عملیات خیبر در منطقه جفیر به رغم آب گرفتگی و در منطقه ای مملو از نیزار با نام هورالهویزه و جزایر نفت خیز مجنون در سوم اسفند ۱۳۶۲ با رمز مبارک و مقدس یا رسول الله (ص) به منظور رسیدن به شرق بصره و قطع ارتباط بصره - العماره و نابود کردن ماشین جنگی حزب بعث بصورت مشترک بین سپاه و ارتش آغاز شد.
تیپ سیدالشهدا به فرماندهی شهید حاج کاظم رستگار و با شش گردان پیاده و ده ها گردان پشتیبانی رزم با توجه به ویژگی های تخصصی و توانمندی های لازم، در طرح عملیات خیبر، جزء یگانهایی بود که می بایست بعد از شکسته شدن خط و عبور از جزیره در کنار دجله، هلی بُرن می شد و از آنجا با اتکا به رود دجله به سمت شرق بصره پیشروی و مقابل نیروهای دشمن ایستادگی می کرد.
تعداد بالگردهای پیش بینی شده در طرح، از ۸۰ فروند به ۲۴ فروند تقلیل پیدا کرده بود و سایر عوامل که جای آن در این مقوله نیست. یگانهای عمل کننده نتوانستند از جزیره عبور کنند و الحاق از درون جزیره با منطقه طلائیه انجام نشد و حضور نیروهای ایرانی در جزیره با پاتکهای سنگین عراق در حال تهدید بود.
بنا به تدبیر و تصمیم فرماندهان قرارگاه که نیروهای سایر یگانهای عمل کننده در جزیره تهدید می شدند، سریعا ۲ گردان پیاده با هلی کوپتر های شنوک در تاریخ ۵ اسفند وارد جزیره شدند تا در پَد مرکزی جزیره جنوبی اقدام به پیشروی و مانع ورود نیروهای بعثی به داخل جزیره شوند.
شهید محمد صادقی فرمانده گردان ادوات به اتفاق یکی دو نفر از برادران و با هماهنگی فرماندهی تیپ به همراه این گردانها وارد جزیره شده بودند.
شهید علی برازنده پی، نفر سوم از راست - فیرز احمدی، نفر سوم از چپ
در جلسه ای که فکر کنم صبح ۷ اسفند بود برادر رحیم صفوی فرمانده وقت نیرو زمینی سپاه به سرهنگ جلالی فرمانده وقت هوانیروز ارتش که در جلسه شرکت داشتند اعلام کرد: سریعا یک فروند شنوک در اختیار ادوات سیدالشهداء(ع) (با اشاره به من) قرار دهید تا تجهیزات مربوطه را به داخل جزیره منتقل کند. و جلالی اشاره کرد که مکتوب کنید. برادر صفوی هم بر روی یک قطعه کاغذ نوشت: یک فروند شنوک در اسرع وقت در اختیار برادر فلکی از گردان ادوات تیپ سیدالشهداء علیه السلام جهت انتقال تجهیزات ادوات به داخل جزیره قرار گیرد.
ایشان نامه را به دست من داد و گفت پیگیری کن؛ بچه ها آتش ندارند و چند قبضه خمپاره و ۱۰۶ ببر داخل جزیره و دستی هم به کتف من زد و گفت: سریع برو...
من به مقر گردان که کنار جاده جفیر بود برگشتم و سرپا با فرمانده گروهان ها که فیروز احمدی، مرحوم سیروس بادپا، برادر نخستین و چند نفر که خاطرم نیست، بودند، ایستاده جلسه ای گذاشتم و تدابیر را اعلام کردم و گفتم زبده ترین نفرات را در فاز اول آماده کنید تا به داخل جزیره انتقال دهیم.
بعد از اینکه جلسه سرپایی با فرمانده گروهان ها را گذاشتم و دستورات را دادم، گفتم: سریعا نیروها و تجهیزات را آماده کنید و بیارید کنار باند هلی کوپترها.
