ابراهیم هر چه صحبت کرد که من کلت ندارم بیفایده بود. گفتم: "ابراهیم، شاید گرفته باشی و فراموش کردی تحویل بدی" کمی فکر کرد و گفت: "یادم هست که تحویل گرفتم اما دادم به محمد و گفتم بیاره تحویل بده" بعد هم پیگیری کرد و فهمید سلاح دست محمد مانده و او تحویل نداده. یک هفته پیش هم محمد برگشته تهران.
آمدیم تهران سراغ آدرس محمد، اما گفتند از اینجا رفته و برگشته روستای خودشان به نام کوهپایه در مسیر اصفهان به یزد. ابراهیم که تحویل سلاح برایش خیلی اهمیت داشت گفت: "امیرآقا اگه میتونی بیا با هم بریم کوهپایه" شب بود که با هم راه افتادیم به سمت اصفهان و از آنجا به روستای کوهپایه رفتیم. صبح زود بود که رسیدیم. هوا تقریباً سرد بود، به ابراهیم گفتم: "خُب کجا باید بریم. "
گفت: "خدا وسیله سازه، خودش راه رو نشونمون میده."
کمی داخل روستا دور زدیم، یک پیرزن داشت به سمت خانه خودش میرفت و ما را که غریبهای در آن آبادی بودیم نگاه میکرد. ابراهیم از ماشین پیاده شد و بلند گفت: "سلام مادر" پیرزن هم با برخوردی خوب گفت: "سلام جانم، دنبال کسی میگردی؟ "
ابراهیم گفت: "ننه، این ممد کوهپایی رو میشناسی؟"
پیرزن گفت:"کدوم محمد" گفت: "همون که تازه از جبهه اومده، سنش هم حدود بیست ساله"
پیرزن لبخندی زد و گفت:" بیاین اینجا. بعد هم وارد خانهاش شد"
ابراهیم هم گفت: "امیر ماشینت رو پارک کن" و خودش هم راه افتاد. پیرزن ما رو دعوت کرد. بعد هم صبحانه رو آماده کرد و حسابی از ما پذیرایی کرد و گفت: "شما سرباز اسلامید، بخورید که باید قوی باشید"
بعد گفت: "محمد نوه منه و توی خونه من زندگی میکنه اما الان رفته شهر و تا شب هم برنمیگرده" ابراهیم گفت:" ننه ببخشیدا، اما این نوه شما کاری کرده که ما رو از جبهه کشونده اینجا"
پیرزن با تعجب پرسید: "مگه چیکار کرده؟"
ابراهیم ادامه داد: "یه اسلحه از من گرفته و قبل از اینکه تحویل بده با خودش آورده، الان هم به من گفتن باید اون اسلحه رو بیاری و تحویل بدی".
پیرزن بلند شد و گفت: " از دست کارای این پسر نمیدونم چکار کنم".
ابراهیم گفت: "مادر خودت رو اذیت نکن، ما زیاد مزاحم نمیشیم".
پیرزن گفت:" یه دقیقه بیاین اینجا"
با ابراهیم رفتیم جلوی یک اتاق، پیرزن ادامه داد: "وسایل محمد توی این گنجه است. چند روز پیش من دیدم یه چیزی رو آورد و گذاشت اینجا و رفت. حالا خودتون قفل اون رو باز کنین".
ابراهیم گفت:" مادر، بدون اجازه سر وسایل کسی رفتن خوب نیست"
پیرزن گفت: "اگه میتونستم خودم بازش میکردم" بعد رفت و یه پیچگوشتی آورد و به من داد. من هم با اهرم کردن، قفل کوچک گنجه رو باز کردم. دَر گنجه که باز شد اسلحه کمری داخل یک پارچه سفید روی وسایل مشخص بود. اسلحه را برداشتیم و آمدیم بیرون موقع خداحافظی ابراهیم پرسید: "مادر، چرا به ما اعتماد کردی؟ "
پیرزن جواب داد: "سرباز اسلام دروغ نمیگه شما با این چهره نورانی مگه میشه دروغ بگید".
از آنجا راه افتادیم و آمدیم به سمت تهران، در مسیر کمربندی اصفهان چشمم به پادگان توپخانه ارتش افتاد. گفتم: "داش ابرام، یادته تو سرپل ذهاب یه آقائی فرمانده توپخانه ارتش بود و خیلی هم تو عملیاتها کمکمون میکرد"
گفت: "آقای مداح رو میگی؟" گفتم: "آره"
پرسید: "مگه چی شده؟"
گفتم:" شده فرمانده توپخانه اصفهان، الان هم شاید اینجا باشه".
گفت: "خُب بریم دیدنش"، رفتیم جلوی پادگان و ماشین رو پارک کردم. ابراهیم پیاده شد و به سمت دژبانی رفت و پرسید:" آفای مداح اینجا هستن"، دژبان نگاهی به ابراهیم کرد و سرتا پای ابراهیم رو برانداز کرد.
