گفتیم برویم اینها را ببندیم که فرار نکنند. باز دوباره دوتا هلی کوپتر کبری گیر آوردیم و یک هلی کوپتر 214، که رفتم به طرف گردنه پاطاقو از اسلام آباد که رد می شدم جاده را نکاه می کردم که ببینم منافقین چگونه رفت و آمد می کنند. دیدیم یک واقتی با سرعت دارد می رود. حقیقتش دلمان نیامد که این یکی از دستمان در برود. به خلبان کبری گفتم از بغل با آن توپت یک رگباری بزن، ترتیبش را بده. گفت اطاعت میشه. تا آمدم بجنبم دیدم هلی کوپتر رفته بالای سرش، مثل اینکه میخواهد این ها را بگیرد. من گفتم جلو نرو زیرا اگر بروی جلو، میزندت. یک دفعه هلی کوپتر را زدند. دیدم هلی کوپتر رفت، خورد به زمین. یک دود غلیظی مثل قارچ بلند شد. مثل اینکه دود از کله ما بلند شد که ای کاش نگفته بودین برو.
حالا چکار کنیم؟ خلبان را نجات بدهم مارا می زدند، آنجا پر منافق بود به هر صورت خلبان ها را راضی کردم که برویم یک آزمایش کنیم ببینیم می توانیم خلبان را نجات بدهیم. دیدیم هلی کوپتر دومی گفت: من توپم کار نمی کند نمی توانم پشتیبانی کنم، برویم آنجا می زنند. گفتم: هیچی، اینها که شهید شدند برویم به طرف ادامه هدف.
رفتیم محل را شناسایی کردیم. حدود یکی دو گردان نیرو را من توی گردنه پاطاق پیاده کردم و راه را بر آن ها بستم که رار نکنند. برگشتیم، شب شد. صبح ساعت 8 بود که من توی طاق بستان بودم. کباره تلفن زنگ زد. فرماندهی هوانیروز گفت: فلاکس! دوتا خلبان پیش من هستند، دوتا خلبانی که دیروز گفتی شهید شدند. گفتم: چی؟ من خودم دیدم شهید شدند! گفت: آنها آمده اند.ک بعد خودمان را به خلبان ها رساندیم.
تعریف کردند و گفتند: ما رفتیم آن ها را از نزدیک کنترل کنیم، ما را زدند، سیستم های فرمان هلی کوپتر قفل شد. یعنی دیگر کنترلی نبود. ما فقط با هنر خودمان زدیم به صورت سینهمال زدیم به خاک که سقوط نکنیم. وقتی زدیم یک دفعه دیدیم موتور دارد آتش می گیرد ولی ما زنده ایم. هنوز یکی از کابین ها باز می شد. لکن کابین دیگری باز نمی شد، قفل شده بود. شیشه اش را شکستیم، آمدیم بیرون، دوتابب از این دود استفاده کردیم و به طرف تپه مقابل فرار کردیم. بعد منافقین آمدند دیدن جایمان خالی است رد پایمان را دیدند و فهمیدند که ما داریم پای تپه می رویم. افتادند دنبال ما. بالای تپه رسیدیم. نه اسحه ای داشتیم نه چیزی؛ خدایا! کار خدا یکدفعه دیدیم از طرف ایلام دو کبری که اصلا نمی دانستیم چطوری یکدفعه آن جا پیدا شدند آمدند به طرف جاده، شروع کردند به زدن اینها و آن ها هم پا به فرار گذاشتند. حالا اینها از این طرف فرار می کنند، ما از آن طرف فرار می کنیم. ماهم از فرصت استفاده کردیم و به طرف روستاهایی که فکر کردیم داخل آن ها دیگر منافق نیست رفتیم. بعد رسیدیم به روستا و خیالمان راحت شد که دیگر نجات پیدا کردیم. تا رفتیم توی روستا مردم دور ما را گرفتند. منافقین! منافقین! گفتیم ای بابا! ما خودی هستیم، ما خلبانیم. گفتند: نه شما لباس خلبانی نپوشیدید و شروع کردند به کتک زدن ما. کار خدا یکی از برادرهای سپاه آنجا پیدا شده، گفته: شما کی را دارید می زنید؟ کارتشان را ببینید. کارتمان را دیدند، گفتند: نه بابا! اینها خلبانند. شروع کردند به روبوسی و پذیرایی گرم. صبح هم هلی کوپتر کبری آنجا پیدا شده بود. هلی کوپتر کمیته، ساعت 8 آن ها را رسانده بود به محل پایگاه که آن ها را ما حالا دیدیم.