سریعا به کنار جاده و محل استقرار هلی کوپترها که به ردیف روی جاده آسفالت با فاصله از هم مستقر و موتورهاشون خاموش بود رفتم تا سرهنگ جلالی را پیدا کنم. بعد از یکی - دو ساعت ایشان را پیدا کردم و نامه را نشان دادم و اشاره به جلسه صبح کردم. ایشان فرمودند: صبر کن تا هلی کوپترهایی که رفتند، بر گردند. تا ظهر این قصه ادامه داشت. حتی یکبار حاج محمد کوثری که با پای مجروح در آن حوالی بود را دیدم و گِلِگی کردم که سرهنگ جلالی این تعداد هلی کوپتر که اینجا داره، همشون فعال نیست و بچه ها شدیدا نیاز به آتش دارند و منطقه جنگیه اما این جا انگار قصه چیز دیگه ایه.
خلاصه تا ساعت سه الی چهار عصر همینجور منتظر بودیم که یکباره برادر صفوی خودشون آمدند کنار باند. سریع رفتم و قضیه رو گفتم. ایشان هم رو به سرهنگ جلالی گفت: بچه ها آتیش میخوان و این انتقال مهمه. سرهنگ جلالی رو به برادر رحیم صفوی کرد و ساعت پشت دستش رو نشون داد و گفت: آقا رحیم! ببین ساعت نزدیک چهاره، هنوز بچه های من نهار نخورده اند. یک هلی کوپتر فرستادم برود اهواز ساندویج بگیرد! (این گفتار و صحنه مثل روز روشن بعد از سی سال هنوز در ذهنم هست.)
سردار حاج محمدعلی فلکی در زمان جنگ
من داشتم منفجر می شدم و با عصبانیت پیش سرهنگ جلالی که انتهای باند با تعدادی خلبان در حال صحبت بود رفتم و قضیه را گفتم. ایشان جریان را می دانست و از نقص فنی هلی کوپتر فوق مطلع بود. با دیدن من سریعا یک هلی کوپتر دیگری رو مشخص کرد و گفت وسایلتان را به این هلی کوپتر منتقل کنید. من سریع به سمت بچه ها برگشتم و خلبانی که قرار بود وسایل ما را حمل کند بسیار متین، آرام و باوقار با عینکش هلی کوپتر را نشان داد و گفت بارهاتونو بیارید داخل این هلی کوپتر. رفتار خلبان خیلی به من آرامش داد و خیلی چهره اش دوست داشتنی و تاثیرگذار بود.
افسر کمک خلبان که کلاه خلبانی به سر داشت و یک سیم از کلاهش به داخل هلی کوپتر وصل بود، کنار من که با چند نفری ایستاده بودیم آمد و با حالتی مضطرب و عجولانه گفت: فرمانده اینا کیه؟ برادر نخستین، برادر فیروز احمدی و تعداد دیگری از دوستان که کنار هم بودیم مرا نشان دادند. من که معاون گردان بودم و فرمانده گردان برادر شهید محمد صادقی داخل جزیره بود، گفتم: بفرمایید. گفت: سریع وسایل رو انتقال بدید تا زودتر بریم. اما انگار چهره و رفتار ایشان صدوهشتاد درجه با رفتار خلبان متفاوت بود و حس خوبی پیدا نکردم.
من سریع بچه ها رو سر خط کردم و لوازم رو انتقال دادم و کنترل کردم تا بچه ها سوار شدند. ایشان چند بار دستور داد تا وسایل و لوازم رو جابجا و بخشی از آن را کم و نهایتا یک قبضه توپ۱۰۶ با ۴ نفر خدمه و بار همراه دو قبضه خمپاره انداز ۱۲۰ م م و۲ قبضه خمپاره انداز ۸۱م م و چندین جعبه مهمات مربوطه حدود ده دوازده نفر نیروی خمپاره چی و پنج شش نفر دیدبان از نیروهای ما سوار شدیم.( البته طبق معمول آقا فیروز احمدی اصلا کاری به گردان و کمک کردن به آن را نداشت و همه ش دنبال کارهای خودش و کارهای دیدبانی بود و اصرار داشت که تمام دیدبانها رو به داخل جزیره انتقال بده که من با همین تعداد موافقت کردم.) و همچنین حاج براتی و دو-سه نفر از پشتیبانی تیپ و لوازم مربوطه و یک قبضه توپ دولول ضدهوایی ۲۳م م داخل هلی کوپتر شد و آماده حرکت شدیم.
قبل از ادامه بحث، خاطره ای از اولین ماموریتم با هلی کوپتر که در این قضیه اخیر تاثیر گزار بود را تعریف می کنم.
