در این سالها از طریق راه های دیپلماسی تلاش هایی شد برای اطلاع از سرنوشت این چهار تن اما هنوز خدا نخواسته پرده از سالهای بی خبری حاج احمد و اسارت رمز آلودش برداشته شود.
احمد متوسلیان از فرماندهان قدر قدرت جنگ در غرب کشور و جنوب بود که پس از پیروزی در عملیات الی بیت المقدس در حالی که فرماندهی لشکر 27 محمد رسول الله (ص) را بر عهده داشت عازم لبنان شد تا کارهای جهادی اش را آنجا ادامه دهد اما تقدیر برایش چیزی را رقم زد که شاید خودش نیز نمی توانست آن را پیش بینی کند.
آنچه پیش روی شماست گفت و گویی است خواندنی با علی اکبر کساییان از همکلاسی های دوران دانشگاه حاج احمد و هم رزمش در کردستان که برای اولین بار خاطرات خود را بازگو کرده و اینگونه از آن ایام روایت میکند:
*حاج همت گفت: مگر از روی جنازه من رد شوید
اعضای گروهک «سپاه رزگاری»، نقشبندی بودند. دراویش نقشبندی با جمهوری اسلامی دشمنی داشتند. بزرگشان «شیخ عثمان» بود و در «بیاره» مستقر بودند. اما دراویش قادریه که در کل شهرستان های کردستان پراکنده بودند تمایلی به دخالت در سیاست نداشتند. البته دراویش مختلف با هم دوست بودند. بین من و قادری ها ارتباطاتی بود.
نقشبندی ها با سپاه درگیری داشتند. خلیفه جلال، بزرگ دراویش قادریه به من گفت فلانی تو ما را ببر «بیاره» با «شیخ عثمان» صحبت کنیم تا دست از این جنگ بردارد و به تو قول می دهیم دشمن شما را کم کنیم. (آنها میخواستند به هر ترتیبی هست «رزگاری» را متقاعد کنند تا دست از مخاصمه با جمهوری اسلامی بردارد. چون همه شان در ریشه درویش و هم مسلک بودند) شما هم شما اجازه دهید از «مریوان» و «دزلی» عبور کنیم تا برویم «بیاره». آمدم به «احمد» گفتم می خواهم با تو معاملهای بکنم. گفت: بگو. گفتم: من بچههای قادریه را که حدود 20 نفر هستند میخواهم پیاده ببرم «بیاره»، تو اجازه خروج از اینجا را به ما بده برویم داخل خاک عراق و برمی گردیم. «احمد» گفت: نه! تو را میگیرند، گفتم: نگران من نباش. پرسید: میخواهی چه کنی؟ توضیح دادم که قضیه چیست و می خواهم چه کار کنم و ضمنا گفتم که بچه هایی که در زندان سقز هستند صحبتهایی کردند مبنی بر اینکه در منطقه خبرهایی است و نقل و انتقال نظامیها و تانکها قابل رویت است. گفت: یعنی فکر کردی که تو می بینی و من ندیدم؟! پس من هم با تو می آیم. گفتم: محال است، صرفنظر کن! اما او گفت: با هم می رویم. بعد هم کربلا میرویم، زیارت میکنیم و برمیگردیم.
قبول کردم و قرار شد شب ماشینی بگیریم و راهی شویم. احمد گفت: من میروم ماشین را بنزین بزنم. 3 تا 20 لیتری بنزین هم گذاشت پشت ماشین آهو . قبل از راه افتادن در خوابگاهی خارج از شهر بودیم که 20 دقیقه تا سپاه فاصله داشت. داشتیم با هم در مورد چگونگی سفر حرف میزدیم و پچ پچ میکردیم که همت متوجه شد یک خبری هست و ما داریم کاری انجام میدهیم، پرسید: چه خبر است؟! من هم میآیم. هر چه گفتیم نه. گفت محال است نیایم مگر اینکه با ماشین از رویم رد شوید در همین بحث ها و حرف ها بودیم که عباس کریمی هم متوجه موضوع شد. گفت من که هالو نیستم، باید مرا هم ببرید. عاقبت حاج احمد گفت آنقدری که ماشین جا دارد سوار شوید. در ذهنم هست که شهید مهتدی هم به جمع ما اضافه شده بود.
نزدیکیهای دزلی که رسیدیم، یکدفعه دیدم صدای هواپیما میآید، من دم در نشسته بودم، به احمد گفتم: صدای هواپیما میآید! گفت: نه! هواپیما کجا بود؟ (این خاطره مربوط به 5 ماه قبل از جنگ است) 3، 4 دقیقه بعد دیدیم اصلاً کن فیکون شد، همه جا را خاک فرا گرفت. حاج احمد یکدفعه گفت: ترمز بزن همه بروید پایین، بمب خوشهای است.
