای مبتذل خوانندگان ایرانی در غرب را پخش میکردند که این هم به نوبه خود عذابآور بود.
رمضان در اسارت
در ماه رمضان با یک نان سحری میخوردیم و با یک لیوان آب افطار میکردیم. روزهایی که نیروهای صلیب سرخ میآمدند قبل از آن عراقیها ما را آزاد میکردند و میگفتند وای به حال کسی که بیمورد دهانش را باز کند و حرفی بزند. در آن چند روز که نیروهای صلیبسرخ آنجا بودند راحت بودیم ولی همین که میرفتند اردوگاه دوباره جهنم میشد.
سختترین شکنجه زمانی بود که افراد را در داخل چاه توالت فرو میکردند، تداعی شکنجههای آن زمان برایم سخت است. یکی از تلخترین خاطراتم شکنجهای بود که بعد از تلاوت قرآن و خواندن نماز جماعت برایم تدارک دیدند. باید در داخل محوطه بزرگ اردوگاه به صورت کلاغپر سنگریزه جمع میکردم.
و بالاخره 24 شهریور سال 69 آزاد شده و به میهن اسلامی بازگشتم.
کد خبر 620426
تاریخ انتشار: ۳۰ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۰:۲۴
- ۰ نظر
- چاپ
کم نیستند سختیهایی که قدرت بیانشان وجود ندارد و یا میدانند اگر بگویند برای ما شبیه افسانه است، اما از لبخندشان و نگاهشان میتوان فهمید که ناگفتههایی دارند که تنها صبوری میتواند توصیفشان کند.