اوایل سال ۵۹ قبل از جنگ، بنا به وضعیت کردستان به اتفاق تعدادی از برادران گردان یکم پادگان ولی عصر(عج) از تهران با یک فروند هواپیمای c130 عازم کرمانشاه شدیم. بعد از دو روز و کارشکنی های مختلف نهایتا با چند فروند هلی کوپتر شنوک عازم سقز شدیم.
بعد از ظهر ورودمان به سقز که با استقبال خمپاره های ضد انقلاب مواجه شدیم، هر ده نفر با یک فروند هلی کوپتر 214 و در گروه های ۳ فروندی و با اسکورت توسط خلبان شهید کشوری عازم شهر بانه که در محاصره کامل ضد انقلاب بود، شدیم.
هر بار که هلی کوپترها می رفتند و بر می گشتند بر اثر اثابت تیر به هلی کوپتر ها، این هلی کوپتر ها از رده عملیاتی بصورت موقت خارج می شد و ۳ فروند دیگر آماده اعزام می شدند. من و دوستانم در دومین گروه بودیم که عازم بانه شدیم و قرار بود در داخل پادگان ارتش و در جوار قله آربابا که هنوز سقوط نکرده بود پیاده شویم. به هنگامی که سوار هلی کوپتر شدیم و بعد از جابجایی و توضیحات خلبان، و قبل از پرواز کمک خلبان که سمت راست خلبان و در صندلی جلو نشسته بود رو به عقب کرد و بروبچه ها که همه جوان بودند را وراندازی کرد و به آرامی گفت: از بین شماها کسی هست که متاهل باشه؟
یکی از بچه ها اشاره به من و برادر محمودی کرد و گفت:این ۲نفر متاهل هستند. این آقای کمک خلبان یه نگاه عمیقی که به چهره ما داشت گفت: البته اینجوری نمی مونه بالاخره یه عده میان و انتقام خون شما را می گیرند! این حرف ها و قضایایی که بعد ها برایمان اتفاق افتاد که از ۹۰ نفری که بصورت هلی برن وارد پادگان بانه شدیم بعد از ۵۳ روز ۲۸ نفر برگشتیم، مرا بر آن داشت که تا پایان جنگ هرگز کسی با اضطراب و ترس و دلهره نتواند تاثیر منفی بر روحیه من داشته باشد.
بعد از کش و قوس های فراوان بالاخره بروبچه ها داخل هلی کوپتر جا گیری کردند. عده ای در دو طرف و روی صندلی های طنابی شکل و مابقی در وسط هلی کوپتر و در کنار بار و مهمات مستقر شدند. همان کمک خلبان که اصطلاحا "لرد مستر" و مسئول چینش بار و مسافر داخلی هلی کوپتر بود با لباس خلبانی یک سره و کلاه خلبانی حنایی رنگ که از طریق بیسیم داخل کلاه با خلبان در حال صحبت بود، کنار من آمد و در حالی که هلی کوپتر در حال استارت و روشن شدن بود و درب عقب به سمت بالا رفتن و بستن می رفت؛ با همان حالت اضطراب و هیجان مرا در کنار خود و در جوار درب سمت راست فراخواند و گفت: هواپیماهای عراقی هلی کوپترها رو روی هوا می زنن و شما به نیروهات بگو کنار پنجره مراقب بیرون باشند و اگر میگ های عراقی رو دیدند از تو هلی کوپتر و از داخل این پنجره ها به سمت میگ شلیک کنند!
من نگاهی به داخل هلی کوپتر که تا خِرخِره بار و آدم در آن بود و اصلا جایی برای تحرک و تیراندازی نبود و نگاهی هم به این بنده خدا که کاملا واضح بود که روحیه اش را از دست داده بود، انداختم و اصلا به فکر حرفهایش نرفتم و سریع یاد حرفهای آن کمک خلبان سال ۵۹ افتادم و بدون اینکه ناراحت بشود و بی تفاوتی نشان بدهم گفتم: نگران نباش. بگو سریعتر حرکت کنه. ما باید زودتر به جزیره برسیم.
بعد از دقایقی هلی کوپتر که بار و نفرات بیش از ظرفیت با خود حمل می کرد از روی جاده آسفالت آرام آرام بلند شد و چرخی زد و به سمت هور حرکت کرد.
من کنار درب که باز بود سرپا ایستاده بودم و آقای کمک خلبان هم دو تا دستش به دو طرف درب هلی کوپتر بود و گه گاه سرک می کشید و از بیرون مراقب هواپیماهای عراقی بود و رفتارش کاملا بین همه بروبچه ها شاخص بود. من هم نیم نگاهی از قسمت درب هلی کوپتر به بیرون داشتم و متوجه شدم که با سقف پرواز کوتاه در حال حرکت هستیم و از بالا، منطقه آب گرفتگی هور کاملا مشخص و نیزارهای پیوسته و آبراه های باریک و تک و توک قایق هایی که توی آبراه تردد داشتند معلوم بود. منظره بسیار جالب و دیدنی و بی نظیری را می دیدم. یکی دو بار دسته های پرنده زیر پایمان نمایان بود.
کمتر از چند دقیقه روی هور درحال پرواز بودیم که در حال دیدن این منظره های زیبا و هوای دلنشینی که به صورتم می خورد بودم، ناگهان چرخش و حرکت تند و سریع هلی کوپتر را که به یکباره تغییر مسیر داد را متوجه شدم. در همان لحظه که بیرون و زمین زیرپایم را نگاه می کردم برگشتم و داخل را نگاه کردم و در قسمت عقب سمت چپ که برادران لجستیک نشسته بودند، یک باره با توجه به صدای زیاد خود هلی کوپتر که در داخل پیچیده بود فریاد میگ میگ کمک خلبان در فضای داخل پیچید و همزمان حدود ده پانزده تا سوراخ که بر اثر تیراندازی کالیبر هواپیمای میگ عراقی بود را دیدم که از بالا و گوشه سمت چپ هلی کوپتر را سوراخ کرد. خوشبختانه تیرها از بالا وارد و بصورت اوریب و از بالای سر حاج براتی و بچه ها، از پهلو خارج شده بود.
حرکت و چرخش هلی کوپتر بخاطر در تیر رس قرار نگرفتن موشک هواپیما پیچ واپیچ بود و به شدت اوضاع داخل متشنج شد. من که کنار درب بودم یک آن احساس کردم هلی کوپتر در حال سقوط است و یک میگ عراقی بالای سر هلی کوپتر در حال چرخش است. نگاهی به بیرون انداختم و تصمیم گرفتم از زیر دستان کمک خلبان که محکم دو طرف درب را گرفته بود و خدا خدا می کرد و فریاد می کشید خودم را به بیرون پرت کنم. دیدم فاصله با سطح زمین زیاد است و نی ها به هم پیوسته و عمق آب هم معلوم نیست چقدر است و معلوم نیست کدام سمت ایرانه و کدام سمت عراق است.
همه این تصمیمات در کمتر از یکی دو ثانیه در ذهنم چرخید. برگشتم و داخل را نگاه کردم .برادر محمد نخستین، حاج براتی، مرحوم سامانلو و سایر برادران را که نگاه کردم تصمیمم عوض شد و گفتم کنار این بچه ها می مانم و هر چه شد شد. خودم را نباختم محکم و مصمم دستگیره بدنه هلی کوپتر را چسبیدم و منتظر حادثه ای تلخ و دردناک بودم اما ته قلبم، آرامشی مثبت داشت.
بعد از دقایقی ناگهان هلی کوپتر داخل جزیره شمالی با شدت به زمین خورد. با خوردن هلی کوپتر به زمین، گرد و خاک عجیبی بلند شد. با سرعت از هلی کوپتر بیرون آمدم. به محض اینکه پایم را روی زمین گذاشتم تا زیر زانو داخل خاک شدم. زمین حالت پودر و خاکستر داشت. بچه ها را کمک می کردم که از هلی کوپتر دور شوند که یک آن در وسط آن گرد و خاک صدای انفجاری شنیدم.