من اولین بار بود که نام بمب خوشهای را میشنیدم. و اصلاً سربازی نرفتم، تفنگ دست گرفتن را هم از دیگران آموخته بودم اما متوسلیان خیلی ماهر بود و به عنوان یک نظامی خیلی خوب خدمت کرد، یعنی با انگیزه کار کرد چون انگیزههای نظامی برای مبارزه مسلحانه داشت و میخواست در این 2 سال خودش را تکمیل کند.
خلاصه بمب خوشهای زدند اما هیچ کدام ما الحمدالله صدمه ای ندید و توانستیم زود از معرکه فرار کنیم و برگشتیم.
*دموکرات و رزگاری ارتباط نزدیکی با سازمان CIA داشتند
ماجرای پا درمیانی منتفی شد البته من هنوز با آنها ارتباط داشتم. دموکرات و رزگاری ارتباط نزدیکی با سازمان CIA داشتند. یعنی تنها گروهی که ارتباط تنگاتنگ با سازمان CIA داشت حزب دموکرات بود. هرچند کومله، پیکار و همه گروههای آنجا مورد اعتماد سازمان CIA بودند.
* بروجردی یک بار در عمرش نگفت احمدآقا این کار را انجام بده
من چون مدتی در روزنامه جمهوری خبرنگار بودم شهید بهشتی را زیاد میدیدم و با ایشان رابطه خوبی داشتم. معمولا هر وقت از کردستان میآمدم به دیوان عالی میرفتم و گزارشهایی از وضعیت آنجا به دکتر بهشتی میدادم. در واقع به نوعی نماینده ایشان در کردستان بودم.
ماجرای بمباران را که به شهید بهشتی گفتم، گفت: این حجم اطلاعات کفایت نمیکند برو تحقیقات محلی بیشتری انجام بده. البته ایشان حالت دستوری صحبت نمیکرد و کلا آن ایام نوع ادبیات ها متفاوت بود. اگر احمد میگوید من مرید بروجردی هستم منظور منش بروجردی است وگرنه خدا گواه است بروجردی یک بار در عمرش نگفت احمدآقا این کار را انجام بده. فرماندهاش بود ولی مثلا میگفت: در فلان کار نظر تو چیست؟ و بعداز نتیجه می گیری میگفت: حالا انجام بده. نه اینکه هر چه متوسلیان میگفت بروجردی از سر ندانستن قبول میکرد، خیر. به خودش اجازه نمیداد در کار او دخالت کند، میگفت تو از من بهتر میدانی، در حالی که بروجردی هم کار بلد بود ولی احمد دانش نظامیاش بالاتر بود.
*بنی صدر به شهید بهشتی گفت: در روزنامهات کمتر فحش به من بده
آن زمان مقام معظم رهبری نمایندگی وزارت دفاع را برعهده داشتند و ماجرای بمباران را به مهندس موسوی هم گفتم و خواستم این خبر را به آقا اطلاع برساند. شهید بهشتی گفت من این جریان را به بنیصدر هم اطلاع میدهم. بنی صدر فرد مهمی محسوب می شد چون فرمانده کل قوا بود. حدود یک ماه بعد از شهید بهشتی جویا شدم که آیا به بنی صدر خبر داد یا نه؟ ایشان گفت: بله به او گفتم اما جواب داد که شما به این کارها کاری نداشته باشید، به شما چه ربطی دارد که دخالت میکنید؟ به جایش در روزنامههایتان کمتر از من بنویسید. بنی صدر تفکرش لیبرالیستی بود و اصلا با دکتر بهشتی قرابتی نداشت و با او خوب نبود، علاوه بر اینکه مواضع مسلحانه داشت.
پرسیدم این حرفها را بنیصدر زد؟! دکتر گفت: بله. آنجا خیلی جگرم آتش گرفت. من با بنیصدر احوالپرسی و سلام و علیک داشتم و اوایل که سخنرانی میکرد خیلی با او ارتباطم نزدیک بود. این موضوع را برای احمد تعریف کردم. گفت: جدی میگویی؟! عجب آدم نفهمی است. گفتم: دکتر بهشتی گفت: اصلاً من را تحویل نگرفت و گفت: تو چه کاره هستی که در این کارها دخالت میکنی! من فرمانده کل قوا هستم، تو در روزنامهات کمتر فحش به من بده. من از این برخورد بنی صدر با دکتر خیلی ناراحت شدم و آنقدر بغض کردم که دیگر حرفی نزدم.
