گروه جهاد و مقاومت مشرق - «انتظار» واژه بسیار غریبی است...
در دل این کلمه شش حرفی دنیایی دلشوره و اضطراب و استرس نهفته است؛ خدایا کمکم تا حق این مطلب را ادا کنم...
قطعا برایت اتفاق افتاده منتظر فرد خاصی باشی، اندکی که دیر کند زمین و زمان را به هم می دوزی، حق هم داری خب، از صبح بلند شده ای خانه را آب و جاروب کرده ای، دستی به سر و روی حیاط خانه کشیده ای و برگ های پاییزی مزاحم را از روی حوضچه وسط حیاط زدوده ای؛ گلدان ها را با وسواس زیاد تمیز کرده ای و حوض را پر از سیب های قرمز و گلبرگ های گل شمعدانی کرده ای تا مسافرت برسد...
طول کوچه را که خودش اندر دل کوچه دیگری است چندین و چند بار طی می کنی و از این و آن سراغ مسافرت را می گیری.
عجب سخت و دلگیر است این انتظار.
حالا بیا برویم سراغ یک ماد...
مادری که جوان رشید و نیکو منظرش برای دفاع از آب و خاک و ناموس این وطن بندهای پوتینش را محکم کرده بود.
کوله پشتی را که به دوش انداخت نوای صوت زیبایش گوش گلدان ها و درختان خانه را نوازش داد: خداحافظ مادر...
چادرش را روی سرش مرتب کرد. از دل کوچه به دل کوچه ای دیگر، پسرش را که اکنون شیریل میدان نبرد با اهریمنان بعث شده بود بدرقه کرد و کاظم هم هر لحظه سر برمی گرداند و چهره دلربای مادر را می دید و خداحافظ می گفت.
و رفت...
چند صباحی نگذشته بود که خبر دادند کاظمت آسمانی شده.
یا للعجب پس باید همه جا را برای پذیرایی از مهمان آسمانی ام آماده کنم. اما...
تلخی یا شاید هم شیرینی واژه انتظار برایش معنا شد.
هر روزش شده بود آب و جاروب خانه و مهیای آمدن کاظم شدن.
چه برسرت آمد؟ چرا خون گریه می کنی قلم؟من که هنوز چیزی نگفتم که تو قرار از کف ربودی.
گذشت و گذشت و هر روزش چشم انتظار به درب دوختن بود برای آمدن کاظم...
خلاصه اش کنم روز و شبش پاییز بود و پاییز تا اینکه بالاخره "یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور" تفسیر شد.
همین پاییز بود که "خبر آمد خبری در راه است".
دلش گواهی می داد که کاظم برمی گردد و برگشت. ۲۸مهر ماه سال ۷۶بود که نوای "شمیمی جان فزا می آید ،عطر کرب و بلا می آید " محله را پر کرد و او میزبان کاظم شد و می شنید زمزمه ها را "رجعت پیکر پاک سردار سرلشگر شهید حاج کاظم نجفی رستگار"
و به پایان رسید این انتظار ۱۳ساله.
* علی حنایی