هواپیمای عراقی موشک خود را به سمت هلی کوپتر شلیک کرده بود که بر اثر گرد و خاک شدید و کور شدن هدف، موشک به هلی کوپتر نخورد. در حین تخلیه و متفرق کردن بچه ها بودم و بال هلی کوپتر از چرخش ایستاده بود و موتور هم خاموش شده بود که متوجه شدم خلبان، همان جوان خوش سیما و آرام کنارم آمد و با همان حالت آرام و خونسرد رو به من که بچه ها را هدایت می کردم گفت: فرمانده این نیروها شما هستید؟ گفتم: بفرمایید. گفت: دستور بده بچه ها به سمت جاده بروند و من هلی کوپتر را میاورم آنجا. دستش را به یک سمت اشاره داد و من در فاصله سیصد چهارصد متری، جاده ای خاکی که بالاتر از سطح زمین بود را دیدم. گفت: وقتی هلی کوپتر را آوردم آنجا، بچه ها سریعا بار داخل را تخلیه کنند.
من به یکباره انگار تمام وجودم شاد شد. از اینکه دیدم خلبان گفت من هلی کوپتر را می آورم کنار جاده متوجه شدم که خیلی آسیب ندیده و خیلی خوشحال و هیجانی گفتم: چشم همین الان. محمد نخستین کنارم بود و گفتم سریع بچه ها را به آن سمت ببر.
در حالی که ۲فروند میگ با ارتفاع کم بالای سرمان می چرخیدند یک آن دیدم صدای روشن شدن موتور هلی کوپتر و همزمان چرخش بالها شروع شد. قبل از تیکاف، به سرعت به سمت جاده دویدم و در حال دویدن واقعا تعجب داشت من را دیوانه می کرد. سقوط با آن شدت بدون آسیب. شلیک موشک هواپیما بدون اثابت به هدف. آرامش و خونسردی خلبان، سالم ماندن تمام بچه ها و این خاک ناشناخته که تا زیر زانو فرو می رفت. دقایقی بعد از بلند شدن هلی کوپتر و نشستن روی جاده خاکی همزمان با سایر نیروها به محل رسیدم. با سرعت در حالی که هواپیمای عراقی بالای سرمان چرخ می خورد شروع به تخلیه مهمات و تجهیزات داخل شدیم. کار بسیار خطرناک و ریسک بزرگی بود که بچه ها با جان و دل این کار را انجام می دادند.
اولین محموله که مقابل درب هلی کوپتر بود توپ ضد هوایی ۲۳ میلی متری بود که بچه های پدافند سریع از داخل بیرون کشیدند و با فاصله ۵۰ الی ۶۰ متری روی همان جاده مستقر کرده و مهمات گذاری کردند و در حال آماده سازی بودند.
در حال تخلیه سایر تسلیحات و مهمات بودیم و چشممان به حرکت هواپیماها بود که با ارتفاع کم بالای سرمان چرخ می زدند. یکی دوبار به سمت ما شیرجه زدند و با کالیبر تیراندازی کردند (به احتمال زیاد موشکشان تمام شده بود و شاید هم گذاشته بودند برای هدف نهایی) که چون از جهت های مختلف و نامیزان شیرجه می زدند تیرها به هلی کوپتر اصابت نمی کرد. در یکی از این شیرجه ها برادر سپاهی برازنده پِی از دیدبان های موفق مورد اصابت گلوله کالیبر هواپیما قرار گرفت و برادر فیروز احمدی هم یک ترکش آخ جونی کوچک خورد.
بار سوم یکی از هواپیماها مسیر خودش را به سمت جاده و هلی کوپتر تنظیم کرد و تا سرازیر شد و خواست شیرجه بزند (که اگر می زد، فاجعه بزرگی رخ می داد و هم هلی کوپتر و هم مهمات و هم نفرات اطراف آسیب بزرگی می خوردند) یکباره ضد هوایی به سمتش شلیک کرد. هنوز شیرجه نزده بود که با آتش ضد هوایی مواجه و فرار را بر قرار ترجیه داد. بعد از چند دقیقه که بارها بویژه مهمات ها تخلیه و در اطراف پراکنده شد و هوا هم در حال تاریک شدن و هواپیماهای دشمن منطقه را ترک کرده بودند، برادر برازنده پی را داخل هلی کوپتر قرار دادیم و فیروز احمدی که اسرار بر ماندن داشت را با تحکم و اجبار با همان هلی کوپتر که آمده بودند برگشت دادیم.
