در یک قسمت، نزدیک پل رفائیه کار بسیار سختتر شده بود. یه تیربار عراقی از داخل یه سنگر مرتب شلیک میکرد و اجازه حرکت رو به هیچ یک از نیروها نمیداد. ما هم هر کاری کردیم نتوانستیم سنگر بتونی تیربار رو بزنیم.
ابراهیم رو صدا کردم و سنگر تیربار رو از دور نشون دادم. خوب که نگاه کرد گفت: "تنها راه چاره نزدیک شدن و پرتاب نارنجک توی اون سنگره" و بعد دو تا نارنجک از من گرفت و سینهخیز به سمت سنگرهای جلویی رفت و من هم به دنبال او راه افتادم.
من در یکی از سنگرها پناه گرفتم و ابراهیم را که جلوتر میرفت نگاه میکردم. ابراهیم موقعیت مناسبی را در یکی از سنگرهای نزدیک تیربار پیدا کرد ولی اتفاق عجیبی افتاد.
یک بسیجی کم سن و سال که حالت موجگرفتگی پیدا کرده بود اسلحه کلاش خودش رو روی سینه ابراهیم گذاشته بود و مرتب داد میزد:
"میکُشمت عراقی!"
ابراهیم هم همینطور که نشسته بود دستهاش رو بالا گرفت و هیچ حرفی نمیزد. نفس در سینه همه حبس شده بود. واقعاً نمیدانستیم چکار کنیم. چند لحظه گذشت و صدای تیربار قطع نمیشد.
آهسته و سینهخیز به سمت جلو رفتم و خودم رو به اون سنگر رساندم. فقط دعا میکردم و میگفتم خدایا خودت کمک کن. دیشب تا حالا با دشمن مشکل نداشتیم. اما حالا این وضع بوجود آمده.
یکدفعه ابراهیم یه کشیده تو صورت اون بسیجی زد و اسلحه رو از دستش گرفت. بعد هم اون بسیجی رو بغل کرد. اون جوان که انگار تازه به حال خودش اومده بود گریه میکرد. ابراهیم من رو صدا زد و بسیجی رو به من تحویل داد و گفت: "تا حالا تو صورت کسی نزده بودم. اما اینجا لازم بود".بعد هم خودش به سمت تیربار رفت.
نارنجک اول را انداخت ولی فایدهای نداشت. بعد بلند شد و به سمت بیرون سنگر دوید و نارنجک دوم رو پرتاب کرد.لحظهای بعد سنگر تیربار منهدم شد و بچهها با فریاد "الله اکبر" از جا بلند شدند و به سمت جلو آمدند. من هم خوشحال به بچهها نگاه میکردم که یک دفعه با اشاره یکی از بچهها برگشتم و به بیرون سنگر نگاه کردم.
به یکباره رنگم پرید و لبخند بر لبانم خشک شد. ابراهیم غرق خون روی زمین افتاده بود. اسلحهام را انداختم وبه سمت او دویدم. درست در همان لحظه انفجار یک گلوله به صورت (داخل دهان) و یک گلوله به پشت پای ابراهیم اصابت کرده بود و خون شدیدی از او میرفت و تقریباً بیهوش روی زمین افتاده بود.
داد زدم: "ابراهیم!" و بعد با کمک یکی دیگر از بچهها و با یک ماشین، ابراهیم و چند مجروح دیگه رو به بهداری ارتش در دزفول رساندیم. ابراهیم تا آخرین مرحله کارِ گردان حضور داشت و با تصرف سنگرهای پایانی دشمن در آن منطقه مورد اصابت قرار گرفت.
بین راه دائماً گریه میکردم و ناراحت بودم که: "نکنه ابراهیم... نه، خدا نکنه"، از طرفی ابراهیم در شب اول عملیات هم مجروح شده بود و خون زیادی از بدنش رفته بود و حالا معلوم نیست که بتونه مقاومت کنه.
دکتر بهداری دزفول گفت: "گلولهای که توی صورت خورده با عبور از دهان به طرز معجزهآسائی از گردن خارج شده اما به جایی آسیب نرسونده، اما گلولهای که به پا اصابت کرده قدرت حرکت رو گرفته و استخوان پشت پا رو شکسته. لذا برای معالجه باید ایشون رو به تهران بفرستیم. از طرفی زخم پهلوی او هم باز شده و خونریزی داره و احتیاج به مراقبتهای ویژه داره".
ابراهیم به تهران منتقل شد و یکی دو ماه در بیمارستان نجمیه بستری بود، چندین عمل جراحی روی ابراهیم انجام شد و چند ترکش ریز و درشت رو هم از بدنش خارج کردند. ابراهیم در مصاحبه با خبرنگاری که در بیمارستان به سراغ او آمده بود گفت:
"در فتحالمبین ما عملیات نکردیم! ما فقط راهپیمایی میکردیم و شعارمان یا زهرا(ع)بود. آنجا هر چه که بود نظر عنایت خود خانم حضرت صدیقه طاهره (س) بود.
یا وقتی در مورد رسیدن به توپخانه دشمن از ابراهیم سئوال شد جواب داد:
"وقتی تو بیابون بچهها رو به این طرف و آن طرف میبردیم و همه خسته شده بودن. توسل پیدا کردم به امام زمان (عج) و از خود حضرت خواستم راه رو به ما نشون بده. وقتی سر از سجده برداشتم دیدم بچهها آرامش عجیبی دارند و اکثراً خوابیدهاند نسیم خنکی هم میوزید.
من در مسیر آن نسیم حرکت کردم. چیز زیادی نرفتم که به خاکریز اطراف مقر توپخانه رسیدم و اگر بچههایی که حمله را شروع کردند شلیک نمیکردند میتوانستیم همه عراقیها را بدون شلیک حتی یک گلوله اسیر بگیریم". در پایان هم وقتی خبرنگار گفته بود: آیا پیامی برای مردم دارید؟ گفت:
"ما شرمنده این مردم هستیم که از شام شب خود میزنند و برای رزمندگان میفرستند.خود من باید بدنم تکهتکه شود تا بتوانم نسبت به این مردم ادای دِین کنم. "
ابراهیم به خاطر شکستگی استخوان پا قادر به حرکت نبود و پس از مدتی بستری شدن در بیمارستان به خانه آمد و حدود شش ماه از میادین نبرد دور بود اما در این مدت از فعالیتهای اجتماعی و مذهبی در بین بچههای محل و مسجد غافل نبود.
کتاب سلام بر ابراهیم – ص 157
زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار شهید ابراهیم هادی