دلش گواهی می داد که کاظم برمی گردد و برگشت. ۲۸مهر ماه سال ۷۶بود که نوای "شمیمی جان فزا می آید ،عطر کرب و بلا می آید " محله را پر کرد و او میزبان کاظم شد...

گروه جهاد و مقاومت مشرق - «انتظار»  واژه بسیار غریبی است...
 
در دل این کلمه شش حرفی دنیایی دلشوره و اضطراب و استرس نهفته است؛ خدایا کمکم تا حق این مطلب را ادا کنم...
 
قطعا برایت اتفاق افتاده منتظر فرد خاصی باشی، اندکی که دیر کند زمین و زمان را به هم می دوزی، حق هم داری خب، از صبح بلند شده ای خانه را آب و جاروب کرده ای، دستی به سر و روی حیاط خانه کشیده ای و برگ های پاییزی مزاحم را از روی حوضچه وسط حیاط زدوده ای؛ گلدان ها را با وسواس زیاد تمیز کرده ای و حوض را پر از سیب های قرمز و گلبرگ های گل شمعدانی کرده ای تا مسافرت برسد...
 
طول کوچه را که خودش اندر دل کوچه دیگری است چندین و چند بار طی می کنی و از این و آن سراغ مسافرت را می گیری.
 
عجب سخت و دلگیر است این انتظار.
 
حالا بیا برویم سراغ یک ماد...

 مادری که جوان رشید و نیکو منظرش برای دفاع از آب و خاک و ناموس این وطن بندهای پوتینش را محکم کرده بود.
 
بار آخری که کوله بار سفر بسته بود همه و همه را عیدی داده بود؛ خواهر ها و برادرها را...
کوله پشتی را که به دوش انداخت نوای صوت زیبایش گوش گلدان ها و درختان خانه را نوازش داد: خداحافظ مادر...
 
چادرش را روی سرش مرتب کرد. از دل کوچه به دل کوچه ای دیگر، پسرش را که اکنون شیریل میدان نبرد با اهریمنان بعث شده بود بدرقه کرد و کاظم هم هر لحظه سر برمی گرداند و چهره دلربای مادر را می دید و خداحافظ می گفت.
 
و رفت...
 
قاموس مردانه اش از جلوی چشمان مادر ناپدید شد.
چند صباحی نگذشته بود که خبر دادند کاظمت آسمانی شده.
یا للعجب پس باید همه جا را برای پذیرایی از مهمان آسمانی ام آماده کنم. اما...

تلخی یا شاید هم شیرینی واژه انتظار برایش معنا شد.
هر روزش شده بود آب و جاروب خانه و مهیای آمدن کاظم شدن.
چه برسرت آمد؟ چرا خون گریه می کنی قلم؟من که هنوز چیزی نگفتم که تو قرار از کف ربودی.
گذشت و گذشت و هر روزش چشم انتظار به درب دوختن بود برای آمدن کاظم...
خلاصه اش کنم روز و شبش پاییز بود و پاییز تا اینکه بالاخره "یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور" تفسیر شد.
همین  پاییز بود که "خبر آمد خبری در راه است".
دلش گواهی می داد که کاظم  برمی گردد و برگشت. ۲۸مهر ماه سال ۷۶بود که نوای "شمیمی جان فزا می آید ،عطر کرب و بلا می آید " محله را پر کرد و او میزبان کاظم شد و می شنید زمزمه ها را "رجعت پیکر پاک سردار سرلشگر شهید حاج کاظم نجفی رستگار"
و به پایان رسید این انتظار ۱۳ساله.

* علی حنایی

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 1
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 1
  • ۱۲:۲۷ - ۱۳۹۵/۰۷/۲۸
    0 0
    در عملیات والفجر 2 بعد از پیاده شدن نیروها از اتوبوس ها در مدرسه ای در نقده رفتیم، یکی از بچه ها گفت: "بچه ها، آنجا را نگاه کنید، رستگار با خود بچه ها با اتوبوس داشته میومده" وقتی برگشتیم نگاه کردیم دیدیم، رستگار فرمانده تیپ سید الشهداء با ظاهری ساده و با لباس خاکی و بدون لباس فرم سپاه، ساک خاکی رنگش جلوی پایش بود و مثل بقیه نیروها، داخل اتوبوس هایی که قدیمی بودند و جای راحتی نداشتند از کوهدشت تا نقده با خود بچه ها آمده بود. از دیدن این صحنه که فرمانده تیپ در میان خودمان بوده خیلی لذت بردم. تیپ سیدالشهداء دلاورانی را داشت که 2 گردان از این تیپ در اولین حمله ای که در 13 مرداد 1362 داشتند توانستند در حاج عمران عراق ارتفاعاتی را از عراقیها باز پس بگیرند.

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس