به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، جمعی از دوستان شهید ابراهیم هادی می گویند: وقتی به خوزستان رسیدیم به زیارت حضرت دانیال نبی(ع) و علی ابن مهزیار در شهر شوش و اهواز رفتیم. آنجا بود که خبردار شدیم کلیه نیروهای داوطلب (که حالا به نام بسیجی معروف شدهاند) در قالب گردانها و تیپهای رزمی تقسیمبندی شده و جهت عملیات بزرگی آماده میشوند.
در حین زیارت، حاج علی فضلی را دیدیم. ایشان هم با خوشحالی از ما استقبال کرد و ضمن شرح تقسیم نیروها، ما رو به همراه خودش به تیپ المهدی(عج) برد. در تیپ المهدی چندین گردان نیروی بسیجی و چند گردان سرباز حضور داشت و حاج حسین هم بچههای اندرزگو رو بین گردانها تقسیمکرد. بیشتر بچههای اندرزگو مسئولیت شناسایی و اطلاعات گردانها رو به عهده گرفتند. رضا گودینی با یکی از گردانها بود و جواد افراسیابی با یکی دیگراز گردانها و ابراهیم به گردانی رفت که علی موحد مسئولیت آن را به عهده داشت . کار آمادگی نیروها خیلی سریع انجام شد.
روز اول فروردین سال شصت و یک عملیات فتحالمبین با رمز یا زهرا (س) آغاز شد. عصر همان روز از طرف سپاه، مسئولین و معاونین گردانها رو به منطقهای بردند و از فاصلهای دور منطقه عملیاتی ونحوه کار را توضیح دادند، سختترین قسمت کار تیپ، به گردان علی موحد واگذار شده بود و آن تصرف موقعیت توپخانه سنگین دشمن و عبور از پل رفائیه بود.
با نزدیک شدن غروب روز اول فروردین، جنب و جوش نیروها بیشتر شده بود. با اقامه نماز مغرب و عشاء حرکت نیروها آغاز شد. حرکت طولانی نیروها در دشت و نبود راهنمای صحیح و خستگی بچهها باعث شد که آن شب به خط دشمن نزنند و فقط در منطقه عملیاتی و در جای امن مستقر شوند. در همان شب ابراهیم بر اثر اصابت ترکش به پهلویش مجروح شد. بچهها هم او را سریع به عقب منتقل کردند.
صبح وقتی میخواستند ابراهیم را با هواپیما به یکی از شهرها انتقال دهند با اصرار از هواپیما خارج شد و با پانسمان و بخیه کردن زخم در بهداری، دوباره به خط و به جمع بچهها برگشت.
شب دوم دوباره حرکت نیروها آغاز شد و ابراهیم به همراه بچهها جلو رفت.گروه تخریب جلوتر از بقیه نیروها حرکت میکردند و پشت سرشان علی موحد و ابراهیم و بعد هم بقیه نیروها قرار داشتند.
این بار هم هر چه رفتند به خاکریز و مواضع توپخانه دشمن نرسیدند. پس از طی بیش از شش کیلومتر راه خسته و کوفته در یک منطقه در میان دشت توقف کردند. علی موحد و ابراهیم کمی به این طرف و آن طرف رفتند ولی اثری از توپخانه دشمن نبود. آنها در دشت و در میان مواضع دشمن گم شده بودند.
با این حال، آرامش عجیبی بین بچهها موج میزد به طوری که تقریباً همه بچهها در آن نیمه شب حدود نیم ساعت به خواب رفتند. ابراهیم بعدها در مصاحبه با مجله پیام انقلاب شماره فروردین 61 میگوید:
"آن شب و در آن بیابان هر چه به اطراف میرفتیم چیزی جز دشت نمیدیدیم. لذا در همانجا به سجده رفتیم و دقایقی در این حالت بودیم و خدا را به حق حضرت زهرا(س) وائمه معصومین قسم میدادیم. در آن بیابان و درآن شرایط ما بودیم و امام زمان (عج) و فقط آقا را صدا میزدیم و از او کمک میخواستیم، اصلاً نمیدانستیم چکارکنیم. تنها چیزی که به ذهن ما میرسید توسل به ایشان بود".
***
هیچکس نفهمید که آن شب چه اتفاقی افتاد و در آن سجده عجیب چه چیزی بین آنها و خداوند گفته شد. اما دقایقی بعد ابراهیم به سمت چپ نیروها که در وسط دشت مشغول استراحت بودند رفت . پس از طی حدود یک کیلومتر به یک خاکریز بزرگ میرسد. زمانی هم که به پشت خاکریز نگاه میکند. تعداد زیادی از انواع توپ و سلاحهای سنگین را مشاهده میکند. نیروهای عراقی در آرامش کامل استراحت میکردند و فقط تعداد کمی دیدهبان و نگهبان در میان محوطه دیده میشد.
ابراهیم سریع به سمت گردان بازگشت و بچهها را به پشت خاکریز آورد. در طی مسیر توصیه او به بچهها این بود که:"تا نگفتهایم شلیک نکنید و در حین درگیری تا میتونید اسیر بگیرید".
آن شب بچههای گردان توانستند با کمترین درگیری و با "فریاد الله اکبر" و "یا زهرا (س)" توپخانه عراق را تصرف کنند و تعداد زیادی از عراقیها را اسیر بگیرند. بلافاصله بچهها لولههای توپ را به سمت عراق برگرداندند ولی به علت نبود نیروی توپخانه نمیشد از آنها استفاده کرد.
هوا هنوز روشن نشده بودکه آرایش مجدد نیروها انجام شد و به سمت جلو حرکت کردیم. بین راه به ابراهیم گفتم: "دقت کردی که ما از پشت به توپخانه دشمن حمله کردیم"
گفت: "نه! مگه چی شده؟" ادامه دادم: "دشمن از قسمت جلویی با نیروی زیادی منتظر ما بود ولی خدا خواست که ما از راه دیگهای اومدیم که به پشت مقر توپخانه رسیدیم و به همین خاطر تونستیم این همه اسیر و غنیمت بگیریم. از طرفی دشمن تا ساعت دو بامداد آماده باش کامل بود و بعد از آن مشغول استراحت شده بود که ما به اونها حمله کردیم."
توپخانه که تصرف شد مشغول پاکسازی اطراف آن شدیم. دقایقی بعد ابراهیم رو دیدم که یه افسر عالیرتبه عراقی رو همراه خودش آورد و به بچههای گردان تحویل داد. پرسیدم: "آقا ابرام این دیگه کی بود؟"
گفت: "داشتم اطراف سایت گشت میزدم که یکدفعه این سرهنگ به سمت من اومد. بیچاره نمیدونست تموم این منطقه آزاد شده. من بهش گفتم اسیر بشه ولی اون به سمت من حمله کرد و چون اسلحه نداشت من هم اسلحه رو انداختم و باهاش کشتی گرفتم و زدمش زمین و بعد دستش رو بستم و آوردمش."
نماز صبح رو اطراف سایت موشکی خواندیم و با آمدن نیروی کمکی به حرکتمان در دشت ادامه دادیم. هنوز مقابل ما به طور کامل پاکسازی نشده بود که دیدم دو تانک عراقی به سمت ما آمدند. بعد هم برگشتند و شروع به فرار کردند. ابراهیم با سرعت به سمت یکی از اونها دوید. بعد پرید بالای تانک و دَر برجک تانک رو باز کرد و به عربی چیزی گفت که تانک ایستاد و چند نفر خدمه آن پیاده شدند و تسلیم شدند. بعد به دنبال تانک دوم دوید. خدمه تانک دوم رو هم به همین صورت به اسارت درآورد.
دوباره اسرای عراقی رو جمع کردیم و به همراه گروهی از بچهها به عقب فرستادیم و بعد به همراه بقیه نیروها برای آخرین مرحله کار به سمت جلو حرکت کردیم.
کتاب سلام بر ابراهیم – ص 152
زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار شهید ابراهیم هادی
کد خبر 602197
تاریخ انتشار: ۲۲ تیر ۱۳۹۵ - ۰۷:۳۹
- ۰ نظر
- چاپ
آن شب و در آن بیابان هر چه به اطراف میرفتیم چیزی جز دشت نمیدیدیم. لذا در همانجا به سجده رفتیم و دقایقی در این حالت بودیم و خدا را به حق حضرت زهرا(س) وائمه معصومین قسم میدادیم. در آن بیابان و درآن شرایط ما بودیم و امام زمان (عج)...