*کسی جرأت نداشت این خبر را به احمد بدهد
یک روز در دفتر روحانیت مریوان بودم، همت آمد گفت: آقا کجای کار هستی بیا، توسلی شهید شد. هیچ کس جرأت گفتن خبر شهادت توسلی را به احمد ندارد، تنها کسی که میتواند بگوید: تو هستی. حدود ساعت 10، 11 ظهر بود. گفتم: جدا توسلی به شهادت رسید؟! خیلی ناراحت شدم. من روابط احمد و او را میدانستم، آنها از بچگی با هم بزرگ شده بودند، احمد خیلی قدش بلند بود، توسلی از او هم بلندتر بود. حساب کنید که چقدر درشت بوده. جانشان به جان هم بسته بود، یعنی اینقدر این دو همدیگر را دوست داشتند که حد نداشت، از هم جدا نمیشدند ولی در سپاه مریوان یا او بود یا دیگری. یعنی احمد از این در میرفت بیرون حتماً توسلی میآمد داخل. یعنی جانشین واقعیاش بود و خیلی به هم اطمینان داشتند.
همت گفت: هیچ کس نمیتواند این خبر را برای احمد ببرد. رفتم سپاه دیدیم متوسلیان آنجا نشسته. کمی صغری کبری چیدم و گفتم بیا برویم با هم قدم بزنیم. حین قدم زدن در خیابان به او گفتم: ما آمدیم اینجا احتمالا کشته میشویم و برای همه ممکن است پیش بیاید، مثلا من کشته میشوم، تو کشته میشوی. آخر گفت: حرفت را بزن! میدانم یک اتفاقی افتاده. گفتم: دفتر رفیق فابریکت بسته شد؛ توسلی رفت. گفت: جدی میگویی؟! گفتم: بله اما تو باید خودت را حفظ کنی و محکم باشی. گفت: من خیلی هم محکم هستم.
با هم رفتیم بیمارستان و به او جسد توسلی را نشان دادند. سعی میکرد خودش را نگه دارد اما ناگهان دیدم احمد در عرض 30 ثانیه غش کرد و افتاد. سریع کمرش را گرفتم و حس کردم نفس نمیکشد، همه فکر کردند او مرد. آب قند آوردیم و نیم ساعت طول کشید تا حالش خوب شود. چون همین اتفاق برای من افتاد میدانستم احمد می افتد یعنی سعی میکرد خودش را نگه دارد.
*من کشته میشوم، برای چه زن بگیرم؟
آخرین بار او را در کردستان دیدم. بحث ازدواجش را کردیم. میگفتیم: زن بگیر اما میگفت: من که کشته میشوم برای چه زن بگیرم بچه مردم را بدبخت کنم؟! اصلاً صحبتش را نکنید. در حالی که آن زمان رضا چراغی و تعدادی دیگر از بچهها نامزد داشتند و اصلاً این حرفها را نمیزدند.
*میخواهم بروم لبنان
یک روز در کامیاران کشتار عجیبی شد، ضد انقلاب دست بچههای جهاد را بریده بود، من مسئول جهاد بودم، ژاندارمری در را بست و هیچ کمکی به بچههای سپاه نکرد. من با ناراحتی میگفتم: این چه کشوری است؟ ارتش کمک نمیکند، ژاندارمری هم در را بسته، کاری نمیشود کرد. من اینجا نمیمانم. ساعت 4، 5 رسیدم تهران و رفتم خدمت شهید بهشتی. گفتم: میخواهم بروم لبنان. با شهید «حسن آیت» صحبت کرده بودند که برویم لبنان. آقای جاسبی هم در دانشگاه علم و صنعت استاد من بود، او هم با لبنان آشنایی داشت، گفت: میخواهی بروی لبنان با آیت درمیان بگذار او میتواند تو را بفرستد. البته بیشتر بحث فلسطین بود نه لبنان. به هر تقدیر نشد که بروم.
*شهید بهشتی را به عنوان یک پدر قبول داشتم
عشق فلسطین در ما زیاد بود. دکتر گفت: بمان غروب. صحبتهای شهید بهشتی در مورد لبنان بعدها ملاک تفکر احمد هم شد، یعنی تفکری که من از دکتر بهشتی نسبت به فلسطین گرفتم به او منتقل شد. ایشان میگفت: من و همفکرانم این هدف را داریم که انقلاب اسلامی را به ثمر برسانیم. شما دوست دارید بمانید در ایران و راه انقلاب را ادامه بدهید، به آنجا هم کمک میکنیم اما نه اینکه خودمان برویم آنجا، الان انقلاب ما هنوز به جایی نرسیده که برویم آنجا کاری کنیم؛ اگر هستی بفرما وگرنه ما با شما کاری نداریم.
گفتم: آقای دکتر حرفی زدید که متقاعد شدم بروم کردستان. پرسید: کی میروی؟ گفتم: همین الان. گفت: باشه من تو را میرسانم. ساعت 10 شب در ساختمان دیوان عالی کشور همان کاخ دادگستری نماز خواندیم. ایشان پایین ایستاد و گفت: تو برو وسایلت را جمع کن، تا میدان آزادی میبرمت. یک دوست تودهای داشتیم او هم در ماشین بود. اعتقاد دکتر به من خیلی زیاد شده بود و من هم او را به عنوان یک پدر قبول داشتم.
*چرا «حاج احمد متوسلیان» به لبنان رفت؟
اوایل این خلاء فکری در احمد ایجاد شد که در لبنان تفکر اسلامی امام خمینی حاکم نیست، قصدی هم نداشت که برود آنجا بماند ارتش تشکیل بدهد و جنگ کند، میخواست جایگاه این تفکر آنجا هم مشخص شود و داستان رفتن او به این دلیل بود.
یک دلیل دیگر رفتن او اذیتهایی بود که اطرافیانش میکردند. متوسلیان استراتژی مخصوص خودش را داشت، به تئوری خودش هم اعتقاد داشت و عمل میکرد. این بود که جایگاهش هم بالا بود. کلا تفکرات کسانی که در تهران بودند و کسانی که در منطقه جنگی بودند متفاوت بود، آنها یک تفکر عملی و واقعی داشتند و اینها یک تفکر دیگری.
*حرف زور میشنید عصبانی میشد
حاج احمد آدم مهربانی بود ولی حرف زور میشنید عصبانی میشد. عصبانیتش را با دیگران دیده بودم ولی با خودم پیش نیامد. او خشن و جدی بود، داد هم میزد آن هم وقتی بود که حرف نامربوط میشنید. این موضوع متوسلیان را عصبانی میکرد ولی نسبت به آدمهای ضعیف هرگز صدایش را بالا نمیبرد. اگر یک آدم کرد ضعیف یک حرفی میزد کوتاه میآمد میگفت: فلانی کسی نیست که بخواهد کاری بکند. اما زمانی که هم ردیفهای خودش حرفی میزدند که منطقی نبود بسیار برافروخته میشد. به طور کل در امور نظامی آدم خشنی بود، کسی جرأت نمیکرد به او دستور بدهد.
*دورهمی
احمد هم به خوبی هم کلاس بودنش با محسن رضایی را به یاد داشت. ما ساعت 4 میرفتیم خانه، فاصله پادگان تا خانه ما 20 دقیقه بود وا تا صبح کاری نداشتیم. سعی میکردیم در این زمان به بچه ها دور هم جمع شویم و صحبت کنیم.من دفتری داشتم که در آن لطیفههای با مزه ای را که می شنیدم مینوشتم و در این دقایق برای بچه ها تعریف میکردم. گاهی کشتی میگرفتیم و گاهی هم احمد یا توسلی صحبتهایی در مورد منطقه میکردند.
*به یاد «رضا عسگری» که او هم به سرنوشت احمد دچار شد
رضا عسگری یکی دیگر از بچههایی بود که سرنوشت او هم مانند احمد شد. یعنی اگر قرار باشد برای آزادی احمد کاری کنند باید برای رضا عسگری هم کار کنند. رضا رفیق فابریک سید محسن موسوی است، اینها سه نفر بودند یکی محسن موسوی بود، یکی رضا عسگری بود و یکی هم طاهری نامی بود که نمیدانم کجاست؟
آن زمان سن عسگری زیر 20 سال بود. دائم با بچه ها ضدانقلاب و کومله را میگرفتند و میبردند کرمانشاه به رئیس دادگاه انقلاب تحویل میدادند اما او همه آنها را آزاد میکرد. سنندج هم در اختیار گروهکها بود و تنها یک شهر کامیاران دست ما بود. این موضوع را به دکتر بهشتی اطلاع دادم و ایشان هم گفت هر کسی را گرفتید همانجا اعدام کنید و به کرمانشاه نبرید. گفتم: پس یک حکم به من بدهید که بتوانم این کار را انجام دهم. ایشان حکمی زد و نوشت حکم چنین افرادی مفسد فیالارض است و بلافاصله باید اعدام شود. امضاء کرد و به من داد. آوردم کامیاران و به رضا نشان دادم اما او گفت: من مردش نیستم ولی چاره ای نبود و افرادی بودند که این کار را پذیرفتند و انجام دادند.
*از اینکه نمی توانم برایش کاری کنم رنج میبرم
یادآوری خاطرات حاج احمد مرا اذیت میکند. شما فکر کنید یک نفر را به شدت دوست داشته باشید اما نتوانید برایش کاری کنید. فقدان و نبود او برای شما رنج آور و دردناک است.