غلامرضا سعیدی یکی از رزمندگان لشکر 31 عاشورا در دوران دفاع مقدس به روایت خاطرهای از مجروحیت خود در عملیات کربلای 5 و پرستاری مادرش پرداخت. در ادامه ماحصل گفتوگوی ما با این رزمنده دفاع مقدس را می خوانید.
***
شب عملیات کربلای 5 سوار قایقها شدیم. اولین عملیاتی بود که شرکت میکردم. نوک قایق نشستم. حدود 500 تا 600 تیر تیربار دور کمرم بسته بودم. دو جعبه هم در کولهپشتی داشتم. ترس داشتم و از طرفی برای شروع عملیات لحظهشماری میکردم. توسط نیروهای اطلاعات و تخریب به خط دشمن رسیدیم. تا خط عراقیها هیچ مشکلی نداشتیم.
نفر اول به زحمت بالای خط رفت. من نفر دوم بودم، اما بخاطر اینکه وزن مهماتم از خودم سنگینتر بود، گیر کردم. توسط دوستان خودم را بالا کشیدم. به کمک نیروهای اطلاعات و عملیات به نزدیکی سنگر عراقیها بدون درگیری رسیدیم.
با بعثیها حدود 30 الی 50 متر فاصله داشتیم. کاملا دشمن را میدیدیم. اولین نارنجک را یکی از نیروهای بعثی به طرف ما (من، رسول مینایی، علیرضا عابدینی و یک پیرمرد که اسمش را فراموش کردم) پرتاپ کرد. در فاصلهای که نارنجک منفجر شود به رسول گفتم مواظب باش. نارنجک که منفجر شد، اولین ترکش به من اصابت کرد. از کتف راست مجروح شدم.
رسول مینایی یک آرپیجی شلیک کرد. به خاطر ندارم چه کسی تیربارچی را صدا زد. به زحمت خودم را آماده کردم. گفتم "کجا را بزنم؟" سنگر دشمن را نشانم داد که تیربار و آرپیجی به سمت ما شلیک میکرد. شدت آتش دشمن به حدی بود که اجازه پیشروی به نیروهای ما را نمیداد.
روی جاده بدون سنگر دراز کشیدم و با تیربار شروع به شلیک کردم. اصلا یادم رفته بود که زخمی شدم. اولین جعبه تیرم تمام شد. به علیرضا عابدینی گفتم جعبه دوم را بفرست. جعبه دوم را که آماده میکردم یک تیر به پای راستم اصابت کرد. احساس ضعف میکردم؛ ولی دوام آوردم.
جعبه دوم هم تمام شد. حمایت رسول مینایی با آرپی چی و علیرضا عابدینی کمک کرد تا من هم به خوبی دشمن را هدف قرار دهم.
تیر جعبهها که تمام شد باید از تیرهایی که دور بدنم بسته بودم، استفاده میکردم. از جاده به سمت سنگر حرکت کردم تا در حداقل زمان تیرها را از بدنم جدا کنم. این کار را به سرعت انجام دادم. بعد از چند ساعت خط شکسته شد ولی منطقه مملو از نیروهای بعثی بود.
یکی از نیروهای اطلاعات و عملیات تیربارچی را صدا میزد. من که تیرم تمام شده بود. اسلحه کلاش شهیدی که کنارم افتاده بود را برداشتم که به سمتش بروم. در همین حین نیروهای عراقی با آرپیجی و تیربار به سمت من شروع به شلیک کردند. در چشمبرهمزدنی تمام بدنم مجروح شد. علیرضا عابدینی و رسول مینایی من را به زحمت پشت سنگر رساندند. از شدت درد گاهاً فریاد میزدم. پیرمردی که همراهمان بود با اشک مرا دلداری میداد. لحظهای به همین صورت گذشت. ناگهان شهید فتاح فتاح زاده را بالای سر خودم دیدم. لحظهای تصور کردم که دیگر لحظات آخر است و باید شهادتینم را بخوانم. چشمانم سیاهی میرفت. لحظهای خودم را در حین اسارت و در صحنهای دیگر خود را میان شهدا میدیدم.
لحظهای چشمانم را باز کردم که در آمبولانس بودم. گفتم "از اصغر علی پور چه خبر؟ از آقا سید فاطمی چه خبر؟" از نگرانی حال علیپور و آقا سید وضع خودم را فراموش کردم. نفر داخل آمبولاس گفت "از کدام لشکری؟" به زحمت گفتم "عاشورا و حبیب ابن مظاهر".
مجددا گفتم "از سید یونس فاطمی هم خبری نیست؟" آن برادر گفت "نمیشناسم". با آمبولانس من را به بیمارستان صحرایی رساندند. لباس غواصی را تکه تکه کردند. درد زیادی داشتم. به سختی سوال کردم "اینجا کجاست؟" دکتر که بالای سرم بود گفت "خدا بهت کمک کرد که زنده ماندی. اهل کجا هستی؟" در پاسخ گفتم "تبریز". سرم را که تزریق کردند از هوش رفتم.
بعد از چند روز که به هوش آمدم، متوجه شدم از ناحیه سینه، پا و کتف درد دارم. پرستار را صدا زدم. به بالای سرم که رسید دکتر را صدا زد تا مرا معاینه کند. 15 روز طول کشید کمی هوشیار شوم و سوالات پزشک را درست پاسخ دهم. آن زمان متوجه شدم که 25 روز است که در بیمارستان شهید چمران شیراز بستری هستم.
پس از 25 روز بستری بودن، شماره منزل همسایهمان یادم افتاد. از پرستار خواستم تا شماره را برایم بگیرد. با شنیدن هر صدای بوق، قلبم تندتر میزد. نمیدانستم وقتی گوشی را برمیدارد بگویم کجا هستم. خانم همسایه تلفن را پاسخ داد. اندکی سکوت کردم و گفتم "خانم اکبری من غلامرضا همسایه شما هستم." از پشت تلفن صدای خانم اکبری را میشنیدم که با گریه مادرم را صدا میزد. دقایقی بعد مادرم گوشی را در دست گرفت و گفت "غلامرضا کجایی؟" لحظاتی طول کشید تا گریههایمان مجال صحبت بدهد. گفت "میدانم مجروح شدی. از احوالت بگو". با شنیدن صدای مادرم حالم خوب شد اما گریه مجال صحبت نداد. تلفن را به دست پرستار دادم تا آدرس بیمارستان را به مادرم بگوید. سپردم که قبل از آمدن به شیراز، تلفنی با پدر و عمویم صحبت کنم. پدرم در ماموریت بود؛ اما فردای آن روز با بیمارستان تماس گرفت. بعدها متوجه شدم که مادرم روزها چشمانتظار تماس بوده است.
نمیتوانستم صحبت کنم. پس از سلام و احوالپرسی گفتم از عمو که در تعاون سپاه فعالیت دارد بپرسید که از حال اصغر علیپور و سید فاطمی خبر دارند و قول گرفتم که حقیقت را به من بگویند.
فردای آن روز پدر و مادرم وارد اتاق شدند. اتاق خلوت بود و صدای گریه ما در اتاق میپیچید. پدرم مداح بود. بالای سرم آمد و آرام مداحی میکرد. مادرم با اشک پتو را جابجا میکرد تا زخمهایم را ببیند.
زمانی که مادرم نماز ظهر را به جا میآورد، خطاب به پدرم گفتم "سوال من را از عمو پرسیدید؟" اول جوابم را نداد، ولی با اصرار من گفت "سید فاطمی سالم است؛ ولی از اصغر خبری نیست."
دو پایم شکسته، کفتم زخمی و خونم عوض شده بود. شرایط جسمی مناسبی نداشتم. مدتی را در بیمارستان بستری بودم. زحمات و دلسوزیهای مادرم را در آن روزها فراموش نمیکنم.