مردی با شلوار کردی و پیراهن بلند و چهرهای ساده سراغ فرمانده پادگان رو گرفته. من جلو آمدم و گفتم: "اخوی ما از رفقای آقای مداح هستیم و از جبهه اومدیم. اگه امکان داره ایشون رو ببینیم" دژبان تماس گرفت و ما رو معرفی کرد. یک ربع بعد دو تا جیپ از دفتر فرماندهی به سمت درب ورودی آمد. سرهنگ مداح به محض دیدن ما، ابراهیم رو بغل کرد و بوسید و با من هم روبوسی کرد و با اصرار، ما را به دفتر فرماندهی برد. بعد هم ما را به اتاق جلسات برد. حدود بیست فرمانده نظامی داخل جلسه بودن و آقای مداح مسئول جلسه بود. دو تا صندلی برای ما آورد و ما هم در کنار اعضای جلسه نشستیم. بعدهم ایشان شروع به صحبت کرد:
"دوستان، همه شما من رو میشناسید من چه قبل از انقلاب، در جنگ 9 روزه، چه در سال اول جنگ تحمیلی مدال شجاعت و ترفیع گرفتم. گروه توپخانه من سختترین مأموریتها رو به نحو احسن انجام داده و در همه عملیاتهاش موفق بوده. من هم سخت ترین و مهمترین دورههای نظامی رو در داخل وخارج از کشور گذراندهام. اما کسانی بودند و هستند که تمام آموختههای من رو زیر سئوال بردند"، بعد مثال زد که: قانون جنگهای دنیا میگوید اگر به جایی حمله میکنید که دشمن یکصد نفر نیرو دارد شما باید سیصد نفر داشته باشی و مهمات تو هم باید بیشتر باشد تا بتوانی موفق شوی. بعد کمی مکث کرد و گفت: این آقای هادی و دوستانش کارهایی میکردند که عجیب بود. مثلاً در عملیاتی میدیدم که با کمتر از صد نفر به دشمن حمله میکردند و بیش از تعداد خودشان از دشمن تلفات میگرفتند و یا اسیر میآوردند و من هم پشتیبانی آنها رو انجام میدادم.
یکبار خوب به یاد دارم که میخواستند به منطقه«بازی دراز» حمله کنند، من وقتی شرایط نیروهای حملهکننده را دیدم به دوستم گفتم اینها حتماً شکست میخورند. اما در آن عملیات خودم مشاهده کردم که ضمن تصرف مواضع دشمن بیش از تعداد خودشان از دشمن تلفات گرفته بودند. یکی از افسران جوان حاضر در جلسه گفت: خُب آقای هادی، توضیح بدهید که نحوه عملیات شما به چه صورت بوده تا ما هم یاد بگیریم. ابراهیم که سر به زیر نشسته بود گفت:" نه اخوی، ما کاری نکردیم.آقای مداح زیادی تعریف کردن ما کارهای نبودیم هر چه بود لطف خدا بود".
آقای مداح گفت: "چیزی که ایشون و دوستانشون به ما یاد دادن این بود که دیگه مهمات و تعداد نفرات کارساز نیست، آنچه که در جنگها حرف اول رو میزنه روحیه نیروهاست، اینها با یه تکبیرچنان ترسی در دل دشمن میانداختند که از صد تا توپ و تانک بیشتر اثر داشت"
بعد ادامه داد:"من از این بچههای بسیجی و با اخلاص این آیه قرآن رو فهمیدم که میفرماید: اگر شما بیست نفر صابر و استوار باشید بر دویست نفر غلبه میکنید. اینها دوستی داشتند که از لحاظ جثه کوچک ولی از قدرت وشهامت از آنچه فکر میکنید بزرگتر بود. اسم او اصغر وصالی بود که در روزهای اول جنگ با نیروهایش جلوی نفوذ دشمن را گرفت و به شهادت رسید. "
ساعتی بعد از جلسه خارج شدیم و از اعضای جلسه معذرتخواهی کردیم و بعد به سمت تهران حرکت کردیم. بین راه به اتفاقات آن روز فکر میکردم.
به هر حال ابراهیم اسلحه کمری پرماجرا رو تحویل سپاه داد و به همراه سی نفر از بچههای اندرزگو راهی جنوب شدند و به خوزستان آمدند. دوران تقریباً چهارده ماهه گیلانغرب با همه خاطرات تلخ و شیرین تمام شد. دورانی که حماسههای بزرگی را با خود به همراه داشت. در این مدت سه تیپ مکانیزه ارتش عراق زمینگیر حملات یک گروه کوچک چریکی بودند.
کتاب سلام بر ابراهیم – ص 147
زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار شهید ابراهیم هادی