از عملیات خیبر دو روز گذشته بود چون بچه هایی که در خط حاضر بودن باید تعویض می شدند تا نیروهای تازه نفس جایگزین آنها شوند قرار شد من برای تعویض دیدبان ها در خط به همراه برادر فلکی، برای انتقال بچه های ادوات و وسایل از قبیل مقداری غذا و بنزین و چند قبضه خمپاره و پدافند هوایی که باید به منطقه می رستادیم عازم شدیم. وقتی خواستیم سوار هلیکوپتر شویم خلبان گفت که بار سنگین است و نمی توانیم پرواز کنیم. تعدادی از بچه ها با هلیکوپتر بعدی به منطقه اعزام شدند.
برای این که در تیررس دشمن قرار نگیریم، هلیکوپتر با ارتفاع بسیار پایین پرواز می کرد؛ با این حال میگ های عراقی ما را شناسایی کرده و هلیکوپتر را چندین بار با شلیک موشک مورد هدف قرار دادند ولی به لطف خدا موفق نشدند و توانستیم کنار جزیره مجنون فرود بیآییم ولی میگ های عراقی دست بردار نبودند و باز هم ما را بمباران کردند.
حاج فیروز احمدی در زمان جنگ
به سرعت از هلیکوپتر پیاده شدیم و باقی مسیر را پیاده رفتیم و چون درون هلیکوپتر یک پدافند بود دوباره به پرواز در آمده و یک کلیومتر آن طرفتر فرود آمد و برادرانی که زودتر به محل اعزام شده بودند پدافند را از هلیکوپتر خارج کرده و به همراه پدافندی که از قبل در آنجا بود شروع به شلیک به سمت میگ های عراقی کردند.
من به همراه برادر برازنده پی و حسین محمدی رفتیم به جانبازی که یک پای او قطع شده بود کمک کنیم؛ در این حال میگ های عراقی به سراغ ما امدند و به سمت ما شلیک کردند و ما به سرعت به سمت پناهگاه رفتیم.
در این حین من به شوخی به برادر برازنده پی گفتم اینها با ما کار ندارند و فقط دنبال تو هستند تا این را گفتم یک میگ که در حال شلیک گلوله بود به سمت ما آمد یک گلوله بین من و برادر برازنده پی اصابت کرد که باعث شد او که 10 روز از عروسی اش بیشتر نگذشته بود به مقام والای شهادت برسد و من هم از فیض شهادت جا بمانم و زخمی بشوم.
با شلیک گلوله دو زمانه هواپیما که بین من و برازنده پی خورده بود، قسمت بزرگ ترکش به صورت زیبای برازنده پی اصابت کرده بود و تکه کوچک آن هم نصیب من شده بود ولی آن تکه کوچک دوبار جای ترکشی که توی عملیات بیت المقدس خورده بودم و باعث پارگی روده هایم شده بود خورده بود. آن موقع توجهی به خودم نداشتم. با کمک حسین محمدی، برازنده پی که بیهوش شده بود و شدت زخمش زیاد بود و سمت چپ صورتش کنده شده بود را جابجا کردیم. شهید حسین محمدی با شهید برازنده پی خیلی رفیق بودند. حسین محمدی شهادتین را در گوش برازنده پی نجوا می کرد. یک امدادگر با موتور امد و راننده جلو، برازنده پی وسط و من هم آخر سوارشدیم و به پد هلیکوپتر رسیدیم. با همان هلیکوپتر که آمده بودیم برازنده پی را سوار کردیم.
من که متوجه شدم از کمرم خون ریزی دارم و برادر فلکی گفت تو هم برای مداوا و همراه برازنده پی به درمانگاه برو. موقعی که برازنده پی را به درمانگاه رساندیم ایشان شهید شده بود. بسیار برای من صحنه ای غم انگیزی بود. توان بلند شدن نداشتم. خون ریزی خودم قطع شده بود ولی دکتر بعد از معاینه گفت حتما باید عکس برداری بشه.
من را به مشهد مقدس اعزام کردند. بعد از یک هفته دوبار به منطقه بر گشتم و به جزیره مجنون رفتم که به علت شیمیایی که دشمن استفاده کرده بود ،منطقه آلوده شده بود که من دوباره با تاکید اقای فلکی به مقرمان در جفیر برگشتم و در عملیات خیبر سه تن از بهترین دیدبانها شهید شدند. شهیدان محمد رضا غلامی، علی برازنده پی و کریم رضایی و برادران پور عباس، کیوان مهاجر، حسین آزادی، شاه محمدی هم جزو مجروحین بودند.