من هم دوست داشتم ابراهیم با آن بدن قوی پائین بیاد وجوابش رو بده. ولی ابراهیم با لبخندی که روی لب داشت در جواب عمل بد او گفت: "سلام، خسته نباشین"
موتور سوار عصبانی یکدفعه جا خورد. انگار توقع چنین برخوردی را نداشت، کمی مکث کرد و گفت: "سلام، معذرت میخوام، شرمنده" بعد هم حرکت کرد و رفت.
ما هم به راهمان ادامه دادیم. ابراهیم دربین راه شروع به صحبت کرد و سوالاتی که در ذهنم ایجاد شده بود را جواب داد:
"دیدی چه اتفاقی افتاد. با یه سلام آتیش طرف خوابید و تازه معذرت خواهی هم کرد. حالا اگه میخواستم من هم داد بزنم و دعوا راه بندازم ، جز اینکه اعصاب و اخلاقم رو به هم بریزم هیچ کار دیگهای نمیکردم".
***
در همان ایام با موتور به سمت میدان آزادی میرفتیم که ابراهیم را برای عزیمت بسوی جبهه به ترمینال غرب برسانیم.
در راه یک ماشین مدل بالا از کنار ما رد شد و خانمی که کنار راننده نشسته بود و حجاب درستی نداشت، نگاهی به ابراهیم انداخت و حرف زشتی زد.
ابراهیم گفت: "سریع برو دنبالش" و من هم با سرعت به سمت ماشین رفتم. بعد اشاره کردیم بیا بغل ، با خودم گفتم: "این دفعه دیگه یه دعوای حسابی رو میبینم" اتومبیل کنار خیابان ایستاد. ماهم کنار درب راننده ایستادیم. منتظر برخورد ابراهیم بودم اما او همینطور که روی موتور نشسته بود با راننده سلام و احوالپرسی گرمی کرد.
راننده که تیپ ظاهری ما و برخورد خانمش رو دیده بود، توقع چنین سلام و علیکی نداشت. بعد از جواب سلام به ابراهیم گفت: "چی شده آقا؟"
ابراهیم گفت: "من خیلی معذرت میخوام، خانم شما فحش بدی به من و همه ریش دارها داد. میخوام بدونم که..."
راننده که توقع چنین برخورد خوبی رو نداشت. حرف ابراهیم رو قطع کرد و گفت: "خانم بنده غلط کرد، بیجا کرد"
ابراهیم گفت: "نه آقا اینطوری صحبت نکن. من فقط میخوام بدونم حقی از ایشون گردن بنده است، یا من کار نادرستی کردم که با من اینطور برخورد کردن!".
راننده که فکر نمیکرد ما اینگونه برخورد کنیم پیاده شد . صورت ابراهیم رو بوسید و گفت: "نه دوست عزیز شما هیچ خطائی نکردی ما اشتباه کردیم. خیلی هم شرمندهایم" و بعد از کلی معذرت خواهی از ما جدا شد.
این رفتارها و برخوردهای ابراهیم آن هم در آن مقطع زمانی خیلی برای ما عجیب بود ولی با این کارها راه درست برخورد کردن با مردم را به دوستان نشان میداد.
***
ریزبینی و دقت عمل در مسائل مختلف از ویژگیهای ابراهیم بود که او را از بسیاری از دوستانش متمایز میکرد. فراموش نمیکنم، اوایل انقلاب یک شب به همراه ابراهیم و بچههای کمیته به مأموریت رفته بودیم. خبر رسیده بود فردی که قبل از انقلاب فعالیت نظامی داشته و مورد تعقیب میباشد در یکی از مجتمعهای آپارتمانی دیده شده .آدرس را هم دراختیار داشتیم و با دو دستگاه خودرو به ساختمان مورد نظر رسیدیم.
به سراغ آپارتمان اعلام شده رفتیم و بدون درگیری شخص مورد نظر رو دستگیرکردیم. وقتی میخواستیم از ساختمان خارج شویم جمعیت زیادی جمع شده بودن تا فرد مظنون رو مشاهده کنن. خیلی از آنها ساکنان همان ساختمان بودن. ناگهان ابراهیم برگشت داخل آپارتمان و گفت:"صبر کنین!"
با تعجب پرسیدیم: "چی شده؟"
چیزی نگفت. فقط چفیهای که به کمرش بسته بود رو باز کرد و به چهره مرد بازداشت شده بست. پرسیدم:"ابرام چیکار میکنی !؟"
با آرامش خاصی جواب داد: "ما بر اساس یه تماس و یه خبر، این آقا رو بازداشت کردیم. اگه آنچه که گفتن درست نباشه، آبروی این آقا رو بردیم و دیگه نمیتونه اینجا زندگی بکنه. همه مردم هم به چهره یک متهم به او نگاه میکنن. اما این طوری کسی اون رو نمیشناسه . اگر فردا هم آزاد بشه مشکلی پیش نمییاد".
وقتی از ساختمان خارج شدیم کسی مظنون مورد نظر را نشناخت و من به دقت نظر ابراهیم فکر میکردم که چقدر آبرو و شخصیت انسانها در نظرش مهم بود.
کتاب سلام بر ابراهیم – ص 171
زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار شهید ابراهیم هادی